Monday, February 7, 2011

خدا عقل نده!

گاهی مطمئن می شم که توانایی بسیار بسیار قابل تحسینی در آزاردادن خودم دارم! این جوری ها که یه مسئله تو ذهنم طراحی می کنم، خودم رو پرت می کنم توش، گیر می کنم و دست و پا می زنم، با همراهی ذهن زیبا، مسائل رو پیچیده تر می کنم، به خستگی مفرط می رسم، کسل می شم، به افسردگی نزدیک می شم... تا بالاخره از فرط کلافگی طناب های ذهنم رو پاره کنم!

یه مدت بالا پایین می پرم تا باز پام گیر کنه و بیفتم تو چاه بعدی ذهن خودم.

نمود بیرونی نداره... هیچی. اما من به حد افراط خسته می شم!
دیوانگی نه شاخ داره، نه دم، نه سر، نه ته.

خدا عقل نده!

پینوشت: دیشب یکی از مزخرفترین خواب های زندگی ام رو دیدم. در نوع خودش غریب بود. چنین تجربه مزخرفی نداشتم تا حالا... آه کشیدم.
خدا از این خوابها نصیب نکنه.

پس از تحریر نوشت: هی ادیت می کنم، هی کپی، هی پیست... آخرش خودسانسوری را ترجیح می دم.

سه روز و خورده ای پس از تحریر نوشت: خود سانسوری بسه! سه تا پست نوشته شد و این پست لابد مشمول مروز زمان کافی!!! تیکه سانسور شده این بود:
"پینوشت: دیشب یکی از مزخرفترین خواب های زندگی ام رو دیدم. در نوع خودش غریب بود. چنین تجربه مزخرفی نداشتم تا حالا. توی کلاس ریچارد ویلسون بودیم. دیدیم این بار سروش و گنجی هم نشستن. ردیف پشتی من. خوشحال شدم. آقای فیلی هم اومد. (معلم عربی کنکور! نمی دونم از کدوم پس ذهنم اومد رو!!!) خیلی خیلی خوشحال شدم. نشست پشتم. باهاش کمی خوش و بش کردم تا کلاس شروع شد. وسط کلاس دیدم بهم سیخ می زنه! خودمو جمع کردم... ادامه داد، معذب شدم! همش فکر می کردم تو بلاد خارج، هرگونه ارتباط مشکوک به جنسی می تونه سبب اخراج استاد/معلم شه، حالا استادهای مارو نگاه... یه بار که داشتم خودمو جمع می کردم، دیدم اهه. سروش و گنجی هم مشغولند با صندلی جلویی هاشونا... آه کشیدم.

خدا از این خوابها نصیب نکنه."

2 comments:

  1. پوووووف. از دیدن این خواب، اصلاً خوشحال نیستم.
    تو فیسبوکم نوشتم: وقتی تار عنکبوت های ذهن نگار، رؤیا می سازند
    :S

    پس ذهن من چه خبره واقعاً؟

    ReplyDelete
  2. چرا پس عقل نده؟ کلا انقدر به خودت گیر نده، راستی‌ عکس فیسبوکتم باحال بود

    ReplyDelete