Thursday, November 29, 2018

پیشگویی

به آغوشش گرفتم. سرش روی شونه ام بود و نازش کردم. بعد بردم و خوابوندمش...
نقشها مدتهاست که عوض شده...
بعد شروع کرد خاطره گفتن... از دندون پزشکی های بهزاد. از مهدکودک هامون. از نفرت بهزاد از مدرسه. از مدرسه هامون و اینکه نمره و کارنامه هیچوقت برای من مهم نبود... و میخندیدم و بازو و انگشتهاش رو مساژ میدادم تا بخوابه. گفتم اما آخرش اونی که مدرسه رو درست و حسابی تموم کرد، اما، بهزاد بود. نفهمید چی گفتم. گفت آره. نیمه خواب بود و چشمهاش بسته. بعد شروع کرد از خانوم امیدوار گفتن. کلاس چهارم دبستان. که صداش کرده بود مدرسه و مامان با استرس رفته بوده که آیا چی شده...
این رو نمیدونستم تا امروز. خانوم امیدوار بهش چه جوری با من تا کردن رو یاد داده. که پیشاپیش دیده میرم فرزانگان... که آینده ام رو خونده... که گفته نگار هر مسئله ای رو، یه جوری متفاوت با دیگران حل میکنه...
خوشحال بودم که چشمهاش بسته است و اشکهام رو نمیبینه.
کاش نمیرفتم فرزانگان. کاش کسی نمیدید که مسئله ها رو متفاوت حل میکنم. کاش بلد بودم مسئله ها رو معمولی، خیلی معمولی حل کنم...
خسته ام.

امروز نقاشی کردم. با آبرنگ، بعد از سالها. قالبی که توش قشنگه. اما بیرونش هم قشنگه. بیرونهایی که خودشون هم روی خودشون قالب میسازند... قفس میسازند...

Saturday, November 24, 2018

Designated Survivor

نوشتن پدیده کثافتیه. یه سوپاپ. یه سوپاپ که بیا امیدوار باشیم همیشه کار کنه... دید زدن عکسهای خودم هم، یه سوپاپه. سوپاپی که درست کار نمیکنه.... خوندن پستهای قدیمی هم فاجعه است... اینکه چرا زودتر من رو بستری نکردند، عجیبه!

راستش دیگه حتی مطمئن نیستم که مشکلم مامان بابان یا اون هم حتی یه کاوره. یه ماسک که بهانه قوی بهم میده برای خاک کردن و فراموشی اصلی که دیگه اون هم حتی یادم نمیاد...
Major depressive dissorder...
فاک.
دارم دچار اون حلقه نامنتهای "خب که چی" میشم باز... حضور بی فایده ام... چرا باید اینقدر سخت باشه شاد بودن؟
حتی بلد نیستم از بودن بهزاد استفاده کنم. برای من که اینقدر حرف زدن مهم بود، چرا همه چیز اینقدر سخته این روزها... کاشکی برم باز فیلم ببینم. کاشکی باز بتونم فرار کنم. فکر کردن که همیشه تنها دفاعم بود، امروز ترسناکه. هیولاست. ترسناکه.

پینوشت: حتی دیدن فیدهای باربط و بیربط توی اسکوئر هم تپش قبلب میاره برام... از کی رابطه من با کار اینطور شد که خودم هم نفهمیدم؟

Saturday, May 12, 2018

آرامگاه زنان رقصنده

مامان روزگاری من و بهزاد رو میذاشت تو ماشین، مینداخت تو همت یا اتوبانهای دیگه. صدای داریوش رو تا جایی که بلندگوهای ماشین توان داشتن، بالا میبرد و میروند. سرعت بالا، پیچ در پیچ های دیوانه وار... و شادی یک زن و دو تا نصفه آدم...! شادی از نوع فریاد زدن تمام دردها از منتهای حنجره... شادی از نوع قایم کردن اشکها تو تاریکی شب... شادی از نوع فراموشی...

و امشب، در آستانه فصل گرم، کل روز رو توی تخت مامان گذروندم، بعد خودم رو به زور کشیدم بیرون، دوستی رو برداشتم،رفتیم شام و بعد، زدم به جاده. صدای موسیقی رو تا جایی که بلندگوهای ماشین توان داشتن، بالا بردم و روندم. با سرعت بالا... و شادی یک زن و یک آدم...! شادی از نوع فریاد زدن تمام دردها از منتهای حنجره... شادی از نوع قایم کردن اشکها تو تاریکی شب... شادی از نوع فراموشی...

[در سابقه ام، باد وزان است...]
گفت دلم برای نگار طبیبیان تنگ شده.
آتشفشان اشکهایم روان است.
امروز ظهر، مامان سنگ قبر رو برای نگار طبیبیانی که مدتهاست مفقودالأثر است، گذاشت. برایش گریه کردم. گل نبود که بگذارم. شاید بعد... شاید بعد برگشتم و بر سر مزار خالی، گلی هم گذاشتم... یا حتی کاشتم...
این روزها، این آدمی که نمیشناسم، یاد گرفته گل بکارد.

پینوشت: معده ام حالش خوب نیست. چهارشنبه ماه رمضان شروع میشه. به نفعشه زودتر خوب شه. لااقل بین مغزم و معده ام، یکیشون باید خوب شه...

Monday, March 5, 2018

علم و صنعت، در رگهایم روان است...

دنیا خیلی کوچیکه و دانشکده معماری علم و صنعت، بسیار بزرگ.
مشفول به کار بودم، که سرم رو برگردوندم و سارا، دختر جدیدی که برای مصاحبه به شرکتمون اومده بود رو دیدم...
از سال پایینی های علم و صنعت... که مثل من دور دنیا رو گشته تا دوباره یه گوشه بالتیمور، هم رو ببینیم...

شاید آخرین باری که هم رو دیدیم، سفر جنوب بود... آخ.

Monday, January 29, 2018

یافتم! یافتم! و از حمام زدم بیرون. ارشمیدس-طور!

به ذهن خطور کرد که بهترین جا برای خودکشی، کره شمالیه و بس... یا شاید لیبی مثلا. یا ونزوئلا. برای کسی، یادآور چیزی نیست. "مکان و خاطرات دردناک" دورند... خیلی دور... هر روز باهاشون مواجه نمیشن مردم... و تئوری های توطئه، تمام غم ها رو خاکستری میکنه و بعد توی مه، قورت میده... و خوبه دیگه. خوب. کسی هم به بالینت نمیاد. همونطور که در زندگیت هم نیومد... 
به سبک نارنجی، ایش... بدم میاد از این بچه موشها که موقع زندگی نبودند و نمیخواستی هم که باشند، حالا اما بعد مرگ، نزدیک تر مادر میشن... نزدیک تر از بهزاد حتی... کلا نزدیکی، بده!
و باز تولدمه. سالگرد مرگم!

به گمونم قبل از هند یا کره شمالی، باید یه سر برم سراغ پرومته‌ئا. بهش بگم دنبال دوست میگردم. دنبال دوست نمیگردی؟

Wednesday, January 24, 2018

کجای زندگیم اکستریم نیست که غر میزنم؟

امسال یا نامتعارف ترین تولدم رو توی هند جشن میگیرم،
یا سفارت هند، گند میزنه به تولدم!
یعنی کافیه پاس ایرانی داشته باشی تا تمام ابعاد زندگیت، اکستریم باشند!
امروز، سالگرد ممنوع الویزا کردن ایرانی ها و چند تا کشور گوگولی دیگه توسط ترامپ هم هست...
همین.