Tuesday, January 26, 2021

getting close to 36

I'm a night person. [That's what made me win my case today, when I was secretly yawning.] Yet it felt weird to stay awake till 3 in the morning and watch Marriage Story. What was even weirder was having a circle of Pedram's chat box floating on my phone screen.
It was also strange to join a book club, and act like everything is Normal. Like Zahra and Amir are just random people in the zoom club. Being adult is weird. Is strange. I'm not sure I ever get used to it.

I don't want to be an adult. It wasn't part of the deal to "act" mature. I never signed up for the constant crisis management.
I just wanna scream my disgust. And be playful. Sadistically playful. Torture my slaves, laugh hard, and just be extremely disgusted.

Perfect way to start my second half of life.

Saturday, January 23, 2021

پیرچی ‏هایی ‏شادتر ‏از ‏آب ‏روان ‏...

گفت و گوی مامان ایران و بابا:
بابا: تولدتون مبارک!
م.ا.: دیگه هشتاد که این حرفها رو نداره!
ب.: حالا اصلا بگین نود...! ولی به این چیزها نیست که! این بایدن نود سالشه شد رئیس جمهور!
م.ا.: آره، راست میگین، پیرچیه شد رئیس جمهور...! 


و من لبخند به لبانم، روان است...
😂😂😂

Thursday, January 21, 2021

The nights of tears and smile.

Last night, around midnight, I drove to DC to stop by at Lincoln Memorial (one of my favorite spots in DC) to reflect on my past year and let all past year experiences to sink in.  

What was not shown in yesterday cameras was a heavy police and national guard presence everywhere... And I mean EVERYWHERE. Even after midnight, every street and alley that would lead to the heart of the town, was blocked by heavy armor vehicles to not let anyone get close to the central monuments, Capitol, and White House...   

By everything that has happened last Wednesday, these scenes made lots of sense... Yet, I found myself shivering crazy in cold sweat... The blocked streets, and heavy presence of "Federal Democracy Defenders" brought up back all my 2009 memories... When in Iran we tried hard to change our country in a democratic process, but our election got stolen from us... And heavy police presence and bloodshed after it, made everything even worse...  

I guess you'd never know, when and what something triggers which traumatic nerves of who... I left the downtown crying. Smiling and crying. Not many people in the US know how privileged we are to have a healthy democracy. And how precious our republic is. In some countries it takes centuries and many put their lives on the line to have glimpses of what we take for granted here...  

Let's be hopeful. And let's work hard, to keep and grow into what we dear in our hearts...

Friday, January 15, 2021

آینه ‏شکستن ‏خطاست...

حالا که سیاست داره برمیگرده به "نرمال" برگردیم یه موضوعی که واقعا اهمیت داره: خودم!
هاه.

واقعا عجیب نیست که من خودم رو دوست ندارم، نه؟ آینه بابا هستم. و عمری، بابا و خصوصیت های اخلاقی اش شماتت شده... منی که خودم رو توی بابا میبینم، چرا باید خودم رو دوست داشته باشم؟

Tuesday, January 12, 2021

فرانک ‏مهاجر ‏عمیدی

فارغ از اینکه با نظرات فرانک موافقم یا نه، از شخصیت این زن، به عنوان یک زن جاه طلب و موفق مهاجر، بی اندازه خوشم میاد!

https://www.instagram.com/p/CJ8ZAt0lokn/?igshid=16c1b1zkczpjw

به تجربه دیدم آدمهایی که مهاجرت میکنن، به سمت یکی از این دو دسته کشیده میشن انگار... اونهایی که فقط مکان جغرافیایی شون تغییر میکنه، ولی ذهن و فرهنگ و دغدغه و روابطشون، جا میمونه در سرزمین مادری... و گروه دیگه ای که جذب سرزمین جدید میشن. بخش جدا نشدنی از اون. دغدغه و فکر، جنسش فرق میکنه و گره میخوره به جامعه جدید. و مشارکت های اجتماعی هم، همچنین... فقط مکان نیست که تغییر میکنه، بلکه ذهنیت و شیوه زندگی هم مهاجرت میکنه...

من برای این دسته دوم، که مهاجرت رو، و همه ابعاد مهاجرت رو، تجربه میکنن و شیرجه میزنن توی نو شدن، خیلی احترام قائلم و حسابی به دلم مینشینند.

بعد آدم هایی هم پیدا میشن مثل فرانک. که باز هم میگم، فارغ از اینکه با طرز فکر و فعالیت هاشون موافق باشیم یا نه، از خوشی ها و ریسک و فضای آشنا و مطمئن و قدرت دسته اول و دوم، همه رو با هم یکجا جمع میکنند. اصلا آسون نیست. و قابل تقدیره. و من یکی که خیلی دوستشون دارم....

Monday, January 11, 2021

از ‏هر ‏دری، ‏سخنی ‏با ‏تراپیست ‏گل ‏و ‏بلبل

امروز در حین حرف زدن با پدرام، یهو دوزاری ام افتاد که رابطه ام با Adam یه جورایی بعد از امید، طولانی ترین و پایدارترین رابطه ام بوده.
عجیب نیست که از وقتی بهم گفته، استرس و غصه این رو دارم که میخواد بره نیویورک. 
من فوبیای رها شدن دارم فکر کنم... راه حلم؟ رها میکنم که رها نشم!!!
*
امروز داشتم براش از توهم های توطئه ام میگفتم... از کپی بابا بودن... از رنجی که میبریم... و همه اینها، چون چندین ماهی که خونه بوده ام، اونقدر برام آرام بخش بوده که تازه دارم عمق فاجعه رو درک میکنم. عمق نیازهای ساده و عمیقی مثل اینکه باید دورم محصور باشه و پشتم دیوار، تا بتونم با آرامش کار کنم...
گفت دیگه اونقدر میشناسمت که بدونم خودت حسابی به چرایی این موضوع فکر کردی... چرا؟
و من به صورت و دل، لبخند زدم. راست میگه. خوب میشناسدم. و راست میگه. خودم تا بتونم، به ابعاد مختلف یک موضوع فکر میکنم... چه برسه به اینکه این "موضوع"، خودم باشم...
این آدم، بهترین تراپیستیه که من میتونم داشته باشم. آدمی که درست و غلط نمیکنه. سؤال میپرسه. کم و به جا. و میذاره خودم، خودم رو کشف کنم. و میکنم. تمام زندگی ام کرده ام. مسیر دیگه ای بلد نیستم... Adam فقط بلده بهترین غلطکی باشه که زندگی من لازم داره...
*
پدرام گفت: دقت کردی که وسط حرف هات چیزهایی میگی که آدم سؤال بپرسه؟ اسمی بدون معرفی... اشاره ای بدون پیش زمینه...
خندیدم. آره. من یه قصه گوی سیارم. داستانهام شروع و پایان ندارند... به قول آزاد، مثل کوبریک، فیلمهام میان، لحظه ای رو نشون میدن و به همون شکل که بی مقدمه اومدن، میرن...
حالا تو اگه میخوای بدونی آزاد کیه، و یا جواب پدرام یا Adam رو چی دادم، باید بیای من رو به آغوش بکشی، پشت گردنم یا کمی پایین تر رو آروم و پیوسته ببوسی، و ازم بپرسی... شاید جوابت رو دادم. شاید هم یه داستان دیگه بافتم که داستان های قبل فراموش بشن...
من یک قصه گوی سیّارم...
*
بهزاد میخواد پادکست شروع کنیم. یعنی میشه؟ بالاخره میشه؟؟ کاش بشه...
*
در راستای challenge کردن خود، داشتیم با بچه ها حرف میزدیم. پدرام گفت گاهی ترسناک میشه که میتونیم اینقدر شبیه والدینمون باشیم... خودش بود که اضافه کرد یا گلنار یا شاید هم من که مگر اینکه خودمون، اون چیزهایی رو که دوست نداریم، به چالش بکشیم... که گفتم هرچی سنمون بالاتر بره هم سخت تر میشه... مگر اینکه موردی پیش بیاد و مثل من شانس بیاریم...
من شانس آورده ام واقعا! از خیلی ابعاد! حتی از ابعاد خانواده و همنشینی اش با مغز جذابم!!!! (مامان کجایی که بگی برای خودت کارت تبریک بفرست...) چند دختر ۱۸-۱۹ ساله میشناسی که وارد این سفر خودشناسی بشن که پرخاشگری، ارثی نیست که بخوام ببرم... که روش کار کنم... و هدیه به چالش کشیدن خودم رو جایگزین این ارث کنم؟؟
اگر شانس نیست، چیه پس؟
راستی اینها رو به Adam هم گفتم امروز... که این شانس، این هدیه، این چالش کشیدن هرروزه و هرلحظه به فنا داده من رو!
یه جایی وسط توضیح "فنا دادن" با انگلیسی فصیح Negar-made برگشتم گفتم I was caughting myself... و ادم سکته زد که you're cutting yourself?? وقتی توضیح دادم که منظور عرضم catching بوده، بحث چرخید به دختران و زنان ایران و آمار بالای خودزنی... بهش از مدارسی گفتم که اگر بروی و بازوهای دخترکان مدرسه رو نگاه کنی، از هر دونفر یا سه نفر، یکی رد خودزنی، تازه و قدیمی در کنار هم، به یادگار داره...
ریخت به هم.
گفتم اما من هیچ وقت نکردم.
پرسید و چرا؟
گفتم چون از دید من، it's a pain on top of the pain. For me, that was not the solution really... Sorry for saying it so blunt, but my mindset was always like if I'm stuck, I prefer to deal with the source of the pain directly and get rid of myself all together!!! 
(چه میکشه این بنده خدا از دست من!)
گفت جالبه که میگی درد روی درده... کسایی که کات میزنن، معمولا اون رو آرام بخش میدونن...
گفتم، نه برای من نبود! خندیدم و اضافه کردم که راستش امتحان هم نکردم و خب شاید راست بگن، باید تجربه کنم پس! 😈 (اینجاست که تراپیست پیر میکنم! شوخیش هم زشته! 😈 ولی این زن سادیست یه جا باید بپاشه بیرون یا نه؟ کجا بهتر از آزار دادن تراپیست؟ :))))) ) و بدون اینکه وقت بدم جیغ بزنه، گفتم: اما کار دیگه ای میکردم: روی بدنم نقاشی میکردم! با خودکار... و هرچند درد قابل توجهی نبود، اما سیخ زدنی بود برای خودش... و در ابعاد متفاوتی، therapeutic بود... جدا از اینکه خلاقیت هم داشت...
گفت چه جالب!!! قشنگ سورپرایز طور! اضافه کرد که ما برای درمان خودزنی، با خودکار یا ماژیک قرمز همین رو پیشنهاد میدیم! جالبه که تو بی اینکه بدونی، همین کار رو کرده ای... (یاد درمان سردردهام افتادم...) و خلاقیت! Makes sense!
خندیدم و گفتم آره دیگه، همینجوری طراحی بدن زن رو یاد گرفتم.
نفهمید و پرسید منظورت چیه؟
گفتم خب تمام خطوط و منحنی های بدنم رو یاد گرفتم دیگه... :))

بامزه است. خدا کسی رو تراپیست نگار نکنه! :))))
*
به چالش کشیدن خودم طبعات داره. یکیش، به چالش کشیدن دیگرانه... همون که مامان صدا میکنه ملالغتی... یا ذره بینی که روی دیگران میذارم و برنمیدارم... یا داستان آشنای "یک روز قشنگ بارانی"...
یکی از چیزهایی که چند ساله روش خیلی حساسم، انگلیسی حرف زدن آدمهای مهاجریه که برام مهمند. بخصوص اونهایی که مدتهاست اینجا محل زندگیشونه... لهجه شون، انتخاب لغاتشون... و judge میکنم.
و فکر کنم (مطمئن نیستم) انصاف نیست.

همونطور که آدمها رو ورای مکالمه باهاشون، و از خونه و محل زندگی شون، و از نوع دوستها و شوخی ها و دغدغه هاشون محک میزنم و میشناسم (تو بخون اسکن میکنم)، زبان و لهجه آدم ها، حتی دنبال کردن اخبار و تاریخ و در مجموع تلاش (یا عدم تلاش) پیوسته شون برای بخشی از جامعه جدید بودن، از اولین چیزهاییه که شخصیت و روحیات اون آدم رو برام شکل میده... و حتی اگه معیار به نسبت دقیقی باشه، لزوما انصاف نیست...
آدمها نزدیکم میشن که دوستی کنن. نه اینکه اسکن بشن. 

Sunday, January 10, 2021

خوشا ‏به ‏حالت، ‏ای ‏روستایی!

... ای کاش من هم پرنده بودم
با شادمانی پر می‌گشودم...

و میریم که داشته باشیم، بعد یکی از بهترین شبهای زندگیم در چند سال اخیر، یه سرسره سواری به قعر افسردگی! 🙂
دوقطبی بودن دنیای جالبیه ها... بعد از عمری، چندتا رفیق خوب دورم رو گرفته اند، در خونه ام رو باز کردم و گذاشتم شروع بشه اون پاتوقی که میخوام... بعد از نه-ده ساعت، که مثل باد گذشت، و با شادی و خرسندی و لذت کامل خداحافظی کردم. با پدرام اومدیم توی تخت، کمی گل سنگم تمرین چنگ کردیم و من باز لبخند به صورتم بود... 
و بعد ناگهان، بی هیچ دلیل مشخصی، سقوط! حقیقتا هیچ دلیل مشخصی! سهام ها و کریپتوهام کمی پایین اومده اند، اما هنوز تو سود بالا هستم... قبل از پریود هم هستم و میدونم که وقت به هم ریختن نزدیکه، و بعد صرفا یه ویدئوی دختربچه میبینم که بسیار از سنش بزرگتره و برای مامانش داره مادری میکنه... احتمالا همه میخندن یا میگن چه cute... و من بغض و استرس دنیام رو پر میکنه...
پدرام کمی بعد به دنیای خواب سقوط میکنه و من کامل به دنیای افسردگی! صدای خرخرش عصبیم میکنه. دنیا عصبی ام میکنه. کار فردا عصبیم میکنه. زندگی مدرن عصبی ام میکنه... نفس کشیدنم هم همینطور...
دلم میخواد برم نقاشی کنم. فرار کنم... با "افسردگی" پر میگشودم...
همه اینها شاید در کمتر از بیست دقیقه...

هیچوقت گفته بودم خود افسرده ام رو چقدر دوست دارم؟ که قرص هام رو قطع کردم، نه فقط برای دلتنگی برای نگار شیدا... که شاید حتی دلتنگی بیشتر برای خود افسرده ام...
خرخر منظم پدرام، غمگینم میکنه... دلم نقاشی میخواد. نقاشی خاکستری از سقوط از کوهی سنگی و خاکستری...

پینوشت: دلم برای بهزاد تنگ شده. جاش تو زندگی ام خالیه و شک ندارم که جای من هم توی زندگیش خالیه. زودتر بیاد که یه کم به درد هم برسیم...

پینوشت ۲. راستی چند روز پیش اتفاق ناجوری افتاد: روی deck خونه نرگس و گلنار بودیم... شب سال نو. علی هم بود. داشتیم قلیون میکشیدیم و من به هر دلیلی رفته بودم توی خونه و وقتی برگشتم، سر جایم گشتم و سری قلیون رو پیدا نکردم... با نگاهم از علی پرسیدم که کو؟ و نفهمیدم که هیولا آزاد شده... پسرک گیج شد از "خشمی" که در نگاهم بود... پرسید چی شده؟ گفتم سری قلیون کو؟... جواب داد و اضافه کرد حالا چرا طلبکاری...؟ 
تازه به خودم آمدم. جمع کردم خودم و هیولا رو. افسارش زدم و شروع کردم به شماتت زندانبان... 
دوستی ام با پدرام، نگرانم میکنه به همین دلیل: نگران هیولا هستم. هیولا سوپاپ آزادی های یواشکی و غیریواشکی میخواد... وقتی سوپاپ نباشه، بی محابا، بی وقت و بی برنامه، افسار پاره میکنه و به کسی که نباید، پنجه میکشه... میدره...
نگران هیولا هستم...
چه کنم؟ ندانم.

Saturday, January 2, 2021

سال ‏۲۰۲۰ ‏برای ‏من ‏خوب ‏بود. ‏نه! ‏عالی ‏بود!

دیدی میگن آدم قدر چیزی رو که داره نمیدونه تا وقتی ازش بگیرنش؟
فعلا این رو ببین تا بگم واسه من چقدر ارزش چیزی که نداشتمش معلوم نبود تا وقتی که دارا شدم!

سال ۲۰۲۰ از نظر اتفاقهایی که افتاد، افتضاح بود... حقیقتا افتضاح. بیماری و مرگ آدمها، روانی شدن و به رخ کشیدن کثافت سیاستمدارها، اون هواپیمای لعنتی، اعدام های دردناک، بیکار شدن یکی دو ماهه خودم و خیلی های دیگه...
اما راستش برای شخص من، ۲۰۲۰ خیلی خوب بود. نه، عالی بود حتی! 
در مجموع برای من سال مالی خیلی خوبی بود، درس دادن و سر و کله زدن با بچه ها و همکاری با بنیاد امید کلی حالم رو خوب کرد و میکنه، دیت با کسی شروع کردم که معقول میدونمش (فارغ از اینکه به کجا برسیم! دوستی اش از رابطه داشتن باهاش برام ارزشمندتره(، هنرهام رو بعد از عمری گذاشتم رو میز و بهشون پرداختم، از جمله برگشتم به بلاگ نویسی، نقاشی رو جدی گرفتم، و رقص و عکاسی رو کم کمک باز زنده کردم... وزنم زیاد شد اما داره کم میشه و در مجموع راضی ام، قرصم رو قطع کردم و شدم همون دیوانه ای که دوست داشتم و دلم براش تنگ شده بود، یاد گرفتم با بایپولار و ای‌دی‌اچ‌دی زندگی کنم و بخشی از خودم بپذیرمشون، یاد گرفتم آدمهایی که آدمها رو همونطور که هستن، نمیتونن بپذیرن ببخشم، روابط اجتماعیم محدود شد به پنج شش تا آدم (بله، این شدیدا توفیق اجباری بود!) و مهمتر از همه و در همین رابطه، برام مسلّم شد که درونگرایی هستم که عمیقا به فضای شخصیش نیاز داره! کار کردن از خونه رو دووووووست دارم و داشتم! برای آرام بخش بود و انرژی زا! بیخود نیست اینقدر توی ASG اذیت بودم... به نوعی بهترین شرکتی بود که توش کار کردم، اما فضا برای منِ درونگرا عمیقا سمی بود! و نمیفهمیدم... احتمالا چون گزینه دیگه ای نداشتم! دفترهای کار با پلان باز، جای صندلیم، نوع ارتباطات، شلوغی ها، این حس لعنتی که انگار همه زل زده اند به صفحه کامپیوتر من و تحت کنترلم... همه رو میذارم کنار هم و کنار آرامش روان این روزها و فکر میکنم چه زوری زدم که توی قابی باشم که برای من طراحی نشده...

نمیدونم ۲۰۲۱ قراره چه جوری پیش بره، نمیخوام هم بدونم! میخوام در لحظه زندگی کنم و برای این آرامش روان، و برای اوج گرفتن این روح شلخته، حسابی بجنگم. همین! 🙂
(دیگه خیلی وقته پذیرفته ام که جنگیدن، تنها کاریه که بلدم... دیگه حتی دوستش هم دارم)