Monday, February 28, 2011

از این در و اون در... و همچنان پایان نامه

آقا من این مرتیکه فیگور (همون فیگوروا) رو از قبر در می آرم و خفه اش می کنم! بله!!!
بماند که چقدر خنگه و چقدر غر زده بیخود و چقدر هم که دماغش بالا بوده و پیف پیف بو می داده، برگشته خوشگل و منگول گفته "این شاه عباس با این که کافره، اما درک درستی از قوم ما داره"!!!! فکر کن! کافر!!! مرتیکه اگه همین شاه عباس نبود که نسل ارمنی ها کلاً ور افتاده بود که... بیام بزنم تو دماغت؟؟؟؟ 
هی هی هی... باز به این ناموس ما بی احترامی کردن!!! D;
***
اندر پیچ و خم اندرونی و بیرونی عالی قاپو... در زدند! دویدم تا غذامو تحویل بگیرم. دخترک داد بهم. می خواستم در رو ببندم دیدم همینطوری منتظره با قیافه آویزون! اصلاً نمی فهمیدم که منظورش چیه... من هنوز تو عالی قاپو سیر می کردم!!! فهمیدم که اشتباه کرده و متوجه نیست که من آنلاین حساب کردم... وایساده بود که پول بگیره! من هم که کلاً تو این دنیا نبودم! قیافه هامون که زل زده بودیم به هم بامزه بود... تقریباً همزمان دوزاری هامون افتاد! خوشحال شدم! چون در حال حاضر هیچ ایده ای ندارم کیف پولم کجاست و چقدر توش نقد هست، حتی اگه می خواستم تیپ اضافی هم بدم... P:
***
آدمیزاد حالش بده/بد بوده، کلاس هاشو غیبت داشته، کلاً زندگی اش تعطیل بوده... خیلی ضایعه اگه تحویل پیشنویس تزش رو دو-سه روز با تأخیر بده؟... هان؟... آهان!... من هم همینو می گم! قربون آدم چیزفهم!!!
***
برم غذا. 
***
به منظور پیدا کردن یه نموره هم که شده اطلاعات درباره مسجد دارالشفاء و در صورت امکان، پیدا کردن حتی یه دونه عکس داشتم تو اینترنت غلت می زدم (بله بله! می دونم اصلاً کار علمی ای نیست، اون هم برای دقایق آخر تز! اما از اطلاعات در حد صفر و بلکه منفی بهتره که! لااقل یه ایده ای به آدم می ده...) خلاصه... در امتداد پیدا کردن "هیچی" متوجه شدم که کمیته ای تشکیل شده برای پیدا کردن درجه انحراف مساجد اصفهان از قبله!!! یعنی پلان مسجدها در دسترس نیست، گوگل ارت هم که مرده و نمی شه بهش اعتماد کرد خدایی نکرده.... فقط مونده بود یکی دونه دونه تو مسجد ها بررسی در محل سایت انجام بده ون هم کاملاً دستی... برای حساب کردن  درجه تابش خورشید و غیره... پووووف! یعنی خدایی نکرده کسی نمی تونه واسه میراث کار کنه تا لااقل سایتشون نخوابه از شدت بی استفادگی که! یا این که بدبخت ها همش دست گدایی جلو این و اون دراز نکنن برای چندرغاز بودجه... این چیزها تو مملکت اسلامی و نه مملکت ایرانی مهم تره! یه تیکه از گزارش کمیته تعيين قبله مساجد قديمي شهر اصفهان:
...چون روش اندازه‌گيري ما بر اساس زاويه سمت خورشيد استوار بود و ارتفاع خورشيد در اين ايام كاهش پيدا كرده بود با توافق كار موقتاً كنار گذاشته شد...
 از وقتی یادمه، دلم برای میراث سوخته، این هم روش!
***
آدم چرا تلویزیون بخواد وقتی لپ تاپ هست و اینترنت و کاش بعضی وقت ها نبود که آدم درس بخونه! پووف! اسکار زنده می بینیم/می شنویم همچین و همچین گل گندم...
***
اسکار دیدم، تموم شده، حالا به خودم فحش می دم که عقبی و این چه کاری بود!!! پووووف!
***
.
.
.
یادم اومد از دیشب که یادم رفته این رو پست کنم...
این رو می نویسم و تمام:
امروز حمام بارون گرفتم... چترم تو کیفم بود. ژاکتم هم کلاه داشت... بارون می خواستم ولی... خودم رو از خودم شُست و بُرد....

Sunday, February 27, 2011

بیشتر از دو روز طول کشد تا بنویسم...

(این بلاگ دوروز طول کشید تا جمع بشه... چقدر بالا پایین داشتم تو همین دوروز :S )
--------------------------
پیشنوشت: غذاهای چینی خیلی خوشمزه اند! فقط رمز خوردنشون اینه که نه نگاهشون کنی و نه فکر کنی به این که چی داری می خوری!!! اگه تو آمریکا باشی، این کار آسون تر هم هست... چون می تونی مطمئن باشی که خیلی آشغال پاشغال توش نیست... خلاصه که فقط رو طعمشون تمرکز کن و... دیگه به به!!!
***
حیفه که کامنت علی، فقط در حد کامنت باقی بمونه. یا نظر خودم، بشه فقط یک کامنت دیگه یا یه ایمیل...

علی گفت:
"روزی صد بار می گم غلط کردم
فرداش روز از نو روزی از نو
داستان همه ماست نگارا
باز تو غر می زنی و اینجا می نویسی
وبلاگ منو که دیدی
حتی حال غر زدن هم ندارم

ببین از این همه پستی که خوندم که بگم خدا چی کارت نکنه که زندگیم تعطیل شد تا این هم پست نخونده رو بخونم به این نتیجه قاطع رسیدم که تو هم انسانی ... با توانایی های محدود...
امیدوارم خودت هم به این نتیجه برسی که در آن واحد نمی شه همه کار کرد
و شاد بود
و دردسر نداشت
و از خود رضایت داشت
و افسرده نشد
و رقصید و از اینجور چیزا

تو نوشته هات نگار دخترانگی نمی بینم
حس نمی کنم که اینا حرفای یک دختره
اگر نمی دونستم نگاری و اگر گاهی از رقص نمی گفتی می شد گفت نویسنده این وبلاگ می تونه یک پسر باشه
حس می کنم وبلاگ من دخترانه تره حتی
:دی
نگار حالا که اینجارو بستی ازت می پرسم تا حالا عاشقی کردی عاشق بودی
تو رابطه بودی ... یعنی می خوام بدونم سیستم تو در این زمینه ها چطوره...
البته من این رو هم می دونم شما آمریکا نشین ها اوضاعتون داغونه چیزی که ما اروپا نشین ها نداریمش... کار می کنیم درس می خونیم اما هیچ وفت این همه فشار رومون نبوده .. من تو این دو سال فقط دو شب بیدار موندم اون همه واسه دو تا امتحان ...
با این حال حس می کنم سختی و فشار کار رو /// هوفر و نوید دو تا دیگه از دوستام تو آمریکا رو به ندرت می تونم حتی نشانه ای ازشون پیدا کنم ..
باز تو اینجارو داری و می نویسی و یکی مثل من می تونه ببینه چه داره می گذره تو زندگیت... دست کم تا حدی


راستی نگار از نوشته هات حس می کنم برای تو زندگی یک جنگه .. جنگیه بین تو و زندگی تا همین نگاری که هستی بمونی ... یک جا خوندم که کودکی نکردن برای تو چیزی در حد فاجعه ست

خب واقعا فکر می کنم این نوع نگاه به زندگی که خودت رو مدام وسط یک میدون جنگ ببینی از پا می ندازدت...

نگارا جان عزیزم شاید من خیلی چون از نزدیک نمی شناسمت این برداشت ها رو ازت دارم اما خلاصه می کنم

خانواده ت رو وارد دنیای مجازی نوشتاریت نکن
بیش از این حرفا یک دختر باش تا یک پسر بچه
و اینکه دست بردار از این طرز فکر که زندگی یک جنگه

در پایان دونه دونه این حرفای من می تونه به شدت اشتباه باش و از همین الان امادگی خودمو واسه پس گرفتن تک تکشون اعلام می کنم

شاد باشی و سرزنده نگارا"

کامنتش رو دوست داشتم... توضیحی دادم براش تو این مایه ها که دوست دارم و لذت می برم که بابا صبح هایش رو با بلاگ من شروع می کنه... عمیقاً لذت می برم وقتی بهزاد طومارنامه های من رو بلند بلند واسه مامان می خونه... (شاید باید فعل گذشته به کار ببزم، اما دوست ندارم اصلاً...)
یه نفس عمیق می کشم و به دیوار روبه روم نگاه می کنم... دیوار عکس هام. زندگی نگار تا الان... نگار با موهای رنگی رنگی، نگار بین جمع عظیم دوستهاش تو مهمونی هاش، نگار بالای درخت، نگار با بز، نگار تو منطقه جنگی، نگار با مجسمه های دالی و کاسترو (!!!!) و نه مثلاً با برد بیت ولئوناردو دیکاپریو و نه حتی با اندی گارسیا که دوستش دارم...! دارم فکر می کنم اگه روسری نبود... یا اینجا تاپ و شلوارک نبود، چه جوری از رو ظاهرم می شه فهمید که من "دخترم" و به زن بودنم هم افتخار می کنم...؟؟؟ به عکس بچگی هام نگاه می کنم و تو دلم می خندم که: اون پسره رو می بینی سمت راست؟ اون منم...!
باز یک نفس می کشم که ادامه بدم به نوشتن... من یک زنم، نه زنی در آستانه فصل سرد مثل فروغ. که جالبه که هیچ وقت نتونستم با فروغ ارتباط برقرار کنم. می فهمم محبوبیتش رو به خاطر خودش بودن... اما زنانگی اش چیزی نیست که جذبم کنه... من زنم، اما نه زنی از جنس فروغ...
***
ناراضی ام از خودم... هرچند فکر می کنم باید سوپر انسان باشی تا از اینی که هستم، بهتر باشم...
***
دارم فکر می کنم اون شبهای متمادی دبیرستان و شاید راهنمایی که یواشکی زار می زدم که "نمی خوام بزرگ شم، کودکیمو دوست دارم..." باعث شده خدام صدامو بشنوه... حافظه طولانی مدتم خیلی خوب نیست که بخوام بچگی کردن هام رو بیارم پیش روم و حسرت بخورم... اما هنوز خودم، پا به پای کودک درونم بازی می کنم... دوست دارم...
***
جیغ، شادی، خوووووشحالی... خبر آمدن اولین پذیرش درست و حسابی مبارک! با رنک 9 آمریکا شروع می کنیم... تا چه شود و به کجا رسد...
(پینوشت به این جمله: مامان بگم خدا چیکارت نکنه... نمی خونی اینجارو که! اما اون جمله ات شدیداً ضد حال بود!!!)
(پینوشت بعداً تر: مامان... ببخشید! 
خوب باش... 
خوب باشم، خوب باشی، خوب باشد، باشیم، باشید، شند....)
***
داشتم به لامپ اتاقم نگاه می کردم و فکر می کردم که سقفم زیادی بلنده، اگه بسوزه، سخت می شه عوضش کرد... همون موقع لامپ پکید!!!!! گفته بودم (نگفته بودم؟) از کنترل ذهن لذت می برم، اما نه در این مقیاس دیگه!!!ا
;)))
***
اینجا بود که... 
همچنان لعنت!
***
ادامه برای کامنت به علی: آره، آدمم و متأسفم که باز هم آره... با توانایی های محدود...
از محدودیت خوشم می اومد تاحالا و فکر کنم بعداً هم، تو شرایط عادی تر باز هم خوشم بیاد چون فکر می کنم خلاقیت آدم رو شکوفا می کنه... فکر برای راه حل... یا کلاً "فکر کردن" مفیده برای آدمیزاد.... اما این روز ها این محدودیت داره می شه یه جور شکنجه برای خودم و بیشتر از من اطرافیانم...
اگه نوشتن هم نبود، من که شخصاً می پکیدم... نمی دونم بقیه چه جوری دوام می آرن...

و آره... آدم نمی شه همیشه همه کار رو با هم پیش ببره. این رو دیگه عمیقاً می دونم... دارم روش کار می کنم تا خودم رو به تعادل برسونم! هرچند چند سالیه که این کار کردن در جریانه!!!!

درباره دخترانگی... دخترانگی.... من دخترم علی! از چیزی که هستم لذت می برم. فکر کنم آدمهای دیگه ای هم باشند تو دنیا که از جنس دختر بودن من لذت ببرند... شاید حتی خودم بیشتر ار اونها تعجب می کنم که واقعاً چه جوری ممکنه؟ ولی می بینم که وجود دارن... راست می گی، بلاگم طعم زن بودن نداره... حداقل در اون حدی که تو منظورته... آره. من گاهی می آم بلاگ تو که فقط موسیقی بشنوم. همین... دیدن این چیزهایی که می گی، دیدن دخترانگی از طیف دیگه رو دوست دارم... اما می دونم و می بینم که فرق می کنم. این فرق رو هم دوست دارم...
... اما زندگیم فقط محدود به بلاگم نیست... بیرون از این دنیا خیلی کارهای دیگه می کنم که باز نه در سطحی که تو می گی، اما به هر حال رگه های دخترانگی توشه... مهمونی می رم، غیبت می کنم، چندین ساعت با تلفن حرف می زنم و خسته نمی شم، به پسرها فکر می کنم، گاهی سر فرصت به خودم می رسم و آرایش می کنم، از دیدن خودم تو آینه لذت می برم... و می رقصم!
عاشقی کرده ام! زیاد! ( :)) الان بابا بود به طرز فجیعی شاکی می شد!!!)... نمی تونم بگم عاشق یوده ام. نبوده ام! دوست داشتن رو تجربه کرده ام، رابطه داشته ام. اما "عشق" رو نه... معشوق بودن چرا، اما عاشق نه... شاید بگی/بگن/بگم از سر ترسم باشه از دلبستگی... از زخم خوردن تو جنگ زندگی... یا هرچی که اسم روش گذاشته شه! اما زیاد نشده که درگیر بشم با این احساس

از رابطه هام راضی بوده و هستم. در حال حاضر هم شاکی ام که نیست، که چه خوب می شد که الان هم باشه... اما آسمونم به زمین نمی آد وقتی نیست، وقتی نمی شه...
دخترم علی، فقط یه دختر نه چندان عادی! 
و البته که "آمریکا" خودش یه قوز بالا قوزه....

به حرفات فکر می کنم... زندگی ام جنگه، آره... نه چون به خودم چیزی رو ثابت کنم. چون به آدمیزادها، همین آدمیزادهای دور و بر می شه ثابت کرد که می شه خندید. می شه شاد بود. می شه بری دنبال رؤیا... و شاید خیلی زیادی خوشبینم، اما فکر می کنم موفق بوده ام. جدی فکر می کنم!!! از بس که شنیده ام که زندگی جبره، زندگی کوفته و زهرمار... شاید هم واقعاً به خودم می خوام ثابت کنم که نیست... 
پوووف... لا اقل تا این چندوقت اخیر... تا وقتی زور نمی زدم که بخندم...

شاید شرطی شده ام... برام یه عالمه چیز مهمند که می خواهمشون. عمیقاً می خواهمشون. نه این که بدون اونها بمیرم، نه، اما با اونها زندگی قشنگتره... برای داشتنشون باید تلاش کنم.. خیلی خیلی تلاش کنم... این می شه یه جور جنگ با زندگی... راست می گی... و راست می گی که به زودی از پا خواهدم انداخت... 
و بله... می جنگم تا همین نگاری که هستم، بمونم ...و کودکی نکردن برایم چیزی در حد فاجعه... بله... از خودم بتی ساخته ام که دوستش دارم... نمی ذارم و نمی خواهم که بشکنه... حیفه که بشکنه... حالا اگه روزی روزگاری از درون پاشید... دیگه اون روز نیستم که ببینم! ;-) اون زجر برام سنگین تره... 

علی همیشه حرفهاتو خودم به خودم زده ام. اما چون خودم گفته ام، هیچ وقت جدی نگرفتمشان... من به خودم زیاد حرف می زنم! اگر بخواهم اونهارو هم جدی بگیر که رسماً به جنگ تن به تن می رسم تا بالاخره یکی از پا در بیاد! بازی باخت بخت می شه!!!... این بار تو گفتی. از بیرون گفتی و خیلی چیزهارو ندیدی... اما به هرحال گفتی... بهشون فکر می کنم...
ممنون.
***
و ممنون محمد.


و پینوشت خیلی بعد از تحریر: از 8نفری که می توانند در شرایط فعلی این بلاگ رو بخونند، فقط 3 نفر دخترند. آمار جالبیه برای خودم... 

سی و سه پل

آقا من کلاً دیگه "فکر" نمی کنم! این چه وضعشه آخه؟؟؟؟
(اشاره به ماجرای لامپ توی پست بعدی که زودتر شروع کردم به نوشتنش، اما دیرتر تموم شد)
داشتم تز رو می نوشتم که سی و سه پل فلان و بهمان... یهو به کله ام زد که برم ببینم بی بی سی چه خبر!!؟!

تیتر رو توروخدا نگاه: "گزارش های ضد و نقیض از تخریب بخشی از سی و سه پل"
خب آدم از خودش می ترسه دیگه! اه

نمی دونم چرا این "فکر"هام رو آقایون تأثیر نداره...

Saturday, February 26, 2011

لعنت...

خوب نیستم....
لعنت. لعنت. لعنت... هزاران لعنت...
خوب نیستم....

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ، هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...
لعنت....

پُستی دارم از دیروز... منتظر و معلق اما...
.
.
.
.
.
فقط دوست دارم یه لباس با دامن مشکی بلند بپوشم... برم بخوابم وسط جاده. وسط مزرعه ها... زیر آسمون آبی... بخوابم... عمیق... و دیگه no matter what...
لعنت...

دوست دارم اینقدر به خودم فحش بدم که آروم بگیرم... اگه آروم بگیرم...
.
.
.
به ذهنم می رسه که مسیح دردهای مردمش رو به دوش می کشد تا اونهارو نجات بده... مسیح کار خیلی احمقانه ای می کرد... خیلی...
شاید هم باید به انفجار برسه تا نجاتی در کار باشه... کی می دونه؟...
از این انباشت حرف و احساس توی خودم می ترسم...
.
.
.
خدای من هست... اما انگار خدای مردم اون سرزمین، خیلی وقته که صداش در نمی آد...
.
.
.
سردرگمم. سردرگم...
و اینکه متنفرم از فهمیدن اینکه این که می تونه حقیقت داشته باشه... می تونه حقیقت داشته باشه که لزوماً شونه هام تحمل بار زندگی رو ندارن...
.
.
.
علی، من نمی خوام که زندگی ام جنگ باشه. واقعاً نمی خوام! ... هست اما! خودش هست... من فقط نمی خوام ضعیف باشم. همین...

Thursday, February 24, 2011

و باز نگار و شبهای دراز و قلندر بیدار

پیشنوشت: هی می گن "اتاق سوسمارها" یعنی همین... هه هه!

سکوت و آواز... پارادوکس قشنگ. من خوبم. کارهامند که خوب نیستند!!!....

خدا آقای اسپانیایی رو عقل بده که سه روزه من رو منتر خودش کرده!!!!! آقا می خواسته از جلفا بره شمال میدون شاه، پشت قیصریه! مسیر رو کیف کنید: پیچیده سمت غرب، از پل مارنان رد شده، کشیده سمت جنوب میدان شاه و از جنوب شرقی میدون وارد میدان شده و رفته بالا!!! اصفهان شناس ها می گیرن من چی می گم! خلاصه که لقمه ای پیچونده دور کله اش ناجووور! بعد هم هی غر زده! این در حالیه که سی و سه پل و چهارباغ بودن اون موقع ها!!! پووووف! به گمونم به این داداشمون قاعده حمار رو درس نداده بودن! بله
:))
یه چیزی تو این مایه ها! فقط من مونده ام که اولاً چرا کش اومده این عکس تو بلاگ، دوماً مسیرهای پیاده روی رو نمی شه تعیین کرد تو گوگل مپ ایران! این یعنی به جای پل مارنون، من پل وحید رو انتخاب کرده ام (B) و بعدش هم از C به D، از توی میدون رد می شن! نه از اون مسیر عجیب غریب! آره خلاصه....

تاریخ نگاری معماری ایران، داغونه! به خدا راااااست می گم! کلی از کتابهام هم که دم دستم نیست، پیر می شم خلاصه... غر غر غر...

راستی هروقت کارهام زیادی زیاد می شه و از زندگی عقب می مونم، می خوام بزنم زیر همه چیز و کلاً معماری رو ول کنم و برم سراغ یه کار دیگه! نتیجه اخلاقی برای امشب (البته دیگه صبح شده الان!!!): شیطونه می گه بزنم زیر همه چیز و برم هند و بشم مدل! خوب بید!
لذت می برم از این خلاقیت و تنوع در آرزوهام! هاهاها!

پینوشت بعد از تحریر: برای سه نفر دیگر هم دعوتنامه بلاگ می فرستم. من خفه کردن خود... نتوانم نتوانم....
لطفاً همچنان آدرس برای خودتان باشد. تا که حل شود این دردسرهای لعنتی...

Wednesday, February 23, 2011

نگار چشم باباقوری

بـ بسم الله معماری رو با کج و کولگی نوشته اند! باور کن!!! یا آرتوروز گردن می گیری، یا چشمهات باباقوری می شه، یا لرزش دست می گیری و دستهات نافرم می شن، یا قوزو می شی، یا مخت تاب برمی داره... خلاصه که خوب خوشگل و منگول می شی!!!

این از اون پست طولانی ها می خواد بشه! چون من شدیداً کار دارم و وقتی شدیداً کار دارم، حتماً شدیداً کامنت هم دارم برای دادن!!!

1. کامنت برای پست قبل: "فحش می دهیم به روس ها که ویران کرده اند این مملکت را! تأسف می خوریم به حال "فرح آباد" که بر باد رفت... فکر کن که در زمان شاه عباس قابل مقایسه بوده با قستنطنیه و الان یه روستا ازش بیشتر نمونده... هی هی هی...

2. امروز با Jake (همکارم تو کتابخونه) حرف می زدم. درباره culture shock و این که آمریکا چه جوریه و این حرفها... کلی غر زدم که چی ها برام عجیب بود... بعد دیدم خیلی زشته که تو صورت یارو برمی گردی می گی کشورتون خل و چله!!! بعد گفتم ولی خداییش آدم های آمریکا خیلی nice هستن! گفت چه خوب... بعد همون موقع یک کاره یه همکار دیگه مون انگار که پدر کشتگی داره با زندگی، بساطشو جمع کرد و در رو کوبید به هم و رفت! بی خداحافظی و هیچی... جفتمون برگشتیم به هم یه نگاهی کردیم، پقی زدیم زیر خنده!!!... خب من اشاره نکرده بودم که استثنا هم همه جای دنیا پیدا می شه!
اما خداییش جدا از شوخی، آمریکایی ها هرچیشون که بد باشه، واقعاً آدم های خوبیند! سیستم زندگی خل و چلی هست، اما از دستشون هر کمکی که بر می آد، می کنند... مهربون و از این حرفها!

3. Natasha Dance گوش می دم و یاد مریم می افتم! بوس!
... Will you dance?
Natasha dance for me?
Cause I want to feel the passion in your soul...

4. می دونستین محمدرضا هدایتی صدای بدی هم نداره؟ همایونی یا همون طغرل مهران مدیری رو عرض می کنم خدمتتون. کارش درسته این بشر... آهنگ "مشتاق" رو ازش گوش می دم و لذت می برم... به به به... (من دارم درس می خونم)

5. اسم پست شد نگار چشم باباقوری بر وزن مودی چشم باباقوری تو هری پاتر. هم چشم های قرمز فعلی ام رو توضیح می ده، هم اخلاق سگی ام رو، هم اشاره ای به کلمه "مودی" داره که می شه عطفش داد به مودیلیانی جونم! (نقاش ایتالیایی رو می گم) اینجوری ها خلاصه...

6. من پیر می شم آخر از دست این جنگ مک و ویندوز!!! بخصوص وقتی عصر سر کار با فوتوشاپ مک کار می کنی و شب تو خونه با فتوشاپ ویندوز! یعنی خر تو خری می شه هااا! اه! من مونده ام این دکمه کامند توی مک چرا اینقدر بدجا طراحی شده! البته بماند که ما از تفاوت های طبقاتی خیلی رنج می بریم و فوتوشاپ لپ تاپ ما قدیمیه و تازه از بس اینستال و آن اینستال کردیم، مریض احوال هم هست و باگ هایی داره ناجوووور! و هی دست مردم می بینیم و دلمون می خواد و تازه مردم فکر می کنند ما چه استادی هستیم در فن فوتوشاپیشم و نمی دانند کوزه گر بنده خدا خودش از کوزه شکسته آب می خورد و وای که ما چقدر غر می زنیم!!!
بعدش هم که به زودی می زنم مائوس رو می شکونم و خلاص! از اون قل قلی ها که مائوس های مک دارن می خوام! خیلی مفید فایده بیدند! تازه اش هم اونجا که شستم رو می ذارم، از بس گرفتم دستم، سابیده شده و داره پوست می اندازه، هی زید دستم، زبره!!!

فعلاً همین! همچنان آپ خواهم کرد... چون بوش می آد که chapter به امشب/صبح زود وصال نمی ده! اه

7. خوشحالم که همسایه هام نمی آن مرا به قتل نفس برسانند! بسکه تا صبح بیدار موندم، آهنگ گذاشتم، بلند بلند آواز خوندم، ییهو قاه قاه زدم زیر خنده (بله، کاملاً عین دیوونه ها) و غیره... این رو بهتر از همیشه وقتی می فهمم که دختر همسایه ام، برای شبش مهمون داره و من هی صدای آهنگم رو بالاتر می برم که صدای نجواهای عاشفاته و گاهاً جیغ و ویغشون به گوشم نرسه! زشت بید!!! این اجنبی ها فرهنگ ندارن دیوارهاشون رو کلفت تر بسازن؟؟؟ (اشاره به بچه عمران هاست ها! وگرنه معمارها که اوستان واسه خودشون!)

8. هرچی احوالات من متعادل تر می شه، احساس می کنم سردردهای مامان هم بیشتر می شه! خوبی شما؟ (که چی؟ فیگور می آی نگار؟ الان که بلاگت روش بسته است که!!!!!)

9. یعنی می گی برم بخوابم؟ خسته شدم خُب... :(

10. باز غر! چرا این مایکرو سافت و ادوب دو کلوم حرف حساب با هم نمی زنند؟ چقدر سخته که زوم توی ورد با "Ctrl"+"+/-" کار کنه یا تو ادوب Redo کردن با "Ctrl"+"Y" کار کنه؟ اه اه اه! زندگی چقدر سخته! بله ام!

11. هی هی هی! ما هی چی نمی گیم! بله! هیچی نمی گیم که چقدر کوزه گر از کوزه شکسته آب می خوره! این فوتو شاپ مارا نمود... D;

12. یعنی وقتی به تحویل پروژه ها می رسه خودم از نامرتبی و کثیف شدن های دور و بر خودم حالم بد می شه!!! باید با فوتوشاپ بکگراند نقشه هامو تمیز کنم، بعد اون وقت گیج می شم که این لکه ها مال عکسه یا مال اسکرین لپ تاپ! فکر کن!!!! داااااغونی نگار! داغون! حداقل یک کم از خوبیهات بگو! زشته جلو مردم!... تازه اش هم یکی این آشغال های من رو ببره بذاره سر کوچه! هه هه! باز هم فعلاً همین!

13. نحسه و ساعت هفته و دو ساعت دیگه کلاس دارم و شب نخوابیدم و منگم و کارهام مونده و به قول دوستان: می شه ییهو الان ایمیل بیاد که آقا پذیرشت ردیف؟؟؟ هه هه! زهی خیال باطل! فعلاً که مُعرف مورد نظر زیر انبوه خبر غیب شده و نو ریسپانس تو پیجینگ!!!! پووووووف! دیگه بقیه مدارک ناقص چی باشه، خدا عالمه! کله مان خوابش می آد! می ترسم الان بخوابم، از کلاس جا بمونم و می تر سم نخوابم، سر کلاس، تا چراغ هارو خاموش می کنه، چرتم ببره! زندگی سخته! غر غر غر... با 13 تمام می کنیم، باشد که خدا لطفی کند از این به بعد استرس شروع به کار را زودتر در دلمان اندازد که اینقدر خرکی به خودمان فشر نیاوریم! آمین!!!!!!

پینوشت 1: الان چشمهام باز قرمز و پف کرده است و می رم دانشگاه و می شم سوژه حرف!!! صادق باشم، از این که اسمم سر زبونها باشه و واسه خودم بچه معروف باشم، بدم نمی آد! اما وقتی ته مایه دلسوزی بخواد پیدا کنه، حالم از دنیا و آدم هاش به هم می خوره و فقط می خوام که فرار کنم..... این جوری ها... (امروز، فی الواقع دیروز، کتابخونه خوب نبود... بعدش خوب شد ولی!)

پینوشت 2: یک سری چیزها از اطرافیانم، می آد تو فرهنگ فکری-زبانی من که خودم می مونم چه جوری جذب انتخابی می شن! جدا از تکیه کلام های سریال های مهران مدیری در مواقع خاص، می تونم اشاره کنم به "نَن جون" کروبی یا "فی الواقع" فیضی!... بله خلاصه...

پینوشت بعد از تحریر نهایی: یعنی فکر کن... خسته باشی در حد مرگ و ییهو لپ تاپت شروع کنه به خوندم:
Carry On...
...
From the first time that life could be heard,
To the last sounds of men on this earth,
The question is always the same, where are we going, where are we going?
Ooh carry on, carry on...

There's a silver light beside you,
Take the hand that's there to guide you,
Through this night to where we came from,
Carry on, carry on...
عاشق ملودی پیانوش هم هستم در ضمن... خیییییییلی.... هی که علاقه ام به این موسیقی، به این آهنگ از روز اولی که شنیده امش، حتی یک ذره هم کم نشده... دووووووستش دارم! 
:-)
به یاد ندارم که این آهنگ پخش شده باشه و هوار بار نزده باشم از اول...
این اولین شعر خارجکی بود که متن انگلیسی اش رو در آوردم... که حفظ شدم....

هی.... 
همیشه اعتقاد داشتم که
I can take those hands out there... And I assume that they are there not cause of anything else except helping me, supporting me! nothing else really can do so, giving me such a confidence...  I call them hands of my God... It doesn't matter if you believe in them or not, for me, they are always there!
...
و این که زبان اعتقاداتم داره خارجکی می شه... 
و این که کمردرد دارم...

Tuesday, February 22, 2011

Diversity

تو نگار! امشب این Chapter رو تموم می کنی! وگرنه دیگه برو بمیر!!!! خلاصه گفته باشم، نگی نگفتی!

موسیقی امشب: Mexican Girl! اصلاً من اگه تو دهه 60-70 سیر نکنم که می میرم مسلماً!!! بخصوص که تو اون دوره پر بوده از این موقشنگ ها که نینا عاشقشونه >:)

در همراهی با Figueroa و Chardin و غذای چینی، امشبمان نوش باد!!! هه هه! به عبارت دیگه، دخترک ایرانی در بلاد کفر آمریکایی، داره خاطرات 500 سال پیش آقایون اسپانیایی و فرانسوی رو می خونه و غذای چینی اش هم تو راهه که بره توی شکم!!! اساساً من خود تجسم diversity می باشیدیَم!!!

Oh man I can say international ways I believe in.......

دوست نخوانده و خاک گرفته

"A man will be imprisoned in a room with a door that's unlocked and opens inwards; as long as it does not occur to him to pull rather than push." ~ Ludwig Wittgenstein

یکهو یاد ویتگنشتاین افتادم و کتاب برگه ها که نخونده رها کرده و اومده ام... گفتم بگردم و نقل قولی کرده بشم ازش و یادم اومد که چقدر چقدر چقدر کار ناکرده باقی گذاشته ام تو اون مملکت... و الان هم اینجا، تو این مملکت...

چقدر از مرز بدم می آد. از لب مرز بودن... از دیواری که می کشند تا مرز باشه...

شاید الان کتابش مثل کلی کتاب دیگه ام تو کتابخونه داره خاک می خوره... از خاک خوردن کتاب بدم می آد... شاید هم مامان حواسش هست... شاید هر از گاهی کسی تو اون اتاق می ره تا یادی از کتاب هام بکنه... هزار تا شاید...

ویتگنشتاین دوست دارم. اما برخلاف آموزه هاش در بازه زمانی فعلی، نه مغزم و نه زبان کار نمی کنه....... نمی خوام که بکنه!

Monday, February 21, 2011

تلخ

"عبدالکریم سروش در بیانیه اخیر خود نوشته هنگامیکه برای دلداری به داماد خود گفته "خدا از آنان نگذرد،" داماد او گفته است: "اسم خدا را نبرید، خدا نیست، نیست، نیست.""~ بی بی سی فارسی
امروز سر کلاس معماری استانبول، بحث شیعه و سنی شد. دیدم اصلاً تحمل شنیدن ندارم. اصلاً... یکهو جبهه بدی گرفتم که خودم از خودم تعجب کردم... اون هم منی که...
آه. ناراحتم.

امروز دیدم هرچقدر هم دور و بر خودت رو شلوغ نگه داری. ته تهش. چقدر تنهایی... خیلی تنهایی!

باید خودم رو بندازم تو ماشین بازیافت! خرت خرت خورد و له شدن استخونها و ذهنم رو بشنوم و باز از نو احیا شم... آره دست دوم می شم، اما لااقل به اونی که دوست دارم نزدیک تر... دوست ندارم اینی که هستم رو! باید باز شاد شم. با لبخند. دست تو دست خدای شنگول و منگول و حبه انگور... یه روزی همین روزها...

پینوشت: دارم به خودم می آموزم که... ولش کن! گفتنش خوب نیست! فقط این که به نظرم آتنا بودن، الهه جنگ و خرد بودن... نباید آسون باشه.


پینوشت بعد از تحریر: وقتی پابلیش شد، با این عکسی که گذاشتم حس این بلاگ عاشقونه ها که با فونت های گنده کنده شعر می ذارن و با عکس های تم قرمز پرش می کنند افتادم P:

Sunday, February 20, 2011

وقت ندارم + پینوشت نویس

خونه ام یه چیزی شده تو مایه های جنگل آمازون! خیلی هم بد نیست، فقط یه کوچولو مفتزحه! یعنی می خوام بگم که خب بالاخره یه کاریش می کنم دیگه... هان؟

زشته نگار! زشت!

دقایق نود برای پایان نامه داره شروع می شه و من همچنان... هی امان از زندگی، هی تف به روزگار، هی از سیاست که پدر و مادر نمی شناسه!!!!!!
داریم بهونه می آییم! ملتفتید که؟

ولی جدا از شوخی، هیجان زندگی شخصی ام کبه طرز ناگواری کم شده. یه فکر اساسی باید به حالش بکنم. قول قدم اول در این راستا: گواهینامه ام رو می گیرم!!!! می تونید کف و سوت برید به مناسبت شخص شخیص بنده!!!!!!

پینوشت اول: یادش به خیر پایان نامه ایران. چند وقت پیش عکسهاشو می دیدم! چه کثافتی زده بودم به خونه و اتاقم و دفتر مامان و با واسطه، به خوابگاه پسرها!!!
پینوشت دوم: دارم پرینت می گیرم، پرینتر هم کار می کنه، می بینم اون پایین یه چی چشمک می زنه. چک می کنم، می گه پرینترت آفلاینه!!!!!
پینوشت سوم: پرینتر یه فصل خاص از پرینت هامو زوم کرده و پرینت گرفته! وسط فصل های دیگه، یه کاره اون فصل رو اینجوری... به گمونم که پرینترم جن زده شده! والله!
پینوشت چهارم: جوهر پرینتر عوض کردن کاریست بس کثافتکارانه! کل دست و صورت و هیکلم سیاه شد! پووف!!!! (+بی عرضه!)
پینوشت پنجم: بیچاره لیبیایی ها. خیلی وحشیند نامردها! هرچند کنارش از پسر قذافی خوشم اومد! بد کوفتیه! (در راستای علاقه ام به سیاه پوست ها)
پینوشت ششم: فهمیدم چرا پرینتر همچی می کرد! نزده بودم فیت شه! اون یه فصل هم خل و چل اسکن شده بوده انگار! خلاصه که مشکل از فرستنده بوده! همه جا امن و امان است! راحت باشید
پینوشت هفتم: مجتبی واحدی گوگولیه! نینا گفت! هرچند بعضی وقتها استعدادش رو هم در زمینه تشویش اذهان عمومی نشون می ده! خلاصه که نماینده کروبی تو واشنگتن و نماینده موسوی تو بلاد کفر اروپا، دارن می ترکونند!!!!
پینوشت هشتم: ایول مردم شهرستان ها! عاشقتونم!
پینوشت نهم: پیج می زنم هاااا! مجید دلبندم! گیج درسته! نه پیج!!!!
پینوشت دهم: تز!

دلشادم، هرچند نگران

دینگ دینگ دینگ.... زمان می گذرد و زمان کمتری می ماند....
دینگ دینگ دینگ... باید بیشتر برقصم... بیشتر...

دارم فکر می کنم که مثلاً دوست نداشتم سه، چهار سال پیش فکر کنم که احساس امروزم، اینیه که هست!!! و حیف که تقصیر خودم نیست... و گرنه باور کن یه کاریش می کردم!
هی زندگی... عکس ناجوریه! خودم می دونم...


بعد از تحریر نوشت: دلم برای لیبیایی ها می سوزه

Saturday, February 19, 2011

شوری در جان

"جدایی نادر از سیمین"... چهره زیبای لیلا حاتمی در برلین... می تونم حدس بزنم چه لبخند زیبایی می تونه روی لبهای علی حاتمی باشه الان... روحش شاد

فردای ما، امروز ایران، یک اسفنده... داره این یه سؤال تکراری و قدیمی می شه که "چی می شه آیا"... ولی همچنان نمی تونم به صدای قل قل دلشوره دلم عادت کنم... چی می شه آیا؟

شهاب حسینی دوست دارم...

"با تو شوری درجان،
بی تو جانی ویران،
از این زخم پنهان، 
می میرم...
...
نامت،
در هر باران،
یادت،
در دل طوفان،
با تو،
امشب پایان می گیرد..."
می فهممت... اصفهانی قشنگ می خونه...

گاهی خیلی تابلو از این شاخه به اون شاخه می پرم! معمولاً از قصده! اما دیگه بعضی وقتها خیلی تابلو می شه!!!

یه روز خوب می آد، می دونم...

روزگار خوبی نیست... نه نه! روز گار خوبی نیست!

روز گار خوبی نیست وقتی دیگه مریم هم صداش در می آد و می گه روزگار خوبی نیست...
روزگر خوبی نیست وقتی تو هوایی و نمی تونی خودتو برسونی به زمین...
روزگار خوبی نیست وقتی گیل می خوام و به گیک ایمیل می زنم...
روزگار خوبی نیست وقتی همه دمغند، وقتی همه خسته اند...

یه روز خوب می آد، می دونم.

می دونم از اونجا که مصرف شیرکاکائوم زیاد شده...
می دونم از اونجا که چشمهارو می بینم که به خشم و به امید، برق می زنند...
می دونم از اونجا که آدمهای دور و برم از فرط ناامیدی لبخند می زنند، بلکه می خندند...
می دونم از اونجا که "می خوام"! و وقتی می خوام می شه! و این بار فقط من نیستم که می خوام...

یه روز خوب می آد، می دونم.
اون روز خوب، کلی جیغ می کشم با نفس های عمیق...
اون روز خوب، یه عالمه آدم رو می بوسم. یه عالمه آدم رو بغل می کنم...
اون روز خوب، باز من کوله ام را برمی دارم و می رم سفر. دور و نزدیک، نزدیک و دور...
اون روز خوب، شروع می کنم آواز خوندن از ته دل، شب و روز و روز و شب... صدام رو هم از ترس قطع نمی کنم...

یه روز خوب می آد، می دونم...

Friday, February 18, 2011

بابا

دلم تنگ شده که بابامو بغل کنم و یه بوس طولانی گنده بکنمش..... هی زندگی

ئه! همین الان زنگ زد!

دیلیت

چند پست قبلی ام را دوست ندارم.
خودم نیستم!
دوست ندارمشان...

Thursday, February 17, 2011

سه خطی

1. یه نموره امید بهم برگشته... کله ام، ایده باحال بهش خطور کرده!!! هه هه!
2. از "انتخاب" اون هم تو این هیر و ویری بدم می آد
3. زدم خاله لیلارو از خواب پروندم. بیچاره. عجب گناهی کرده از سمت خواهرش مدام مورد هجوم قرار می گیره :))

می دونم...........

امروز کلاً دنیای متعجبی رو سپری کردم!
وقتی ایمیل استادم رو گرفتم که توش آدرس مرکز روانپزشک های دانشگاه رو اشاره کرده بود...
وقتی تو، توی آمریکا (البته همراه با تقلب) می دونی تعطیلات رسمی ایران کی اند و والدین گرامی توی اون مملکت نه!
وقتی می بینی قبض برقت برای فینگیل اتاق 235 باکس می آد!
وقتی هنوز جوهر فرستادن 5تا دونه اینوایتیشن خشک نشده و می بینی نفر دوم آنلاینه تو بلاگت...

وقتی می شه خندید...
وقتی هنوز جرقه های شادی  و شادابی ام رو می بینم/حس می کنم...

دور نیست روزی که باز شروع کنم به رقصیدن.
یه روز خوب می آد. می دونم.

پس از تحریر...: به بلاگ یک عدد نگار کوچک برخورده ام... اهل بلاگ گردی نیستم، کاملاً اتفاقی بود... نگارِ "نگار کوچک" داره با کلماتش باهام حرف می زنه... یادش به خیر اون روزهایی که یواشکی گریه می کردم، چون نمی خواستم "آدم بزرگ" بشم! می ترسیدم که بچه بودن رو فراموش کنم... خیلی تلاش کرده ام تاحالا که این "فاجعه" اتفاق نیفته، میزان موفق بودنم بحث دیگه ایه... اما با خوندن بلاگش، الان فکر می کنم که زنده شده ام از نو!!!

Wednesday, February 16, 2011

من از دست غمت عزیزم... چه مشکل ببرم جان

[درفت می ماند تا...]

تو نازنین یار منی...
تو یار و غمخوار منی...
من که می میرم
خدا! من که می سوزم
چرا دور از منی...؟؟؟؟؟؟

من... من... من... من اینجایم! تو کجایی؟ باش...
و آلبوم بوسه های بیوده گوش می دهم به بیهودگی...

یک بار در یک باغ خود را می کُشم
می کِشم میان سر و صدایان گیتار و استکان
و بعد
برمیخیزم و از در بیرون می رم

این منم. دخترکی در میانه فصل سرد... من یک دخترکم. و نه حتی یه زن... و من تنهایم و دخترکان سرزمین من تنهاییند.. و من تنهایم و دخترِ تنها مادرش را می خواهد... ببوسدش، ببویدش... من دخترکی در میانه فصل سر، ایستاده با مشتم....

...دلم نازنینی می خواد که سر زوی پاهایش بذارم برای خوابیدن... و برایم گوته یا ویلیام بلیک بخواند، بلند بلند...

هوا را از من بگیر
خنده ات را نه 

بعید است زنده باشم. بعید است... بعید.... بعید...
و انفجاری می آید که تمنایش را دارم، تحملش را نه...

هوارا از او بگیر، زندگی اش را نه...
آزادی ام را بگیر، آزادی اش را نه... آزادی اش را بگیر، آزادی ام را نه............................

نگارا نگارا نگارا.... نه

دوست دارم اون مهربان عزیزی که نامم رو گذاشت "نگار"....
نگار عجب زمانه ای شده ام من....

بعد از تحریر نوشت: دارم پوست می اندازم! شاید باید برم حمام...

اشک در شب بی مهتاب

[درفت می ماند تا...]

به خدا حالم خوب نیست... شاید نباید خبر بخوانم... شاید نباید عکس و قیلم های قدیمی ببینم... شاید نباید فکر کنم...

رذیلانه است.
آخه چرا؟ چراااا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا این همه را گرفته اید؟ نقشه چیشت؟ می ترسانیدمان؟ من تسلیم. ترسیده ام! رها کنیدمان... شمارا به خدایی که قبول دارید... شمارو به خودتان... رهایمان کنید.

می ترسم.
رذل نباشید. التماس می کنم.

اشک.
سخته......................................................................... *** آخ که گوش می دم و ماهیچه هام می رقصند و خودم رو توی بطری ها و آینه ها گم می کنم...
*
من یه آغوش گرم می خوام

Tuesday, February 15, 2011

بی ربط نوشت

[و درفت می ماند تا...]


سیم های خاردار

[درفت می ماند تا....]

دلم برای خودم می سوزه. نگاری که "نخود هم توی دهنش بند نمی شه"... منی که عادت ندارم خودم رو خفه کنم، الان خفه ام. خفه.
امروز باز به عکس های قدیمی نگاه می کردم. اینبار بعد از مدت ها نه از طریق فیسبوک، بلکه از روی هارد... خونه تکونی ای بود... و اشک های احمقانه ای که گولی گولی...

مرده شور زندگی ای رو ببرند که بعضی وقتها آدم فکر می کنه حتی یک درصدش هم دست خودم آدم نیست...

"خسته دلداری می خواد
...
دل پرستاری می خواد"
...
کاوه کاش بودی! بعد از دوسال دوری، واقعاً دلم حرف زدن می خواد بشر...
ایمیلت امروز بعد چندین ماه خوب بود... (می دونم که بلاگ من بخون نیستی)
دوست دارم که تو ذهنت وول بخورم.....
پووووف. خسته ام از این سیمهای خاردار....

"نمی خوام گریه کنم
     واسه مرگ غنچه ها
تو به من هدیه بکن 
     پر پرواز پر پرواز
خسته دلداری می خواد
     از شما یاری می خواد
توی قحطی وفا 
     دل پرستاری می خواد".... دلم عارف می خواد...

پینوشت: باید یه لیست از کلمه هایی که از وقتی آمده ام، املاشونو هر از گاه چرت می نویسم در بیارم! امروز گیر کردم به این کلمه: "عرصات"! مثلاً: وسط این عرصات فلانی اومده جک می گه!!!! باز خدا پدر دهخدا، معین و منابع اینترنتی از جمله ویکی را شدیداً بیامرزه! و پدر بلاگ که منو مجبور می کنه به نوشتن

Monday, February 14, 2011

حلقی در دهان

[درفت می ماند تا...]
خودم رو بسته ام. بقیه رو هم خواستم که ببندند... دچار دوگانگی، ترس، عصبانیت، دلشوره... دچارِ "دچار بودن" ام...

نقش خدایم باز پررنگ شده. بهش نیاز دارم. همیشه مواقع نیاز سعی می کنم/می کردم خدا رو پس بزنم! که یکهو نگه فقط وقتی کارم داری صدام می کنی... الان مهم نیست. الان خدامو می خوام. مامان و بابامو می خوام. آرامش می خوام...

مرده شور این جبر جغرافیایی رو ببرند. 
می ترسم. نگرانم.
کمک.

نداشتن آزادی بیان یعنی می خواهی پستی بنویسی برای بلاگ خودت/برای دل خودت... اما می ترسی. می نویسی و خفه اش می کنی.

ترس
نگرانی
عصبانیت
ترس
نگرانی
عصبانیت
ترس
نگرانی
عصبانیت
.
.
.
دنبال عکس می گشتم... یادم اومد که نقاشی ای کشیده بودم: از دید کسی پشت میله های زندان، دستی آویزون... و کلیدی در چند قدمی میله ها، آویزون به دیوار... هرچند غیر قابل دسترس... 
به نظرم بدترین شکنجه اونیه که آزادی رو جلوی چشمت ببینی. در دوقدمی ات... و استیصال رو حس کنی که محتومی به نداشتنش.

چرا تو اگه ایرانی باشی، حتی نخوای هم، زندگیت گره کوری می خوره با سیاست توی سرزمینت؟ تو این مورد گاهی قبطه می خورم به این اجنبی های آمریکایی... تو این مملکت کسایی پیدا می شن که حتی اسم رئیس جمهورشون رو نمی دونن... اسم پایتخت، مکان های تصمیم گیری، آدم های مهم، کشورهای دیگه دنیا، آدمهای شهر بغلی... همه به درک...
گاهی به آرامشی که من فکر می کنم جهل-واره و اونها فکر می کنن ایده آله، قبطه می خورم

حالت تهوعم خوب نمی شه...
کاش این زنجیرها می شکست... هزاران کاش...


لعنت به سرزمینی که بیرونش هم که باشی، شب هاش نه خورد داری و نه خواب... منگ خوابم. خسته ام. ولی خواب کو؟

فرقون در 25 بهمن مهم ترین موضوع است

اول. از فواید جنبش سبز در روز عشقولانگی این که به طرز فجیعی درخواست فرند واسم میاد! در انواع و اقسام رنگهای سبز!!!!

دوم. خدا نکنه به خصوص تو سیستم نوشتاری من رو دنده لج بیفتم!
"یه بنده خدایی: میر حسین موسوی: فراعنــه زمانی صـدای ملـت را می شنوند که دیر شده است...

Mohsen Saatchiای بابا اینها که فراغنه زمان هم حساب نمیشن
توضیح : فراغنه جمع مکسر فرغون

Negar Tabibian فرقون البته!!!

Mohsen Saatchi خیر فرغون درسته

Negar Tabibian فرقان که در زبان روزمره می شه فرقون
فرهنگ معین و دهخدا: فرقان . [ ف ُ ] (ع اِ) آنچه بدان فرق کنند میان حق و باطل . || شکافتگی دریا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ظرف . (اقرب الموارد)

Mohsen Saatchi من نمیدونم چی بگم
آیکیو شاهکار طبیبیان باهوش
تو فرغون آجر میریزن جابجا میکنن به گروهک فرقان چه؟؟؟؟؟

Mohsen Saatchi http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail-674243d5d539402a82a6f966dcec3ae8-fa.html

Mohsen Saatchi http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail-df6910abf91642ca8c0fea35a1bb2d9d-fa.html

Negar Tabibian تو آیکیو بودن من که هیچ شکی نیست! با گروهک فرقان هم مسلماً کاری ندارم. اما از کتاب فارسیمون یادمه که فرقان بود... حالا آقا دهخدا حرف دیگه ای برای زدن داره، محترمه
;D
ما یه عمر با عمله ها اونطوری حرف زدیم، حالا از این به بعد اینجوریش هم یادمون می مونه...
هه هه

Mohsen Saatchi تو کتاب فارسیتون با فرقان مصالح جابجا میکردن؟؟؟؟؟؟؟؟
ای بلوک سیمانی بیفته تو سر خودت و نویسنده آیکیوی کتاب فارسیتون دلم خنک بشه

Mohsen Saatchi خالیبند

Negar Tabibian ‎:) معمار که باشی، تو دانشگاه بهت با عمله حرف زدن رو یاد می دن

برو یه کم سرچ کن ببین فرقون ما بیشتره یا فرغون شما! تا وقتی یاد نگیریم سر ابزار عمله ها با هم درست و مثل آدمیزاد حرف بزنیم، همین حکومتی که هست حقمونه

Mohsen Saatchi راست میگی ادبیاتمون فرق داره بهتره به پروپای هم نپیچیم شما مثل آدمیزاد حرف مینی من خیلی حرف زدنم به آدمیزاد شبیه نیست
ممنون از یاد اوری

Behnoosh Green ‎=)))))) دعوا نکنین حالا"

پوف! مردم بی سوات بیفتن به هم، بهتر از این هم انتظاری نمی ره دیگه!!! خودم رو عرض می کنم! بدجوری تیکه انداختم ولی!!! تو این شیرتوشیر روز عشقولانگی، ششم هم حال اومد (متأسفانه!)
P:
در ضمن در زمینه فرقون/فرقان ارجاعتون می دم به ویکی... دیگه بعد از اون خداوندگار عالَم، عالِم است!!!!

پوف! خاک تو سرت نگار با این گیرهای خرکی دادنت! آخه به تو چه! چیکاره ای تو اصلاً؟ فضول ملا لغتیِ ذره بین به دست! اه

بعد از تحریر نوشت: مشترک مورد نظر، همین الان اسمش رو به "کلنگ دسته دار" عوض کرد و کامنت گذاشت:
"دعوا نبود
مشاجره بود
اصلاً و ابداً اعصاب ندارم یک کم حالت تهوع دارم"
جماعتی نشستن بالای گود، ملتی (شامل من و مشترک مورد نظر) رو به عصبیّت کشیدن! مرده شور ما و اونهارو همه با همه ببرد.

بعد از تحریر نوشت دو: یه عمر بابا گفت  اشتباه بزرگ ما تو دوره انقلاب این بود که کار اصلیمون که درس خوندن بود رو ول کردیم یا لااقل جدی نگرفتیم و نتیجه اش این شد که هست. همیشه به خودم افتخار می کردم که ماها چشمهامون بازه. از این کارها عمراً اگه بکنیم! تُف! یکی من رو برگردونه سر درسم!!! عصبانی از خودم/عصبی به خاطر شرایط/خسته... همه اش یعنی حال الان من

Sunday, February 13, 2011

روز عشقولانگی

همین دیگه. هیچ خبری که نیست، همه جا هم امن و امانه، من هم تبریک عشقولانه اصلاً لازم ندارم که!!!!

به عنوان یه workaholic/schoolaholic به خودم از طرف عشقم (یعنی دانشگاه که سپتامبر شروع می شه و دوباره موفق به دیدارش می شم) کادو ولنتاین می دم! به به! کلی هم قدیمی و تاریخ داره این هدیه! بقیه که دوستمون ندارند! لااقل خودمون خودمونو تحویل بگیریم! بله ام.

بعد از تحریر نوشت: آقا غلط کردم... شاید فکرش رو هم که بکنم یه چیزهای زیادی هم خورده ام! هی ذهن سانسوری می کنم که یعنی چیزی نیست که!!! اما خیلی هم چیزیه که!!!
 آقاجون قلبم از حلقم رد کرده، اومده تو دماغم! پوووف چرا این قدر کش می آد زمان لعنتی؟ چی می شه آیا؟
به منظور خر کردن خودم، به این فکر کردم که اگه همه چی خوب پیش بره، لابد بعدش سفارت آمریکا تو ایران می زنند و سفارت انگلیس هم باز رو به راه می شه. بعدش هم ویزا سینگل ما درست می شه، با سلام و صلوات تشریفمون رو می بریم خونمون. احتمالاً هم راحت تر فاند می دن به ایرانی ها و در خیلی زمینه های دیگه هم پولهامون الکی هدر نمی ره خلاصه که دنیا گل و بلبل می شه برام (اوج خودخواهی رو کف کنید) بعد تفکرات ناب خسّت مآبم رو با بهزاد در میون گذاشتم! چی جواب بده خوبه؟ گفت بد بخت، اگه همه چی خوب پیش بره، تازه اول بدبختی ماهاست. بی هویت می شیم یعنی! گفتم هان؟ گفت یعنی پاسمون بی اعتبار می شه! تازه می شیم مثل فیلم "ترمینال"!!! و من فهمیدم که تفاوت خودخرکنندگی یک مثبت اندیش و یک منفی اندیش از کجا تا به کجاست!!! کوفتمان شد!!!

بعد از تحریر نوشت دو: من همچنان منتظرم که عوامل معلوم الحالی (البته فقط برای خودم و نه کس دیگری) بهم ولنتاین تبریک بگن! اهه... خوب بگین دیگه! حیبونکی من!
D; 

Saturday, February 12, 2011

ساندویچ پی نوشت درمیان زندگی

اول. گاهی از سرکوب خودم خوشم می آد... یه جور بازیه انگار برام. سرکوب به قصد گرفتن آزادی بیان از خودم و... نا گهان انفجار!
این انفجارها برام لذت بخشند. خیلی وقت ها آزارم می دهند. اما درمجموع لذت بخشند. دیدن یک آتشفشان فعال، با گدازه های زرد و قرمز که می تونه هرچیزی سر راهش را بسوزونه، نابود کنه، محو کنه... حتی اگه بدنه خودش باشه... حس قدرتم را کاملاً ارضا می کنه...

دوم. دو سه نفری دو لیست دوستهام/توی قلبم هستن که دوستشون دارم. عمیقاً دوستشون دارم. بعد هی فکر می کنم و هی فکر می کنم و... هی کلافه می شم و کلافه تر که چرا نمی شه که بشه؟
چرا نگار طبیبیان تا حالا نتونسته یه رابطه پایدار و همراه با آرامش برای خودش و یک آدمیزاد دیگه بسازه؟ طولانی مدت منظورمه به طور حتم!
زیاد به خودم شک می کنم... هر روز به دلیلی تازه. دلیل امروز: کسی که از انفجار، از ناآسودگی (عطف به مصرع "موجیم که آسودگی م عدم ماست") و غیره لذت می بره، چه جوری می تونه رابطه همراه با آرامش بسازه؟

سوم. تمرکزم را می خوام! چه جوری می شه بازیابی اش کرد؟؟؟

چهارم. برای خودم نگرانم. به قلبم زیاد فشار می آرم. از چشم و مغزم هم زیادی کار می کشم. به معده و دندان و پوستم نمی رسم. ماهیچه هام شرطی شده اند...

پنجم. دِ لامصب بگو اون که باید بگی رو! 

ششم. آروم آروم دارم متنفر می شم از جاه طلبی هام. نه که بذارمشو کنار. نه. همراهمند همش لعنتی ها. موضوع دیدیه که بهشون دارم.  که اگه نباشن، اگه نتونم بهشون برسم، اگه...، اگه...، خلاصه یه عالمه اگه و مگه که ترس رو می ریزه سرم! ترس این که نکنه بدون جاه طلبی ها "هیچکی" هم دیگه نباشم... هی هی هی... نگارِ خرمنگول!

پینوشت یک: گذازه ها، بعد از سوزوندن، خودشون تو خودشون سرد می شن و تبدیل می شن به یه مشت زباله خاکستری. حتی فرمی هم از خودشون ندارن... همون شکل ظرف که قبلاً گفته بودم: شکل ظرف می گیرن/می گیرم...

پینوشت دو: فکر کنم نگار بدون خوددرگیری با خودش می میره. زیاد فکرشو نکنه بهتره... چون بحث لعنتی سر همون "فکر"ئه...

هفتم. کاملاً محتمل می بینم که زیر همه چی بزنم و برگردم ایران. بشم نویسنده!!! هرچند این احمقانه ترین فانتزی کاریم توی چند سال اخیره...

هشتم. دارم فکر می کنم که دیگه نمی خوام تنها زندگی کنم. و می دونم که در وضعیت فعلی تحمل هیچکس دیگه ای رو هم ندارم...

نهم. من باید حتماً برگردم به معماری و طراحی. هرچی باشم، برای پشت میز نشستن و کتاب خوندنِ صرف ساخته نشدم. من نیازمندم برای زنده موندن از دست و مغز و زبانم، توأم استفاده کنم... حس زندگی ام داره می میره! خوشحالم که می (خرداد) فارغ التحصیل می شم...

پینوشت سه. این روز ها سریع، یعنی خیلی خیلی سریع از همه چی خسته می شم. مصر، هنوز به 24 ساعت نرسیده، برام مشمول مرور زمان شده!!! پوف! سوژه جدید لطفاً؟

دهم. می ترسم که تبدیل بشم به نگاری مبتلا به بیماریِ یأسِ فلسفیِ مزمن!

بعد از تحریر نوشت یک: بلاگ رو که پست کردم، دیدم تم بلاگم هم همینه: جرقه های رنگی و ناگهانی... در پس-زمینۀ تاریک.
بعد از تحریر نوشت دو: عکس این پست من رو کشت. هوار ساعت گشتم. انفجار گدازه ها می خوام در پس زمینه تاریک و این که کمی از جریان آنهارو زمین معلوم باشه. زاویه عکس از پایین به بالا باشه. عکس بی مورد کراپ نشده باشه. حس عظمت رو نشون بده و حس ترس رو... دوبار عوض کردم و آخرش هم راضی نشدم! گیرررر! فکر کنم این یه کار رو هم خودم باید آستین بالا بزنم و برم سراغش! منظورم عکس برداری از انفجار لاوا ئه!!!!

Friday, February 11, 2011

و اینک سؤال

شادی بر جای خود... اما سؤال ها هم برجای خود...

1. دیروز داشتم فکر می کردم وقتی ارتش حکومت رو در دست بگیره (به زور) اسمش می شه کودتا. خب می دونم که این کودتا نیست. اما انقلابی که مردمش خودشون حکومت رو بدن دست ارتش اسمش چیه دقیقاً؟ واقعاً چون بلد نیستم می پرسم! این حتی انقلاب سفید هست؟؟؟

2. ارتش احساساتی گری نداره. چشمهاش معمولاً بازه. قابل اعتماده واقعاً؟ الان چی می شه؟

3. ترکیه می خواد رهبر دموکراسی خاور میانه باشه؟ به سلامتی!!! داشتم فکر می کردم مصر شلوغ، تونس شلوغ، یمن و الجزیره و امارات و کویت و لبنان لب مرز. افغانستان و عراق درگیر اوضاع پس از جنگ. ایران ملتهب.... این اوضواع واقعاً خوبه؟ خطرناک نیست؟ نمی خوام دایی جون ناپلئون باشم. اما ته دلم یه جورایی حس می کنم ممکنه همه چی بازیچه باشه....

3.5 جالبه که تهش همه می گن "ما"ییم که خیلی مهمیم! ترکیه اونجوری، ما می گیم ما اولین جرقه بودیم، تونسی ها می گن نه خیر ما اولین حرکت واقعی بودیم. مصری ها می گن ما مهمترینینم. عربستان می گه ما پولدارترین... هرکی یه جور خلاصه. این مطرح کردن خود چقدر مهمه؟

4. 25 بهمن... می ترسم. نگرانم. ایران اگه تغییری بشه، آمریکا اونجا سفارتخونه می زنه؟ تکلیف ویزای من چی می شه دقیقاً؟ می تونم برگردم؟ شلوغ بودن، صدای اقلیت را خفه می کنه. من اقلیتم. با شلوغ شدن ایران، نه آمریکایی ها دیگه به دانشجوهای درگیر اینجا فکر می کنند، نه لزوماً ایران دلش خواهد خواست که مشکلاتش با آمریکارو به این زودی ها حل کنه... برای خیلی ها این سؤال اصلی نیست. اصلاً ارزش فکر کردن هم نداره شاید. اما برای من همه چیزه! چیکارش کنم؟؟

5. نسل قبل من اینها/این انقلاب ها/این تغییرات را دید: انقلاب افغانستان، ایران، شوروی و اقمارش ، چکسلواکی، قرقیزستان، اوکراین، تونس، مصر... چند حرکت دیگه کافی خواهد بود؟ اساساً "کفایت" معنی داره تو این شرایط؟

از احساساتی گری بدم می آد... اما شدیداً آدم احساساتی ای هستم! اه

بعد از تحریر نوشت: و این که شهر شلوغه... همه جا! حتی اگه بلاگ اسپات فیلتر باشه!!!

نفس در هوای تازه

برای من 11 صبح، زود محسوب می شود. صبح زود. صبح زود پا شده ام و... 
دیگر مبارک نیست! نفس در دنیای نامبارک مبارک!
شادم. همراه با اشک.

I am shivering happy. shivering HAPPY! Egyptians, bless you allllll... love you! love you!

روز انقلاب ما، مصری ها جشن می گیرند. نوش باش....
می خواهم جیغ بزنم. می خواهم برقصم.... می خواهم می خواهم... می خواهم!

Thursday, February 10, 2011

هیجان-خفگی

1. نگار داره خودشو خفه می کنه با هیجان محوری. خدا به داد قلب من در 4-5روز آینده برسه. همین الانش از دست دیکتاتورهای مصر و ایران چسبیده ام به طاق!
پست دوم امروز.
من چه جوری بشینم سر تز آخه؟؟؟

2. "یعنی چی می شه؟" به تو چه! بشین سر کارهات...

3. گشنمه. نمی تونم رادیو و تلویزیون رو ول کنم که آآآآآآآخه. اه به این زندگی. از اون قرص های شازده کوچولو می خوام که یه دونه بندازی بالا، تا یه هفته تشنه (و در موضع من گشنه) نشی.

4. این قسمت رو باید یه بار بدون هیجان-خفگی و درست و حسابی بنویسم. حتماً باید یه متن درست و حسابی بنویسم درباره "ژاپن"! معماری مدرن ژاپن. چه جوری می شه که ژاپنی فقط تو 150سال، کلی از غرب یاد می گیره، اما ژاپنی می مونه و در خیلی موارد نهایتاً غرب رو می ذاره تو جیبش. حتماً باید ازشون یاد بگیریم/بگیرم. 

5. و این که اگه الان بهم بگن تابستون بتونی بری تعطیلات ایران، یا یه درس طراحی تو ژاپن برداری، حتماً حتماً حتماً ژاپن را انتخاب می کنم.

6. کاش یه نموره شغل رضا دقتی داشتم.

فعلاً همین. برم هیجانم رو دریابم.

زندگی یک ایرانی ایران پرست در بلاد کفر

1. یعنی رادیو فردا دوووووست دارم! در نقش یک دوست دار دیکتاتوری (در ایران)، دقیقاً فکر می کنم نقش یک خبرگذاری تبلیغات چی رو خووووب و خنده دار بر عهده می گیره! بماند که نزدیک روزهای مهم که می شه، هی آهنگ های سبز می ذاره و فقط هم سبز می ذاره و در کمال دموکراسی گری چندان از بقیه نمی ذاره. مدل خبر دادنش هم باحال می شه! نمونه خبرگذاری: "کروبی رو امروز، پشنه نیش زد. دلیل پشه این بود که کروبی همراه با موسوی و خیلی های دیگه گفتن که "بیست و پنج بهمن مردم می آن تو کوچه" و بیست و پنج بهمن خیلی مهمه و مردم یادتون نره ها، حتماً بیاین تو کوچه و آدرس دقیق، از میدان امام حسینه تا آزادی و اگه می خواین زنگ بزنین ما تا نقش جی.پی.س براتون بازی کنیم و سر ساعت بیاین و خلاصه که خیلی مهمه بیست و پنج بهمن و مردم بیاین تو کوچه و این بود خبر ما درباره پشه..." یا این که: "ما قول می دیم که حسنی مبارک چند ساعت دیگه بره... به نظرتون 25 بهمن چی می شه آیا..." تهش هم جمله معروف: "همچون همیشه، تنها، همراه ما باشید"... به این می گن دموکراسی دلنشین یک دیکتاتور که من باشم...

2. دیشب ترسیدم. این که من با خودم حرف می زنم، می گم، می خندم، دعوا می کنم، کلافه می شم و غیره خیلی طبیعی محسوب می شه. تو کوچه و خیابون و خانه. ایران هم همین بودم. بلند بلند... موضوع اینه که تاحالا فارسی بوده خب... برگردم به دیشب: دیوان شمس آوردم که بخونم. باحال بود و لذت می بردم تا... یهو دیدم دارم انگلیسی فکر می کنم و حرف می زنم با خودم. "بندۀ خدا تو داری شعر فارسی می خونی، اون وقت انگلیسی تفسیر می کنی؟"؟؟... پووف! یه نموره ترسیدم. هویت مغز من الان دقیقاً کجاییه؟ یه جایی متعلق به دریاها و اقیانوسهای میانی آمریکا و ایران؟... پووووف.

3. و این که امشب شب مهتابه، حبیب و طبیب و خدا و خرما و غیره را همه با هم می خوام!!! و این که شبِ شب هم که نیست! درواقع لنگ ظهره.

Wednesday, February 9, 2011

بِزی ای خرِ نازنین

زندگی خرکی یعنی زنگ می زنی دوستت می گی "فرم های فکس رو باید چیکار کنم و سه ساعت روضه می خونی و ..." و دوستت هی گیج میزنه و تو آخرش می فهمی که گفتی فکس به جای تکس!

زندگی خرکی یعنی بیست روز دیگه باید تز تحویل بدی، و طی هفته آینده یه پرزانته داشته باشی، دوتا پروپوزال ریسرچ تحویل بدی، خلاصه یه کتاب تحویل بدی و هوارتا خورده کاری دیگه و نهایتاً عین خر خوابیدی، بازم خوابت می آد و باز هم می ری می خوابی.

زندگی خرکی یعنی دلت سیب زمینی می خواد، اما حال نداری بشوریش و خورد کنی، پس به جاش تخم مرغ می خوری.

زندگی خرکی یعنی امروز هوا سرده، اما تو کمتر از دیروز لباس پوشیدی و می ری بیرون. فردا که دوباره زیاد می پوشی، هوا همچین گرم می شه در حد فحش...

زندگی خرکی یعنی من منتظرم. منتظر که یکی تو ایران بالاخره لنگش کنه و یکی هم اینجا دلش بسوزه و به من پذیرش بده. بلکه من یه کم خوشحال شم.

زندگی خرکی یعنی تو از همه کشورهایی که تاحالا دیدی، از آمریکا بیشتر از همشون بدت می آد، اما مجبوری اونجا زندگی کنی، چون همه راه ها به رم ختم می شه.

زندگی خرکی یعنی من می خوام برم ایران، اما هی اصرار دارم به خودم بقبولونم که پل های پشت سرم رو دارم خراب می کنم و نمی شه که برگردم! مگه مرض داری دختر؟

زندگی خرکی یعنی هی تو دلت بال بال می زنی و هی به خودت جو می دی که آیا 5روز دیگه چی می شه، فقط برای این که آیه یأس لعنتی دلت رو خفه کنی.

زندگی خرکی یعنی کلی به دلت صابون زدی و بدتر از اون، آفاق رو پر کردی که جمع جمیع خانواده ات می خوان بیان پیشت، بعد کاملاً خودآگاه خیط می شی و می مونی که گریه کنی یا به بلاهت خودت بخندی.

زندگی خرکی یعنی دوتا چروک ریز زیر چشمهات کشف می کنی که نمی خوان برن! بعد با چسب پوستتو می کشی به خیال این که خوب می شه!

زندگی خرکی یعنی تو، آخر این سال تحصیلی، 21 سال از روزی که شروع کردی به "تحصیل" خواهد گذشت و عین خر می خوای برسونی اش به 30 سال! بعدش هم آرزوت اینه که بمونی تو هم تحصیل-گاه و در نیای!!!

زندگی خرکی ایده آله برای اونها که همون خری هستند که بودند، فقط پالونشون هی عوض می شه!!!

Monday, February 7, 2011

تو از چرخش یک رقص...

هی هی هی
>:)
الان از اون لحظه هاست که شددددددددددید دلم می خواست کاش لااقل لاتاری می بردم، می پریدم می رفتم ایران!
یکی از کارهایی که الان می خوام بکنم، اسکن عکس های بچگی مه! بچه در حد 3-12 مثلاً...

بعدش هم میزان متنابهی شیطونی!
حیف که بلاد کفر در حال حاضر دست و بالمون رو بدجوری بسته...

هی هی هی
شیطونی...
هی هی هی
شنگولیسم خفیف...
>:)
*
از بیژن مرتضوی خوشم نمی آد. موسیقی متنم این بود ولی الان... خورد به تیتر، گذاشتمش! همین
*
برم شیر سرد بخورم... و برم فکر کنم چه جوری به این راحتی یه خواب بد، منو کلاً تعطیل می کنه و خوب خوابیدن بلافاصله بعد از اون، فعالم می کنه... نگار به غذا زنده نیست. به خواب زنده است.
*
الان فهمستم تازه که نعیمه و پسر علی الحسابی مزدوجیده اند! مععع! نمی دونستم خوووب!
*
پایان نامه می نویسم، ئـــــــــه.... بدک نیست. دعا نیدد! (needed) رد کنید بیاد پیلیز!!!

خدا عقل نده!

گاهی مطمئن می شم که توانایی بسیار بسیار قابل تحسینی در آزاردادن خودم دارم! این جوری ها که یه مسئله تو ذهنم طراحی می کنم، خودم رو پرت می کنم توش، گیر می کنم و دست و پا می زنم، با همراهی ذهن زیبا، مسائل رو پیچیده تر می کنم، به خستگی مفرط می رسم، کسل می شم، به افسردگی نزدیک می شم... تا بالاخره از فرط کلافگی طناب های ذهنم رو پاره کنم!

یه مدت بالا پایین می پرم تا باز پام گیر کنه و بیفتم تو چاه بعدی ذهن خودم.

نمود بیرونی نداره... هیچی. اما من به حد افراط خسته می شم!
دیوانگی نه شاخ داره، نه دم، نه سر، نه ته.

خدا عقل نده!

پینوشت: دیشب یکی از مزخرفترین خواب های زندگی ام رو دیدم. در نوع خودش غریب بود. چنین تجربه مزخرفی نداشتم تا حالا... آه کشیدم.
خدا از این خوابها نصیب نکنه.

پس از تحریر نوشت: هی ادیت می کنم، هی کپی، هی پیست... آخرش خودسانسوری را ترجیح می دم.

سه روز و خورده ای پس از تحریر نوشت: خود سانسوری بسه! سه تا پست نوشته شد و این پست لابد مشمول مروز زمان کافی!!! تیکه سانسور شده این بود:
"پینوشت: دیشب یکی از مزخرفترین خواب های زندگی ام رو دیدم. در نوع خودش غریب بود. چنین تجربه مزخرفی نداشتم تا حالا. توی کلاس ریچارد ویلسون بودیم. دیدیم این بار سروش و گنجی هم نشستن. ردیف پشتی من. خوشحال شدم. آقای فیلی هم اومد. (معلم عربی کنکور! نمی دونم از کدوم پس ذهنم اومد رو!!!) خیلی خیلی خوشحال شدم. نشست پشتم. باهاش کمی خوش و بش کردم تا کلاس شروع شد. وسط کلاس دیدم بهم سیخ می زنه! خودمو جمع کردم... ادامه داد، معذب شدم! همش فکر می کردم تو بلاد خارج، هرگونه ارتباط مشکوک به جنسی می تونه سبب اخراج استاد/معلم شه، حالا استادهای مارو نگاه... یه بار که داشتم خودمو جمع می کردم، دیدم اهه. سروش و گنجی هم مشغولند با صندلی جلویی هاشونا... آه کشیدم.

خدا از این خوابها نصیب نکنه."

Saturday, February 5, 2011

لبخند

زندگی یعنی طعم خوب تمشک همراه با نمک... یعنی جرقه یه خاطره قدیمی کودکی از طعم یه آدامس... یعنی لبخند.

تو می تونی لبخند بزنی که خوشحال باشی یا شاد. می تونی لبخند بزنی که شاکی باشی. می تونی لبخند بزنی چون کار دیگه ای نداری. می تونی لبخند بزنی تا گریه نکنی. می تونی لبخند بزنی تا مخالف باشی. می تونی لبخند بزنی تا بحث رو عوض کنی... می تونی لبخند بزنی چون لبخند هدیه خوبیه...
من لبخند زیاد می زنم...

دارم پیر خرفت احمق بدبخت می شم........
.
.
.
دروغ گفتم. نمی شم. اصلاً بهش اعتقاد هم ندارم. اما در راستای خواب دیشب/بعد از تحریر نوشت پست قبل، یادم می افته که از "از دست دادن یه چیزهای خاصی" خیلی می ترسم. خیلی خیلی می ترسم. و فقط لبخند می زنم و به یک چیز دیگه فکر می کنم... چون می ترسم.
...
من چقدر احمقانه تایپ می کنم. انگشت کوچک دستم روی انگشت بغلی اش، انگشت اشاره ام روی انگشت وسط... من از مینیمالیسم بدم می آد. صادق باشیم. یاد امید می افتم و اون همه بحث... اما خودم نگاه که می کنم که ببین چه جوری یک دست رو محدود می کنم به یک انگشت...
...
بحث عوض شد، نه؟
...
یا به این فکر می کنم که از حق نگذریم، قیافه بدی ندارم، بد هم لباس نمی پوشم... نه؟ نیازمند تعریفم!
...
پووووف. یا فانتزی های ذهنم، من را خواهند خورد، یا من، اونهارو... نگار! زیاد فکر می کنی! سعی کن بیشتر زندگی کنی...

جوجه یه روزه، خندانه

یک. قصد دارم خوب باشم و مثبت باشم و برگردم به کار و شاد باشم و پر انرژی باشم و... هرچی باشه، تازه تولدم تمومیده! تازه به دنیا اومدم!

دو. فکر کنم تبریک ها تموم شد... شمارش اسم های پست قبل می گه: 159تا... دوووووست دارم. نیاز به شلوغ بودن دوروبرم به طرز قابل قبولی ارضا شد...

سه. از کسایی تبریک گرفتم که انتظارش رو هم نداشتم. روزهای خوبی رو گذروندم...

چهار. از کسایی تبریک نگرفتم که اصلاً هیچ فرقی نمی کنه! خب بادشون رفته، زور که نیست... دووووستشون دارم. می خوام با کله برم ایران و باز ببینمشون... خووووبه زندگی.

پنج. چهارتا فیلم دیدم دیشب. هه هه... من کاااااااااار دارم خیر سرم... و همچنان من با "آلیس در سرزمین عجایب" ارتباط برقرار نمی کنم... "ذهن زیبا" دوست دارم... و و و ...

نتیجه اخلاقی: نگار خوشحال و شاد و خندانه، قدر دنیارو می دانه.... فقط باید یه کم بیشتر بدوئه تا ییهو خودش با دست خودش گند نزنه تو حال خودش!!! (چقدر خود تو خود شد!)

بعد از تحریر نوشت: دیشب خواب دیدم یکی از دوستهام از نوع مذکر ازدواج کرده! خیلی ناراحت شدم! از نوع حسرت... هی زندگی...

Wednesday, February 2, 2011

روز من... و نه هیچ کس دیگر

روزی که آلوار آلتو (معمار فنلاندی)، مرتضی مطهری و نگار طبیبیان به دنیا آمده اند... شاد!
روز جشن شروع بهار در ژاپن... روزی که بیش از 2000 ایتالیایی در شهر سسنا ایتالیا سلاخی شدند... روزی که سلطان محمد دوم عثمانی حکومت را به دست گرفت... روزی که آمریکا در جنگ جهانی اول روابطش را با آلمان قطع کرد... روز قهرمانان در موزامبیک... روزی که در لیجانگ چین زلزله آمد و 200 نفر مردند و 14000 نفر زخمی شدند... روزی که در بازار بغداد بمبگذاری شد و حداقل 135 نفر مردند... مستدام!
روزی که داریوش اقبالی داره تلاش می کنه تا فرداش به دنیا بیاد!
"روزی که موسیقی مرد"... پاینده!
فردای سال نوی چینی پایدار...
روزی که Don McLean برایش American Pie را خواند:
A long, long time ago...
I can still remember
How that music used to make me smile.
And I knew if I had my chance
That I could make those people dance
And, maybe, they’d be happy for a while.

But february made me shiver
With every paper I’d deliver.
Bad news on the doorstep;
I couldn’t take one more step.

I can’t remember if I cried
When I read about his widowed bride,
But something touched me deep inside
The day the music died.

So bye-bye, miss american pie.
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
And them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
Singin’, "this’ll be the day that I die.
"this’ll be the day that I die."

Did you write the book of love,
And do you have faith in God above,
If the Bible tells you so?
Do you believe in rock ’n roll,
Can music save your mortal soul,
And can you teach me how to dance real slow?

Well, I know that you’re in love with him
`cause I saw you dancin’ in the gym.
You both kicked off your shoes.
Man, I dig those rhythm and blues.

I was a lonely teenage broncin’ buck
With a pink carnation and a pickup truck,
But I knew I was out of luck
The day the music died.

I started singin’,
"bye-bye, miss american pie."
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
Them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
And singin’, "this’ll be the day that I die.
"this’ll be the day that I die."

Now for ten years we’ve been on our own
And moss grows fat on a rollin’ stone,
But that’s not how it used to be.
When the jester sang for the king and queen,
In a coat he borrowed from james dean
And a voice that came from you and me,

Oh, and while the king was looking down,
The jester stole his thorny crown.
The courtroom was adjourned;
No verdict was returned.
And while lennon read a book of marx,
The quartet practiced in the park,
And we sang dirges in the dark
The day the music died.

We were singing,
"bye-bye, miss american pie."
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
Them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
And singin’, "this’ll be the day that I die.
"this’ll be the day that I die."

Helter skelter in a summer swelter.
The birds flew off with a fallout shelter,
Eight miles high and falling fast.
It landed foul on the grass.
The players tried for a forward pass,
With the jester on the sidelines in a cast.

Now the half-time air was sweet perfume
While the sergeants played a marching tune.
We all got up to dance,
Oh, but we never got the chance!
`cause the players tried to take the field;
The marching band refused to yield.
Do you recall what was revealed
The day the music died?

We started singing,
"bye-bye, miss american pie."
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
Them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
And singin’, "this’ll be the day that I die.
"this’ll be the day that I die."

Oh, and there we were all in one place,
A generation lost in space
With no time left to start again.
So come on: jack be nimble, jack be quick!
Jack flash sat on a candlestick
Cause fire is the devil’s only friend.

Oh, and as I watched him on the stage
My hands were clenched in fists of rage.
No angel born in hell
Could break that satan’s spell.
And as the flames climbed high into the night
To light the sacrificial rite,
I saw satan laughing with delight
The day the music died

He was singing,
"bye-bye, miss american pie."
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
Them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
And singin’, "this’ll be the day that I die.
"this’ll be the day that I die."

I met a girl who sang the blues
And I asked her for some happy news,
But she just smiled and turned away.
I went down to the sacred store
Where I’d heard the music years before,
But the man there said the music wouldn’t play.

And in the streets: the children screamed,
The lovers cried, and the poets dreamed.
But not a word was spoken;
The church bells all were broken.
And the three men I admire most:
The father, son, and the holy ghost,
They caught the last train for the coast
The day the music died.

And they were singing,
"bye-bye, miss american pie."
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
And them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
Singin’, "this’ll be the day that I die.
"this’ll be the day that I die."

They were singing,
"bye-bye, miss american pie."
Drove my chevy to the levee,
But the levee was dry.
Them good old boys were drinkin’ whiskey and rye
Singin’, "this’ll be the day that I die."

چه نام دیگری، چه خاطره دیگری اضافه خواهم کرد به این روز...؟ نمی دانم... ولی خواهمش ساخت...

نمی دونم الان کجام! (این پست از قبل تنظیم شده که پست بشه خودش!) اما می دونم که شادم و شاداب! روزم مبارک...

پینوشتِ به تدریج نوشت!!! تولدم مبارک! به ترتیب یه عالمه باز هم مرسی: امیرفرهاد، سالومه، مامان و بابای گل، نینا، آقا فرداد، کیا، نازنین، امیر چاووشی، پویان قائمی، مریم، پیام خان، باز عزیزترین یوماه دنیا که امسال سرورهای فیسبوک را منفجر کرد با مهربونی هاش، مهرناز، باز هم نینا، طناز، عمه سودابه، سارا فتوت، سپیده حکیم الهی، پرناز، آرش طبیبیان، سحر صانعی، ارغوان، علیرضا خاتمیان، دایی فرهاد، رورو، نگار مسعودنیا، مژده آزاد، بهنوش، جواد نوری، سمانه مظفری، عمه افسانه، الهام جوادی، باز امیر چاووشی، پویان میردامادی گُل، باز امیرفرهاد عزیز، زهره معمارزاده، سروش رضایی، امیر برزویی، محمد هادی مظفری، الهام مروّتی، بهار معمارزاده، سعید شماعی، مهربون ترین به-زاد دنیا، هوتن دولتی، شبی مفخم، افسون قربانی، بنفشه جلالی، گیلناز، علی اسماعیلی، مرسده، آیدا، گلنار، فاطمه نیکنژاد، سارا افراز، علی غفوری، نرگس افشم، آتوسا سلطانی، آقای ابطحی نازنین، سحر قارونی (و فکر کن که من چه شادم به خاطر پست بلاگت)، حسین آنتیکچی، ریحانه خدا پناهی، استلا عابدیان، پردیس مینوچهر، محمدعلی مطیع شرح (همراه با هواران تبریک و تشکر متقابل!!!)، مینو رضوی و...
و همچنان بعد از به دنیا اومدن/پست شدن بلاگ نوشت:
ممنون از مریم الله داد، مسعود مجلسی، ولی شیشه بری، آیدا احمدی، تارا، باز محمدهادی مظفری، باز پویان قائمی، هاله دولتی، فرخنده زینالی، ابراهیم کاظمی، آزی طباطبایی، آذین فرزان، فاطمه سمائی، مریم فروتن، مونا زارع، مهرنوش یزدانبخش، رعنا یزدان، صدف دها، مریم لاریجانی، شیده، باز بابای نازنینم که عاشقشم و فکر کنم اولین و دومین فعالیت فیسبوکی اش روی دیوار من بوده! دوستش دارم، جواد زمانی، بهار یوسفی، ئاران، ساحل کریمی، سپیده شماعی، البرز، میلان، باز سروش رضایی، حامد محمدی، مریم روغنی، مامان تارا، نگین دادخواه، سحرعلی نیا، سپیده حاجی پور، بیتا احمدی، صنم جبل عاملی، زهرا رجایی، پروین جعفری، مصطفی زرّودی، سمیرا خرّمشاهی، مریم نوری، کتی ریاضی، سامان حسینی، بابک معمارزاده، مریم امام جمعه، علی یعقوبی، فرشته عسگری، مهرین جان، بیتا لنگری، الی بالاخانلو، محسن وثوق، باز محمدعلی مطیع شرح، پریسا گندمکار، پویا دیانت، باز شبی مفخم، باز صنم جبل عاملی، مکس، نجلا ایزدی، سحر لویه، سپیده قائم مقامی 83ای، شهریار بیضایی، گلاره، سوده انصاری، حنیفه، سعیده مختارزاده، مونا یزدانی، کیاوش، سجاد محمدی، حنا سراجی، نیلوفر لطیفی، مهراوه سیدعلیخانی، مامان ایران مهربون، امی موزز، مهسا درخشانی، حسام جواهرپور، و همچنان امیرفرهاد عزیز (چقدر زیبا بود...)، علی گرامی، ساجده حاجی میر، علی کشفی، بهناز الماسی، نگار اشعری، بهشاد، سیمین شرافت...

هاله، مریم، ممنون که با حداقل دوساعت صحبت کردنمون، یادم انداختین که تفنگدار سوم بودن چقدررررررررر برام باارزشه.
ممنون از شهلا و باز مرسده و باز مریم امام جمعه که شبم رو ساختن، کیک و شام، توخونه ای که به زور مرتبش کرده بودم چسبید :))) ممنون از ایکس-لانژ که باعث شد بیشتر خوش بگذرونم >:)

و بعد از علافی های مکرر، همچنان ممنون از لیدا، نیتن بلک-نِی، مهناز طلامینایی، نیکی بختیاری، سم شیرازی، مینلی آراکلیان، مهسا ادیب، بهناز رضوی، غزل (دوستکم از پن-استیت)، باز نازنین فرجی عزیزم، گلِ بهار، آرش عادل، ونوس وفائی، هاله، علیرضا طاهری، طاهره مرودشتی، شفق فدایی، علی آزاد (هیه هیه! به قول گوگوش، تورو چی صدا کنم؟!!!)، فاطمه سعادتی، باز سالومه نازنین، حسن صادقی و...

امروزم خوب بود. با سال های ایرانم از زمین تا آسمون فرق داره. اما خوبه. دارم آروم آروم با سیستم آمریکایی زندگی کردن هم ارتباط برقرار می کنم... این خوبه. و به نسبت یه تطابق پذیری "زود" محسوب می شه... نه؟
خوشحالم. شاد...

و همچنان... ممنون از هاله و وحید برای کارت قشنگتون، ممنون از توراهیتون!!! (هه هه! استفهام داشت همراه با شیطنت ویژه) و ممنون از مامان و بابای نازنین، هدیه دریافت گردید! قول می دم به دوروز نکشونمش >:)) باز ممنون از بهار معمارزاده و ممنون از عباس ترکاشوند، دوست و استاد همیشگی و ممنون از پریسا نیکخوی گوگولی...