Sunday, July 22, 2012

رقص تا ابدیت

رقص...رقص...رقص تا همیشه!
روزهای خوبی دارم و شبهای بهتری...


مامانم هم داره میاد با یه لیست 24تایی! گوشتکوب هم دارم تازه :))
حالا اون وسط بهزاد رو هم داره میاره >:)

بعداً نوشت: وااای! این خوووبه:
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست***گره بگشود از ابرو و بر دل‌هاي ياران زد
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد*** کدام آهن دلش آموخت اين آيين عياري
مررررسی!

Friday, July 20, 2012

کثافت-فرار-کردگی!

- فرا رسیدن ماه رمضان مبارک... ماه خدا!
- برو بابــــــــــــــــــــــــــــــا! ماه خدا کجا بود؟ ماه خودم! ماه خود خود خودم! اصلاً روی ماه خودم!

سحری - دعا - خواب - سه بار خوابِ خوردن دیدن - بیداری - سوسکهایی که از دیوار بالا میروند...
انگار که بدیهای زندگیم مثل سوسک و خواب بد از زندگیم فرار میکنند... شاید هم انگار میگیرم که اینطوره...

و موبایلی که شب با خودم بردم توی تحت و امروز گم شده!

Monday, July 16, 2012

پری دریایی

دارم یاد میگیرم به جای اینکه کنار وایسم و از دور به هنر نگاه کنم و لذت ببرم. داخلش باشم... هنر رو زندگی کنم. آسون نیست. همچنین لذت بردنی هم نیست! بخصوص که زندگی هم بهت هجوم آورده باشه تا واقعیتهای نزدیکی به سی سالگی رو بیشتر نشونت بده... انگار که بخواد پیشاپیش مزه مزه اش کنی.
*
همه چیز رو امتحان کردم تو زندگی... لااقل تا اونجا که شده... یه آدمکشی مونده... جور نشده هنوز، میدونی؟!
وقتی فقط تویی و من، چیکار کنم خب؟! اومدیم و کشتمت... کی میبینه؟! میخوام یکی ببینه آخه! بگه نکن، من لبخند مذبوحانه بزنم، فوت کنم و موهام رو از صورتم بزنم کنار و... بنگ!
*
لابه‌لای موهام... خطوط خط‌ خطی...
سَحَر و طراوت شبنم روی پوستم... روی کمرم...
...
بقای جان من به طراوت این خطوط خط خطی زندگی بسته است و بس...
زندگی دیگری... آشنای نزدیک همیشگی...
شبانگاهان بین دوستان، در جدالی با خود...
زندگی او هم شاید به همین خطوط خط خطی بسته است...

"شاید"!؟!
!
*
توی تاریکی شب، رؤیاها در سر... میشنوم که:
"به من گفتي تا که دل دريا كن
بند گيسو وا كن
سايه ها رؤيا با... بوي گلها
كه بوي گل ناله مرغ شب
تشنگي ها بر لب
پنجه ها در گيسو
عطر شب بو
 بزن غلتي
اطلسي ها را
برگ افرا در باغ رؤياها
بلبلي مي‌خواند
سايه‌ای مي‌ماند
مست و تنها
نگاه تو
شكوه‌ي آه تو
هرم دستان تو
گرمي جان تو با نفس ها
به من گفتي تا كه دل دريا كن
بند گيسو وا كن
ابر باران زا شب بوی دريا
به ساحل ها موج بيتابي را
در قدم های پا در وصال رؤيا
گردش ماهي ها
بوسه‌ ماه
بوسه‌ ماه"
و فکر میکنم عجب رؤیای مجنونواری... چه غم لذت بخشی داره این کلمات، سرشار از کلمات منحرف!
و فکر میکنم دوست دارم یک شب طوفانی، تو ساحل دریا بخوام. لخت. روی شنها! زخم بشه تنم. آب شور بشوردش... و من بسوزم... بسوزم... نعره بزنم که بسه!

بسه! بسه! بسه!

و بعد، صبح... هیچ چیز نیست... همه چیز هست و هیچ چیز نیست... طلوع آفتاب، ساحل زیبا... من... و فقط من؟! 
هه... یاد پری دریایی افتادم....

نه! پری دریایی -اون که کارتونش رو ساختن- خیلی شیرینتر از این حرفها بود... خیلی شیرینتر از منی که منم!

اما من... حس پری دریایی ای رو دارم تو عمق دریاها... اونجاها که تاریکه... خیلی تاریک...
پری دریایی ما شکار کرده... جادو کرده... که شاید شناگر ماهری که درحال غرق شدن به خاطر طوفانه رو نجات داده... با حبابی از هوا.... ذره ای بیشتر... بیشتر...
هوای تازه... بیشتر... بیشتر...
و همچنان من در اعماقم... اینجا چقدر تاریکه...
- میدونی؟
- آره، میدونم!
*
همذاتپنداری دارم با Eris. الهۀ Disharmony!
*
اگه یه پیامبر باشه که عمیقاً دوستش داشته باشم... موساست! بسکه آدمیزاده... سرشار از اشتباه.
دلم میخواد اشتباه کنم. تا قیامت اشتباه کنم...
و دلم میخواد قیامت باران سنگهای مذاب باشه بر من... بسوزاندم...

هه... خدا جُک زیاد میگه... مثل اینکه سیدهارو تو جهنم نمیسوزانند، بلکه تو جهنم یخی خواهند بود... فکر کن... چه دردی باشه برای من که تشنه عذاب و سوختنم...
و فکر میکنم... حتی جهنم هامون هم جداست از هم؟!

Saturday, July 14, 2012

نگار توی عکس، نگار توی موسیقی، نگار توی کلمات...

زندگیم دقیقاً همونه که میخوام. یعنی "دقیقاً"! توانایی جالبی دارم در راستای اینکه زندگی رو اون بکنم که میخوام! و نمیخوام! یعنی کاش نمیتونستم... کاش توانایی ایجاد تغییر نداشتم! 
پوف! ابلهانه است این آرزوهای گاه به گاه من...
کاش خودم جادو نبودم... کاش جادو نمیکردم... 
کاش فقط زندگی جادویی بود و بس. همین. 

"کاش"! از این کاشها میترسم... میترسم که راست شوند و درست! نچ! این که هستم خوبه... اصلاً بیخیال...

یه جورایی...
اوکی، اینجوریش میکنم: کاش فقط زمانبندی ام درست بود! همین!

پینوشت اول: شیده زیر عکس پروفایل فیسبوکم نوشت: "این موجود خودش نوعی contemporary art ئه :)" دوست داشتم. وصفی که Plaloma ازم میکنه که wild ئم رو هم دوست دارم. عکس پروفایم رو هم دوست دارم:
حالا بحث اینه که این موجود توی عکس، یه wild contemporary art ئه یا scared fake mask؟

پینوشت دوم: دیروز از حموم اومدم بیرون... با لبخند. نوشتم تو فیسبوک: 
"جلو آینه وایساده بودم و موهام رو شونه میکردم... از این مدلها که جلوی آینه ای، ولی چیزی نمیبینی... هیچی نمیبینی... یاد یه چیزی افتادم و لبخند زدم... که یهو مامانم رو جلوم دیدم! ولی مامان نبود! یعنی تصویرم بود! ولی لبخند و چشمها و صورت... مامانم بود که توی من بود...
تاحالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم... تا حالا مامانم رو توی خودم به این وضوح، به این شفافیت ندیده بودم!
لبخندم بزرگتر شد... چشمهام درشت تر!"
فرداش که امروز باشه... داشتم ناز میکردم و لبم رو خورده بودم و سرم رو بالا پایین میکردم... یهو دیدم عین مامانه! مامان وقتی با شوخی و خنده آزارش میدم عین همین حرکت رو میکنه!!! هه... روزشماری میکنم برای دیدن مامان و بابا! که دارم تصویر مجسمی میشم ازشون!

پسنوشت:
حس میکنم دارم میشم خود اسمم: نگار! آینه! چیزی که خودش نیست، جز انعکاسی از دنیا... و دیگر هیچ!
"تأثیر کافئین زیاده"... آره. باید کمتر قهوه بخورم... آب هویج چی میگه؟! یا یک لیوان شیر سرد؟

Friday, July 13, 2012

شهرزاد منطقیِ قصه‌گو!

یادم باشد:

در روستایی کشاورزی زندگی می‌کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد معامله ای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد. دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد. پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم. من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم. دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود. اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه ی کشاورز انجام شد. زمین آنجا پر از سنگریزه بود پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه ی سیاه از زمین برداشته است ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند
2ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون آورده با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده میشود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید. اگر شما بودید چه کار می کردید؟
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دختر گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است درآوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار، سنگریزه ی گم شده سفید باشد پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه ی «خوب» به مسایل نگاه نمی کنیم
3ـ همه ی شما می توانید سرشار از «افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه» باشید.

و...
خوبه:

Thursday, July 12, 2012

شیدا

"هیچکس عاشقانه های مرا جدی نمیگیرد"... این یک بیتش باشه تا خود آهنگ رو پیدا کنم!!!
دماغ من ولی چاقه، حسابی... این موود اکتیو بودنم رو میپسندم که مدت طولانی بود خوابیده بود. دوستش دارم. خوشحالم... کتاب خوندن دوست دارم و... همش به خاطر بهروز!
تا 12 شب کافی شاپ نشستن و کار کردن دوست دارم. تا صبح بیدار بودن و سحر رو دیدن و بعد توی تخت رفتن رو دوست دارم... زندگی رو دوست دارم! زندگی تازه داره میشه زندگی! دوست دارم!
Circo Cafe هم دوست دارم!

یعنی کلاً نسبت به موسیقی معاصر ایران حس خوبی دارم... نامجو، مانی نعیمی، سینا حجازی، رستاک، چارتار، دنگ شو، سیرکوکافه، باراد، محمد را، ایندو، سیامک عباسی، بمرانی، پاپاتیز... زیادند! زیاد و قوی! با همه مشکلات...

و...
شاید برم کلاس رقص! نیاز به کاری غیر از "کار" خودم دارم... همه ما نیاز داریم... "همه" ما... به دور شدن از خودمون، گاهی، گداری، نیاز داریم... 

Monday, July 9, 2012

نقش دلپذیر "نگار"... "نقش" دلپذیر نگار... نقش "دلپذیر" نگار...

هزار نقش بر آيد ز کلک صنع و يکی  ***  به دلپذيری نقش نگار ما نرسد

عجب شبی... عمیق به تریکی ابرهای آسمان Champaign... دروغین به روشنی صفحه لپتاپ من تو این شب تاریک...

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد  ***  تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند   ***   کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز    ***   به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی   ***   به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند   ***   یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
دریغ قافله عمر کان چنان رفتند   ***   که گردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش   ***   که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را   ***   غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او   ***   به سمع پادشه کامگار ما نرسد

- آکشیتا داره میره رو اعصابم. نمیفهمه؟! -

بغض دارم...
و لبخند.

میدونی؟ خوشحالم که رمضان داره شروع میشه... به شبهای تنهایی ام، به سپیده‌دم و خودم و خدا... نیاز دارم... باز!

و...
قلیون‌شور باشه، اسکاچ باشه، دسته جارو باشه، جنگل باشه یا هرچیز دیگه ای... گاهی فکر میکنم باید یکدنده باشم! و این یکدندگی جای خوبی پیدا کرده برای نشون دادن خودش: موهای بلند من! گاهی باید به خودم هم که شده، ثابت کنم که میتونم پای حرف خودم وایسم... لااقل پای یک حرف خودم...
هرچند عالم و آدم و حتی خودم هم بگیم که موی کوتاه به من بیشتر میاد...

Sunday, July 8, 2012

دوستش دارم

"دوست دارم" به ۲۴ زبان زنده دنیا

1- افغانی ……… صدقه تو شونوم! ……… !Sadghe to shonom
2- انگلیسی ……… آی لاو یو! ……… !I love you
3- ایتالیایی ……… تی آمو! ……… !Ti amo
4- اسپانیایی  ……… ته کویرو! ……… !Te quiro
5- آلمانی ……… ایش لیبه دیش! ……… !Isch liebe dich
6- آلبانی  ……… ته دوه! ……… !Te dua
7- ترکی  ……… سنی سویوروم! ……… !Seni seviyurom
8- پرتغالی  ……… او ته آمو! ……… !Eu te amo
9- چینی  ……… وو آی نی! ……… !Wo ai ni
10- چکی  ……… میلوجی ته! ……… !Miluji te
11- روسی  ……… یا تبیا لیوبلیو! ……… !Ya tebya liub liu
12- ژاپنی  ……… آیشیتریو! ……… !Aishiteru
13- سوئدی  ……… یاگ السکار دای! ……… !Yag Elskar dai
14- صربستانی ……… ولیم ته! ……… !Volim te
15- عربی ……… انا بحیبک! ……… !Ana Behibbek
16- فارسی  ……… .دوست دارم! ……… !Dooset daram
17- فرانسوی  ……… ژ ت آیمه! ……… !Je t aime
18- فیلیپینی  ……… ماهال کیتا! ……… !Mahal kita
19- کره ای  ……… سارانگ هیو! ……… !Sarang heyo
20- لهستانی ……… کوهام چو! ……… !Koham chew
21- مجاری  ……… سرتلک! ……… !Szeretlek
22- ویتنامی  ……… آن یه و ام! ……… !An ye u em
23- یونانی  ……… سغه پو! ……… !Sagha paw
24- یوگسلاو  ……… یا ته وولیم! ……… !Ya te vol

حالا راست و دروغ زبانیش با خودشون، اما ما که دوستت داریم! والله!

Saturday, July 7, 2012

مه و دود

نمیدونم اگه ویلن میزدم، دنیا همینطوری میموند؟
موهای این پسرک که چشمهاش برق میزنه برای نوشیدنی ای که باباش براش گرفته، همینطوری توی آفتاب عصر تابستونی برق میزد؟
لیوان آبم توی گرما همینطوری اشک میریخت؟ میتونستم قطره ها رو ببینم؟ حس کنم؟

نمیدونم اگه معماری نبود، رقاص میشدم؟
که اگه رقص شغلم بود، هنوز همیقدر از به آغوش کشیده شدن لذت میبردم؟
که خدا همینقدر بهم نزدیک بود؟


نمیدونم که زندگی من، اگر نبود، چی بود؟!
دنیا آدمهایی رو میخواد مثل جاروبرقی! گاهی گرد و خاکش رو بگیرن....
فکر میکنم گاهی باید فیلتر اون جاروبرقی باشم... و این فیلتر رو گاهی باید انداخت دور...
گاهی فقط... نمیخوام باشم! همین!
حتی تو این نور زیبای عصر تابستانی...

دوستی دارم که مینویسه... زیبا هم مینویسه... بعضی نوشته هاش رو میگه: تن نوشته!
تن‌نوشته... تن‌‌رقص...
ژانر من.....
عشق‌نوشته... با لبانی کوچک...

که وقتشه از خودم، از خود خودم، بیشتر بگم...
که میشدم:

گرمای دست یار در بر... ستاره بانوی استارباکس درخشان... چشمان من در نور غروب قهوه‌ای روشن، براق... و بازوئانم... اگر دیگران چشمانشان دروغ نمیگن، من بازوهام اینطورند... که مورمور شدنم امان نمیدهد...

وه...
که میخوام عریان باشم... در میان هجومی از مه و دود...

Thursday, July 5, 2012

دنیای چراغان من

تولدش که باشد... آسمانهای آمریکا را چراغان میکنند... به پاس آزادی... به پاس آزادگی...

مامانی، مهربونترین... عزیزترین... مسافر شبهای تاریک... همراه دیروز و امروز و هرروز... تولدت مبارک... 
یک دنیا شادی... یک دنیا آرامش، همیشه و همه جا همراهت...

زود زود زووووود میبینمت!

*این پست دیر پست شد. متأسفم. جدی. بی پاچه‌خاری...