Monday, February 21, 2011

تلخ

"عبدالکریم سروش در بیانیه اخیر خود نوشته هنگامیکه برای دلداری به داماد خود گفته "خدا از آنان نگذرد،" داماد او گفته است: "اسم خدا را نبرید، خدا نیست، نیست، نیست.""~ بی بی سی فارسی
امروز سر کلاس معماری استانبول، بحث شیعه و سنی شد. دیدم اصلاً تحمل شنیدن ندارم. اصلاً... یکهو جبهه بدی گرفتم که خودم از خودم تعجب کردم... اون هم منی که...
آه. ناراحتم.

امروز دیدم هرچقدر هم دور و بر خودت رو شلوغ نگه داری. ته تهش. چقدر تنهایی... خیلی تنهایی!

باید خودم رو بندازم تو ماشین بازیافت! خرت خرت خورد و له شدن استخونها و ذهنم رو بشنوم و باز از نو احیا شم... آره دست دوم می شم، اما لااقل به اونی که دوست دارم نزدیک تر... دوست ندارم اینی که هستم رو! باید باز شاد شم. با لبخند. دست تو دست خدای شنگول و منگول و حبه انگور... یه روزی همین روزها...

پینوشت: دارم به خودم می آموزم که... ولش کن! گفتنش خوب نیست! فقط این که به نظرم آتنا بودن، الهه جنگ و خرد بودن... نباید آسون باشه.


پینوشت بعد از تحریر: وقتی پابلیش شد، با این عکسی که گذاشتم حس این بلاگ عاشقونه ها که با فونت های گنده کنده شعر می ذارن و با عکس های تم قرمز پرش می کنند افتادم P:

No comments:

Post a Comment