Saturday, August 27, 2011

زندگی جدی جدی شیرین می شود

نتایج هفته اول دانشگاه:
1. لای انگشت شست و دوم پای چپم زخم شده (زیاد راه رفتم)
2. کنار شست پای راستم زخم شده و بدون چسب زخم، روزها ب درد می گذره!!!
3. بالای زانوی چپم کبود شده که نمی دونم اثر چیه!
4. کلللللللی لباس نشسته دارم
5. کلللللللللللللللللللللی کار نکرده دارم.
6. هفته دیگه که هفته دوم دانشگاه باشه، حداقل 3تا تحویل و یک امتحان دارم.

و من خووووووووووووووووووشحالم!!!! مرسی مرسی زندگی!!!!
امضا: نگار خسته، نیمه هشیار،همراه با سکسکه و راضی از زندگی!

با Beth وKyle بیرون بودیم و بعدش هم Bridget اومد! بسی بسی چسبید! دارم حس می کنم که روحیه نگار طبیبیان داره بهش بر می گرده... همچنان مرسی مرسی زندگی...

Thursday, August 25, 2011

و ما هفته اول را اینگونه دیدیم: بهار سالی که نکوست

امیدوارم ماجرای زندگی فعلی ام، تمثیلِ مثلِ "سالی که نکوست از بهارش پیداست" باشه، تا "جوجه رو آخر پاییز می شمارن".
یه اکیپ ایرانی دور و برمن که آخر هفته ها می بینمشون. کلی اهل عشق و صفا و دمشون هم بسی گرم!!!
از بچه های دانشکده، با Beth کلی گرم شدم! تقریباً همه کلاسهامون با همیم، غیر از "Site Engineering" که من چون یه ترم زودتر فارغ می شم، از اون زودتر دارم این کلاس رو.
بین کلاس ها، مثل همه بچه معماری های دیگه، اصل ماجرا استودیو ئه، که میزهامون پشت به پشت همه. من رو به پنجره، اون رو به کلاس...یه کلاس که 16-14 تا میز استودیو توشه... کلاً برعکس اکثر دانشکده های معماری که دیدم، ماها استودیوهامون حالت کلاس داره. چندتا دونه استودیو بیشتر نیست که بی در و پیکرند، همراه با هوارتا میز از این سر به اون سر، بقیه از جمله استودیوی ما حالت یه اتاق بزرگ دارن که حس خونگی بودن بهم می ده. حس غریب نبودن. در و پیکرش چقت و بست داره و غیر از "خودامون" کسی سرش رو نمی اندازه تا بیاد توش! کف کلاسمون موکته... دوست دارم. وسطش تلویزیون هوار اینچ و یه دست مبل و بغلش هم چوبلباسی و یخچال و مایکروفر و... جام رو دوست دارم. هنوز که طراحی شروع نشده، اما موقع فکر کردن، از پنجره بیرون رو دید زدن، همیشه آرومم کرده. کلاً طبیعت و آدمهای درگیر توی زندگی شخصیشون که می رن و می آن، بهم یادآوری می کنن که زنده ام. که می شه زنده بود. هر از گاهی رد شن یه بچه سیاه پوست که توپ بسکت همراهشه، یادم می اندازه که ورزشگاه نزدیکه . برای عوض شدن روحیه ام هم که شده باید سر بزنم... دخترک ها که رد می شن و هرهر و کرکر می خندن، انگار بگیر که خنده واگیر داشته باشه، بهم منتقل می شه... وقتی یکی با ریتم هدفون گوشش، بالا و پایین می پره و راه می ره، یادم می اندازه که موج زندگی می تونه از دوتا سیم هم رد شه و به آدم برسه... خوبه. پنجره خیلی خوبه. داشتن یه کادر باز تو زندگی خیلی خوبه.
تا حالا کلاسمون...
(همچین می گم تاحالا انگار چند ماه گذشته!!! تا این لحظه یک هفته رو هم تموم نکردیم و فقط دو جلسه کلاس داشتیم.) جلسه اول دوتا استاد اومدن، هرکدوم برنامه هاشون رو خلاصه گفتن و ماها هم انتخاب کردیم که بریم سراغ کدوم. اون یکی استاده به نظر آسونگیر تر می آد. یه کلاس طراحی معمولی. یه سایت جنوب همین شهر کوچولوی خودمون که به health و ecology توجه کنن و تمام. خود استاده مهربون به نظر می اومد و با سواد. Environmental Psychology خونده. عشق من. به گمونم بعداً هم باهاش کلاس داشته باشم. از اون طرف، این کلاس که من تصمیم گرفتم بیام توش، شدیداً پرکار خواهد بود! همین هفته اولی، شیره مون رو کشیده! خدا به داد بعدش برسه! یه کلاس تقریباً مشترک با بچه معماری هاست...  خلاصه ماجرا می شه یه پروژه بزرگ که قراره هردو گروه با هم ببریم جلو. یه چیزی می شه تو مایه های urban landscape و این حرفها... خود استادها بهش می گن Studio mmmm که اشاره داره به چندتا m که ماها روش کار می کنیم...یعنی اساس کارمون می شن. تا جایی که یادمه اینها بودن: Megaforms, Megastructures, Mats, Mountains, Malls, Mutants, Monsters, Malapropos. اگه به نظرتون چرت و پرت و بی ربط می آد، اصلاً مشکلی نداره! چون به نظر من هم همونه :)) هنری ایم دیگه! :))

فعلاً بهمون reading می دن و طبق معمول که من تو کلاسهای discussion شوغ پلوغ می کنم، کلاس رو کمی تا قسمتی بردم روی هوا!!! این بار بحث رو کشوندم به پیست اسکی مال امارات. از دید شماها چیه؟ معماری منظر؟ یا معماری؟ بچه ها و استادها، با استناد به یکی از مقاله هایی که خوندیم، می گفتن معماری منظره! من یک کاره می گفتم نچ! خلاصه حرفم هم این بود که از من نخواین، معماری منظر براتون تعریف کنم، اما یه فضای لنداسکیپ، خودش خودش رو معرفی می کنه و به آدم حس می ده! اما این فضا، با وجود شیشه های دور و برش و آدمهایی که با تاپ و شلوارک بیرون می بینی که راه می رن یا دماغشون رو به شیشه چسبوندن و نگاهت می کنن، هرچقدر هم که برف بیاد و سرد باشه، برای من لندسکیپ نیست. بچه ها گفتن، شاید تو منظر رو برای خودت طوری تعریف کردی که همراه شده با طبیعی بودن! یا حداقل همراه با طبیعت بودن. واسه همین چون حس می کنی این پیست خیلی مصنوعیه،  چنین باوری داری که این فضا کلاً لندسکیپ/منظر نیست. (قبلش یه بحث اساسی سر طبیعی و مصنوعی داشتیم... این که شاید دیگه خیلی خیلی کم بشه طبیعتِ طبیعی پیدا کرد. مقاله هه که خونده بودیم، یه جمله داشت: "Nature is no longer Natural"... کلی سر این موضوع حرف زدیم) یکی مثال آورد از romantic garden ها که طبیعت شکل و فرم داده شده و مصنوعی (artificial) ئه. می خواست بگه که حالا اینپیست، مثال خیلی غلو شده تری ئه، از همون. یکی دیگه جواب داد آخه very artificial natural landscape (منظر طبیعی خیلی مصنوعی) که شماها هی می گین که خودش سرشار از تناقضه. بعد از یه بحث اساسی، من پیشنهاد دادم، چرا بهش نمی گین یک فضای معمارانه؟ یک اتاق معمارانه که توش برف می آد؟ به نسبت یک فضای طراحی منظر که دیوار و سقف داره؟! ملتی رو گیج منگولا کردم! استادها گفتن کلی بحث باحاله، ولی فعلاً بیخیال و بعداً برمی گردیم بهش... 
جدی نظر شماها چیه؟



بچه معماری ها بدک نیستن، اما با این وجود، کلاس دست لندسکیپی هاست. یعنی عملاً من و فیلیپ و یه دختر اروپاییه که اسمش رو یادم نیست در مرحله اول و بعدش هم بت و دو سه تا دیگه از لندسکیپی ها و یکی دوتا معماری ها. به گمونم بیشتر اثر استادمونه. Gale Fulton. از همون اول به نظر سخت گیر می اومد و بچه هایی که حال و حوصه کار نداشتن، راه افتادن سمت اون یکی استاد. کارش درسته. کلی کمک و همراهه، در عین حال شدیداً جدی. جوونه، اما خیلی بیشتر از سنش، باسواده و به نظر اهل عمل می آد. و از حق نگذریم، شدیداً جذابه!!!!! البته اگه کار کشیدن های مداومش به آدم فرصت بده که به این چیزها هم دقت کنیم!!!

تو کلاس های دیگه با پردیس ام. یکی دیگه از بچه ها که تازه از ایران اومده.  همکلاسی ایرانی داشتن اینقده خووووووبه! بگی بخندی، غر بزنی...  بعد از دو سال همکلاسی ایرانی نداشتن، اکلی می چسبه به آدم! بخصوص اگه مدام تورو یاد سارا افراز بندازه!

پینوشت: سؤال های همیشگی هفته اول دانشگاه: 1. تو ایمیل استاد رو باید چی صدا کنم؟ با اسم کوچیک یا فامیلی و پیشوند پروفسور؟ 2. یعنی الان اوکی ئه که من استاد رو تو فیسبوک اد کنم؟؟؟ 3. دستشویی و کافی شاب و آبخوری و ایستگاه اتبوس کجاست؟ 4. ساعت چنده؟ 
واااااای یک و نیم صبحه!!!! برم سراغ هواااااران کاری که دارم و باید تا 8شت صبح تموم شن!!!!

Tuesday, August 23, 2011

گل ﻣﻨﮕﻠﯽ

کلاس گل کاری نداشته که داره. ندیده بود یکی ردیف اول بافتنی ببافه که داره می بینه!!!! کلاً کلاس گُلیه! همراه با یه عمو سبیلو که برنامه کلی امتحان گل منگلی داره... شناختن پنجاه و پنج تا موجود زنده غیر از آدمیزاد تو یه ترم بد هم نیست انگار....

Sunday, August 21, 2011

دمِ اول مهر رو دریاب

چند نفر از بچه های دیبرستان، هنوز می نویسیم؟
تو دوران دبیرستان همه می نوشتن، لااقل خیلی ها می نوشتن... خیلی خوب. حسودی همیشگی ام، (که اون موقع انکارش می کردم و الان پذیرفته امش) آزارم می داد و نمی تونستم بنویسم... بهش نیاز داشتم و نمی نوشتم. از خوب نبودن می ترسیدم. هنوز هم می ترسم. غیر از یکی دوبار که بابا، با تشویقش من رو غرق خوشی و اعتماد به نفس کرد، (مثل اون انشام از زبون یه دست انداز تو خیابون که بابا هنوز هم کلی تحویلش می گیره و تو مدرسه، یه نوشته خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی تر از معمولی تلقی شد) نمی نوشتم...
الان می بینم که وقتی از فضای دبیرستان دور شدم، نوشتنم هم جدی تر شد... اون دفتر خاطراتم و دفتر دوم که چه سنگین بود و دفتر مشترکم با امید و بعد کاوه و بعد بلاگ... یه موهبت دیجیتال... یه یار که بهش فکر می کنم. حرفهای خصوصی می زنم بهش و عمومی و خودم و خودش رو با هم مرور می کنم...
الان چند نفرمون می نویسیم؟ کم. شاید هم زیاد. نمی دونم. نوشته های نرگس رو دوست دارم. خوشحالم که هست و خوشحالم که حسودی نمی کنم.
*
نسبت به جای جدید، به فضای جدید... نسبت به فردا که کلاس ها شروع می شه حس خوبی دارم. شبیه ویلهلم که گاهی حس خوبی داشت، امید داشت... سعی می کنم دم را دریابم... هرچند این سعی کردن بدتره! چون من آدم "دم" ام، سعی کردن، تخریبم می کنه...

و اضطراب دارم. حس اول مهر هم دارم، مثل هرسال... اما اضطرابم مشابه نیست. اضطراب اول مهر برام لذت بخشه، یه جور انتظار، و امید که دیگه امسال بهتر از قبلم... نمی دونم چرا بعد 22 سال، هنوز چنین امیدی باهامه، اما هست دیگه، بد نیست که، هان...؟ اما نه، اضطرابم مشابه نیست... یه جور دلپیچه است... نگرانی از خودم، از مواجه شدن با خودم... از این که می دونم که می خوام چشم هامو باز کنم و می دونم که خودم رو گول زدم که چیزهای خوبی در انتظاره و این که حدس گُمی دارم که از خودم هیولا ساخته ام... بدون این که بخوام... بدون این که بدونم... به زودی چشم هام رو باز می کنم. هرچه بادا باد...

فکر می کنم خیلی خوش شانسم که مامان و بابا و بخصوص بهزاد می آن.
*
شیکاگو شهر خوبیه. شهر بادها... که نه به خاطر بادها، که به خاطر آدمهای حزب بادش، شهر بادهاست... 
من که بی ریشه ام، چه می کنم تو این کوران، نمی دانم، نمی دانم...
*
خونه ام رو دوست دارم. زندگی ام رو دوست دارم. دانشکده جدید و استادها و همکلاسی های جدید رو دوست دارم.
من که تو دوسال از بین همکلاسی ها فقط یه دوست پیدا کردم، اعتماد به نفسم رو آروم آروم از دست داده بودم و دیگه خودم رو نمی شناختم، تو همین دو هفته با بچه های دانشکده زدیم بیرون بستنی خورون و الان می تونم بگیم یه اکیپ چهار-پنج تایی دوست خوب شدیم. بخصوص با بت خیلی راحتم... از اون ور هم بچه ایرانی ها، با هم رفتم شیکاگو و بسی خوب بود... جدی جدی زندگی جدیدم رو دوست دارم. خوشحالم.
دارم بالغ شدن رو مزه مزه می کنم و مزه خوبی نمی ده. ته مزه نگرانی و دغدغه داره. دوست دارم آرامش بیشتری دارم وقتی با بچه ها می گردم. هرچند می بینم که آرامش خیلی بیشتر تو ظاهرم هویداست نسبت به قبل -اومدم بگم جوونی هام! چند سالمه مگه؟-... این خاموشی بیرونی ام، تلاطم درونی ام رو نمی پسندم... اما زندگی ام رو دوست دارم.... فقط کاش خودم رو با خودم حل می کردم... می شه دیگه، نه؟
کاش می شد آدمها همه با هم هر از گاهی می رفتن به خواب زمستونی...
*
بعد از مدتها تو جاده آواز خوندم.
بعد از مدتها شنونده داشتم.
بعد از مدتها... بعد از مدتها....
بابا! زود بیا!

پینوشت یک: Ocean City رو بیشتر از ساحل های شیکاگو دوست داشتم... و به هرحال من آدم ساحل و آب نیستم... بز کوهی رو به آب چکار؟
پینوشت دو: زندگی خوبه، فقط مورچه به جونم افتاده... همین.

چرا اما... یادم نرفته مکتوب کنم که قذافی، هم به انتهای سریال مهاجران داره نزدیک می شه... حیف سیف السلام... پسر خوبی بود! >:)

Friday, August 12, 2011

Say Hello!

Here I am, the new place, the new life...
Just, where are the others?! Lunch time or something?!

I gotta have my own camera for better pics: addicted to wide lens!

Ps. The past post is incomplete. U have the notes and will up them soon. Some app are crashed, tgat's the reason! Pewww! Digital life!!!!






Wednesday, August 10, 2011

ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺟﺪﻳﺪ

ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺭﻡ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ... ﺧﻮﺏ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ...
ﻣﮕﻪ ﺁﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﯽ ﺁﺩ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻗﻁﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ؟ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ؟ ﺍﻭﻥ ﻫﻡ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﻴﺖﺭﺩ ﺷﻪ؟ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻫﺎ؟!
٭
ﺍﻟﻒ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻢ... ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭﺳﻴﻪ ﺷﺮﻕ ﻭ ﻏﺮﺏ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﻪ ﮐﻪ 7 ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ. ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ، ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ... ﻳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎﻳﺪ!!!!
ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﯽ ﻧﻮﻳﺴﻢ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﺩﺭ ﺷﺪﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻤﻮﻧﻪ
٭
ﻭﺳﺖ ﻭﻳﺮﺟﻴﻨﻴﺎ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ. ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻭﻫﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﺵ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ.ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻮﻩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻝ ﻭ ﺻﺨﺮﻩ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ... ﻣﻦ ﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ... ﺍﻳﻨﺠﺎﻫﺎ ﺩﻳﮕﻪ ﺟﺪﯼ ﺟﺪﯼ ﺷﺒﻴﻬﻪ... ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻳﻞ ﻣﻨﻔﺞ. ﻭ ﺻﺎﻑ ﺷﺪﻥ، ﺗﻴﺮ ﺑﺮﻕ ﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ ﻭ ﮐﺎﺑﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻕ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ... ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻫﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﻢ... ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻴﺷﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ...
٭
ﺍﻧﺘﻮﺍﻥ ﺍﮔﺰﻭﭘﺮﯼ ﺗﻮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻄﺎﺭ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﻳﺪﻥ ﻣﯽ ﺷﻦ. ﻧﻪ ﺩﻳﮕﻪ. ﺩﻳﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﻴﺴﺖ. ﺗﻮ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺩﻳﺠﻴﺘﺎﻝ ﺍﻼﻧﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺪﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﯼ ﭘﺪ ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﺑﻬﺎ... ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﺲ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺷﺮﻳﮏ ﺑﺸﻪ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ... ﺷﺎﻳﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻨﻪ ﮐﻪ ﻻﺍﻗﻞ ﻣﯽ ﻧﻮﻳﺴﻪ...
٭
ﺗﻮﻧﻨﻨﻨﻨﻨﻨﻞ! ﺗﻮﻭﻭﻭﻧﻞ! ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﺮﻳﻠﻨﺪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺍﻼﻥ...

*
ﺷﺐ ﺷﺪﻩ. ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻳʌ

Saturday, August 6, 2011

Ground Zero

اعتماد به نفسم، در حد یه کرمِ خاکیِ کور شده.
همین.

Tuesday, August 2, 2011

شیرجه تو رؤیاهای کودکی...

الف می خونم... اگه مفهوم تناسخ راست باشه، محمد الان داره یه جایی بین ماها زندگی می کنه... شاید فحش می ده و می گه shit، چه کثافتی زدم به دنیا... شاید هم با باتوم می زنه تو سر سوری ها... شاید هم تو کره شمالی فکر می کنه رهبرش به خورشید پیوسته... حتی ممکنه همون نروژی باشه که ترور کرد...

بچه که بودم، یکی از رؤیاهام (و مثل اکثر رؤیاهام، همراه با تصویر) این بود که تو جوونی شلوارک و تی شرت بپوشم، بشینم پشت ترک موتور مهدی موعود/سوشیانت/عیسی(هرچی که اسمش رو می ذاری! برای من مهدی بود)... تو خیابونها با هم ویراژ بدیم... تو کودکی، حس پیچیدن باد لای موهام... حس بغل کردن یکی که باید بیاد و بالاخره اومده، این که تو دستهای منه و آزاده، حس تکیه دادن بهش توی اون سرعت... خیلی خیلی برام جذاب بود...

با خوندن نظر قرآن نسبت به تناسخ، با کلمه های کوئیلو، این رؤیا برام زنده شد... یکهو بعد این همه سال... دوستش دارم...
*
از اون پست ها که مدام تکمیلش می کنم....
اون هم الان که پی دی اف دارم و نه کاغذ...
*
شاید باید اینطور باشه... شاید باید اینجا باشم. که سفر کنم. آمریکا رو نمی شه سفر کرد تا تموم شه! شاید باید اینجا باشم...
کوله ام رو ی دوش، کفشها به پا... 17ساعت قطار... آمادگی اش را دارم؟ آمادگی اش رو دارم....
*
I think I have to face it... 
soon... 
someday...
"...
Blink your eyes just once and see everything in ruins

Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting

Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!

...
Blindfold for the blind
...

"No need to die to prove a lie"


Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!

It’s not the tree that forsakes the flower
But the flower that forsakes the tree
Someday I’ll learn to love these scars
Still fresh from the red-hot blade of your words

...How blind can you be, don’t you see...
...that the gambler lost all he does not have..."
آه...
*
This is not right...
I am willing to wait for, em... actually, waiting for the Fifth Element to come to me... yet am confused between the basic four elements!
*
این خوبه:
"«خدا چه معنایی برای شما دارد؟»
«هرکس خدا را بشناسد نمی تواند توصیفش کند. هرکس خدا را توصیف کند، او را نمی شناسد.»
عجب!
خودم از جمله خودم به شگفت آمده ام. بارها از من این سؤال را پرسیده اند و هربار جواب خودکارم این بوده: «خدا به موسی گفت: "من هستم"، بانبراین خدا نه فاعل است و نه موضوع. فعل است، عمل است.»"
~ از الف.

دوروزه دارم تو مشاجره هام با خودم فکر می کنم که "من خدام رو با بحث به دست نیاورده ام که با بحث بخوام به کسی بشناسونمش یا بتونم ردش کنم یا باعث شم کسی بتونه قبولش کنه. هست... فقط همین."
بحث کردن من بیهوده ترین کاره... چرا نمی ذارم که بگذره...؟ چرا به دل می گیرم؟...
نباید ها و باید هام رو هنوز نمی تونم تو دستهای خودم بگیرم...
*
معلم بودن رو دوست دارم. (کیه که ندونه؟) به قول بابا تا یه چیزی رو درس ندیم، خودمون یاد نمی گیریم... خیلی وقته درس ندادم... اون چیزهایی رو که باید درس نداده ام... گوش شنوا برای حرفهام نیست... شاگرد زوری هم به کار نمی آد... یعنی می آد، اما وقت می خواد... من هم از خودم خیلی غیرمطمئنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
هرچند ذهنم رو بسته ام... چند وقتی هست که دیوار کشی کرده امش! نمی خوام باهام حرف بزنه... سردرد می گیرم. از سردردهام حرف نمی زنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
*
این هم درسته:
"تنهایی ممکن است مرا آسیب پذیر تر کند، اما گشاده ترم هم می کند."
تو ایران از بعد از شروع دانشگاه، غیر از یه دوره یه ساله، که عملاً خواست خودم بودم، هیچوقت فکر نکردم که "تنهام"دو سال اخیر اما، غیر از یه دوره کوتاه، تنها بودم... نخواستم و نمی خوام این تنهایی رو قبول کنم. شاید مشکل اینه. باید قبولش کنم... وقتی خودم، خودم رو با همه شرایطم قبول کنم، حتماً دنیا هم قبول می کنه... اون وقت شاید دیگه تنها هم نباشم...
یه جورایی بعد از همون دوره یک ساله ایران هم همین بود... وقت بالاخره خودم رو فهمیدم و قبول کردم و به نوعی بخشیدم... دنیا هم باز قبولم کرد... فرشید رو داد بهم...
*
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... مردمت دنبال شاه، رهبر می گردن... یکی مثل تو...
یادشون رفته که تو، تویی چون "دوست داشتن" رو می دونستی...
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... نگار... لیلیِ مجنون تنها مونده... دوست داشتنت رو می خواد...
*
پا گذاشته ام تو بیست و هفت سالگی و این همه خودم رو نترس می دونم هنوز، شک می کنم که شاید از دوست داشتن و عشق و عاشقی گفتن توی بلاگ، احمقانه به نظر می آد... چقدر احمقم که بعد این همه سال، هنوز به حماقت فکر می کنم...

کم ندیدم دوست و آشناهایی رو که وقتی بحث و حرف به دوست داشتن و دوست داشته شدن کشیده می شه، ترجیح می دن انگلیسی حرف بزنن!!! همیشه از این موضوع عصبی می شدم! و می شم! انگار که با یه زبان دیگه حرف زدن، باعث می شه دیگه خودشون نباشن... نمی دونم دیگه تعارفهای همیشگی رو با خودشون ندشته باشن...
هنوز به "I love you"ها که فکر می کنم حرص می خورم که "دوستت دارم" چه عیبی داشت... یا اینکه آدم احساساتش رو با شعرها و کلمات انگلیسی بخواد حالی من بکنه... بخصوص وقتی من بارها و بارها بگم این کلمه ها، زبان روح من نیست! بیگانه ام می کنه با خودم....

اه! نمی دونم چرا تنفر و خشم کل وجودم رو گرفته... اون هم سر اذان...
*
اذان...
این خوبه! به.....
اذان....
همه می گن و راست می گن که اذان مؤذن زاده محشره...
برایم من ولی اذان آقاتی، دم سحر یه حس خوب داره... خوشحالم که دارم تو گوشم، خودم رو از خودم لبریز می کنم....

و ربنای شجریان خوبه، معرکه است... اما اسماءالحسنی باز برام یه چیز دیگه است... دم غروب...
*
به گمونم باز باید برم بشینم وسط خیابون...
سرشارم از تنفر و خشم و شاید فقط ستاره ها و حرف زدن با اونها خوبم کنه... اگه حرف بزنن... پارسال که فقط برف بود و... هیچ!

گوش دادن به هارد راک، بعد از اذان هم عالم خوبی داره...
هرچند نمی دونم کجا چی گم کرده ام... روحم سیراب نمی شه...

Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting


Bye, bye, beautiful!
برم... برم...
خداحافظ زیبا... کمی آهسته تر زیبا...
ستاره ها... قبولم کنید...
*
بس نکردم...
برگشتم به الف... عادت ندارم عشق بازی جسمانی رو از کلمات آرش حجازی بخونم. می دونم که کوئیلو پرتغالی خیلی چیزها می گه که تو سرزمین من حرامه! اما شاید این دونستن برام عادت شده... دلم کتاب یازده دقیقه رو می خواد با کلمات حجازی... دلم زندگی یازده دقیقه ای می خواد...
زندگی یازده دقیقه ای... آره... دلم همین رو می خواد.
*
"طریق صلح مثل رود جاری است و چون در برابر هیچ چیز مقاومت نمی کند، حتی قبل از آغاز، پیروز شده است. هنرِ صلح شکست ناپذیر است، چرا که کسی با دیگری نمی جنگد، هرکس فقط با خود در نبرد است. اگر خودت را فتح کنی، جهان را فتح خواهی کرد."...
با خودت می جنگی نگار؟ چه بیهوده... خودت رو رام کن... فتح کن... آرامش را برگردون به این تن خسته...

"علی رغم درد، حالم خیلی بهتر است. طریق صلح ظاهراً مبارزه است، اما نیست. هنرِ پر کردنِ خالی و خالی کردنِ لبریز است."
صادقانه بگم: تو کسی توان خالی کردنِ لبریز خودم رو نمی بینم! حتی توی خودم... مهدی موعود کجایی؟؟؟؟
*
تو یازده دقیقه هم اشاره کرده بود... این که تو با دردی جسمی... مثل راه رفتن پابرهنه روی شنهای نوک تیز برای زمانی طولانی مدت.... با زخمی کردن خود... با زنجیر کردن خود... خودت رو به خدای خودت، به حقیقتی که باور داری، به خودت نزدیکتر می کنی... باور دارم...
درد من هم جسمیه... از مغزم سرچشمه می گیره، چشمهامو با خشم پر می کنه، گوشهام رو کر... دستمهام بی حس می شن و وحشی می شم... وحشی می شم.... وحشی...
درد من برتره! چون درد جسمیِ من، از مغزم سرچشمه می گیره! من بیمارم! بیمار دردهای خودم... و می پرستم خودم رو با همه دردهام...

"زندگی جلسه تمرینی طولانی است برای آمادگی دربرابر آنچه در پیش است. مرگ و زندگی بدین ترتیب، معنای خود را از دست می دهند، چرا که تنها چالش هایی هستند که باید با وجد با آنها رویارو شد و با آرامش بر آنها غلبه کرد."
نمی تونم توضیح بدم که چرا از مرگ نمی ترسم. این کلمات هم توضیح خوبی نیستن... از مرگ نمی ترسم و زیاد تجسمش می کنم.
الان فکر کردم که چرا هیچ وقت تولد رو تجسم نکردم... چرا؟
*
فصل دیگه ای رو شروع نمی کنم...
می رم طلوع ببینم و بخوابم... خواب کمک و دوست خوبیه.

Monday, August 1, 2011

من مامانم رو می خوام!

بهم گیر ندین. خوب نیست. این کار خوب نیست.
اینکه به اعتقدات آدم پوزخند بزنین، خوب نیست.
اینکه به حرف آدم بخندین، حتی اگه مخالف باشین، خوب نیست.

من مامانم رو می خوام!

مسخره است. هرسال این بساط رو دارم. هر سال. مدافعین دموکراسی دور و بر من رو باش!

الف

دارم "الف" می خونم و حرص می خورم! من برای کتاب خوندن باید کاغذ دستم باشه! با کاغذ بخوابم و پاشم... کنار کلمه ها و جمله ها یادداشت بذارم... الان کلی یادداشت با خط نستعلیق می خوام بذار کنار خطهای کتاب و... نمی شه! پی دی اف خوندن، هیچ وقت به مذاق من خوش نیومده...
اولین کارم این باشه که پرینتر رو باز کنم و کل کتاب رو پرینت کنم و از نو بخونم...

رمضان مبارک. روزه های نگار، از امشب شروع می شه! شب بیداری ها و زمان شناسی ها و خواب ها و رؤیاها و... گیج بودن توی دنیای دوست داشتنی خودم رو دوست دارم! 
فقط می دونم هیچ وقت، هیچی جایگزین حرفهام با آسمونی که به تدریج از تاریکی در می اومد و روشن می شد، اون هم از کارد مربع پاسیوی خونه مون نمی تونه بشه!... و جایگزین حرفهام با گنجشک ها و کلاغ ها... زل زدن به آنتن خونه مون که تو نسیم سحر تکون تکون می خورد... اس ام اس های دم سحر... رادیوی زرد و خوشگل دایی خلیل که هرسال جونم در می اومد تا موج درست حسابی توش پیدا کنم و برای خاموش و روشن کردنش، مجبور بودم باطری رو از توش بکشم بیرون و بذارم توش... برای بهزاد که آخرش نمی فهمیدم می خواد روزه بگیره یا نه، می خواد سحری بخوره یا نه... ضعیف شدن هام... "شیطونی"هام... افطاری های مامان... آب جوش و حلیم و حلوا و آش رشته و شله زردها... بحث سر اذان و اسماء الحسنی و ربنای شجریان... صبرکردن های اجباری بابا برای غذا و غرهاش و خنده های یواشکی اش (خوشش می اومد، اما به روی خودش نمی آورد! واقعاً که!!!)، این که هرسال، می گه "تو لازم نیست بگیری، مسئولیتش با من!"...  کلاً جو خنده و شوخی خونه دم عصر و افطار، روزهایی که روزه می گرفتم... حتی جمعه هایی که آبگوشت داشتیم و حرصشون می دادم تا بالاخره می شکوندم و می شکوندم و بالاخره باهاشون می خوردم...  
اینجا خاطرات باحال می سازم! خاطرات دیجیتالی!!! اما اونها یه چیزی بودن برای خودشون و اینها یه چیز دیگه! اینجا دردم اپلیکیشن برای فهمیدن ساعت اذانه... یا اینکه حواسم باشه عین اون بار که وسط آمفی تئاتر صدای اذان موبایم رفت هوا، سوتی ندم... کلی اسباب خنده شد!!! یا خب این که حواسم باشه خاله لیلا اینهارو بیدار نکنم... با "اسلامم" رو اعصاب دایی خلیل نرم... از این بساط ها خلاصه...

رفتم آرایشگاه! موهامو کوتاه نکردم، اما مرتبشون کردم... دارم از درون و برون خونه تکونی می کنم... حس های خوب دارن می آن... لااقل من دارم باز درهارو باز می کنم که بیان...

در بیست و چهارساعت گذشته، مامان، بابا و بهزاد شاید بدون اینکه بدونن، یه حال اساسی بهم دادن... مامان موهام رو دید و از نوشتنم تعریف کرد (دست پشت پرده یه نفر رو دیدم، اما مدارک کافی برای ابرازش ندارم :)) )، با بابا، خانوم مارپل و پوئارو شدیم و بعدِ عمری، جستجو در راستای تفریحات سالم خاله زنک بازی اساسی چسبید! بهزاد عکسم رو پسند کرد بعد از این که کلی غر از این و اون شنیدم، کلی حال کردم آخر شبی! (یاد "همه"های خاله لیلا افتادم که یک نفر بود!!! این و اون یعنی خاله لیلا که می گه عکس خوبی نیست، "تفنگ" دستمه و نباید این کلمه رو مثل خیلی کلمه های دیگه از جمله "قبرستون"، معنی آهنگ های آی ویل سوروایو و اینها،... جلوی بردیا بگم که بدآموزی داره! D; )

دختر بدجنسی شدم! >:)

بر گردم به الف... برگردم به شروع... دارم شروع می کنم... خیلی چیزهارو...
برگردم به آماده شدن برای اولین سحری 1432...