Tuesday, December 29, 2020

سفرنامه

سفر به آدم چیز یاد میده. یا یادگرفته هاش رو یادآوری میکنه... این سفر برای من تجربه خوبی بود که فکر کنم چرا دوستهای هر روزه ام، از خودم کوچکترند... و دوستهایی که میتونم دو کلام حرف حساب بزنیم، از نوع گفتگوی عمیق و دل-آروم-کن، ازم بزرگترند معمولا... پارتنرهام هم. این همونه که به Adam توضیح میدادم چندوقت قبل. که معلقم بین دو دنیا. که دوستهام آخر های دهه بیست زندگیشونند و پارتنرهام اوایل دهه چهل حتی... و تنشهای گاه به گاهی که پیش میاد... بین اونها و در مغز من.


دوستهای کوچکترم، به اندازه من مغزشون رو با تجربه دردناک و پیج و تاب دار و تاریخ و جغرافی و فلسفه پر نکرده اند... اساسا من جذب آدم ها در دهه بیست زندگیشون میشم، تا در سطح زندگی کنم. که بتونم لحظه رو در لحظه زندگی کنم، عمیق. این آدمها، محشرند. روزانه های من رو میسازند و همون نیمچه تراشه های برونگرایی خودم رو ترجیح میدم با اینها بگذرونم...
بعد از اون طرف دوستهایی هستن که ده دقیقه حرف میزنم باهاشون و  روانم آروم میشه. اینها کمیابند. فهیم رو دیشب دیدم و چیز خاصی هم نگفتیم ها... ولی دیدنش لامصب خوبه. حتی پشت ماسک و در حضور نرگس. چون ارتباطه، در سطح نیست. خیلی عمیقتره... و چون روانم بعد از عمری خوش خوشانش شد... حرف نزدن به مدت مدید، یا ندیدن، یا ماسک، ممکنه دردناک باشه، اما ارتباطه رو تحت تأثیر نمیذاره... با روان آدم کاری نداره. روان آدم از پشت ماسک هم میتونه نفس عمیق بکشه.

همه اینها رو گفتم که بگم سفر رفتن هم آداب داره! :)) و من با دوستهای خوب دسته اولم نباید برم سفر. چون من سفر میرم که عمیق بشم، که از روزانه هام جدا شم و فرار کنم حتی... با دسته اول، میمونم توی سطح و سفرم راکد میشه... میشم مثل پیتزای پنیر نیم خورده و سرد و ماسیده شده... پیتزاهه هست ها... هنوز جلوی رومه! اما تمایل من بهش مرده.
دیدن دیشب فهیم، حتی در حد چند دقیقه یادم انداخت که چه مرگه این چند روز آخر...
و تو دلم فکر کردم که اون بشر هم چه خراب آبادی باید باشه روانش... کاش جور شه و زود زود، باز بریم سفر...

پینوشت ۱. مامان دیشب دیگه دووم نیاورد و گفت بسه دیگه، برگرد... یه جور خوبی بهم چسبید! دلم برای روزانه های عادی ام، و غر زدن های عادی ام تنگ شده...
پینوشت ۲. یه چیزهایی و یه کارهایی برام سخت و سنگینه این روزها. نوشتن از اعدام، از سقوط، از درد... نوشتن که هیچ، خوندن و فکر کردن بهشون هم سخته... بیا من برات ساعتها از تاریخ آمریکا، کشت و کشتارش، از مبارزه هاش برای برابری اجتماعی بگم... بیا باهات برم سلما و مونتگومری، تو آلاباما... که برات از جان لوئیس و لوترکینگ بگم... یا نه، از همیلتون و ادمز و جفرسون و فرانکلین بگم... اونها خوبند. دورند. با حرف زدن و فکر کردن ازشون و بهشون، دردم نمیگیره... اما بیا عکس پروفایل عوض کن برای سقوط پارسال... یا دهم ثانیه فیلم بذار از دخترکی که باباش اعدام شده... نمیتونم. نمیکشم. سنگینه... میگذرم. من توانش رو ندارم...

Wednesday, December 16, 2020

Spices Suppressed

Don't you know I'm too good for you?...

"... Don't you know too much already?
I'll only hurt you if you let me..."

Doesn't mean I wouldn't miss hurting you though.

Don't you know enough already?
I freak you out by design... That's what I do,
My love.

Ps, I could never imagine being the one giving advices about "spices" to Narges...

خیلی دیرتر نوشت:
فکر کنم این تیکه گره خودم رو با این ویدئو بتونم توضیح بدم:
https://www.instagram.com/reel/CI3iptyDUbK/?igshid=ut1571hdh9cf
آدمها مدام میخوان به لوسیفر یادآوری کنن که شیطانه... که یادش نره انگار!! بعد کلوئی میاد و میگه هم شیطانه و هم فرشته... (گه زدم با این تعریف کردنم)
خلاصه اش اینه که برعکس بقیه به این نتیجه میرسه که فقط این یا اون نیست، بلکه هردوئه... هردو رو میبینه. و بهتر از همه، قضاوت نمیکنه که این بهتره یا اون، صرفا هردو هست. (بماند که پیر میکنه تا برسه به اینجا)...
حالا داستان من و دور و بریهامه... من نه تنها فقط این یا اون نیستم، و نه تنها معجون غریبی از آدم سادیست نارسیسیت منیوپولیت کن سپیوسکچوال مهربون (اوور)پروتکتیو کیرینگ هستم، بلکه جون خودم و دور و بریهام درمیاد که قضاوت نکنم/نکنیم. همه این صفات، گرایش ها و توانایی ها در کنار هم، من رو جذاب میکنن. که من رو میسازند. و هیچکدوم اینها به تنهایی ارزش "خوب" یا "بد" ندارن...
به نظرت روزی میاد که خودم این رو بپذیرم؟ و احیانا شانس بیارم و دیگری ای هم پیدا شه که درک کنه؟

Monday, December 14, 2020

She leads THE lonely life

تو گوشم گاهی این رو میخونه:

"She leads a lonely life
...
All that she wants is another baby
She's gone tomorrow, boy
...
So if you are in sight and the day is right
She's a hunter, you're the fox
The gentle voice that talks to you
Won't talk forever
It is a night for passion
But the morning means goodbye
Beware of what is flashing in her eyes
She's going to get you..."

و گاهی این رو:
"...برمیگردم کمی بمان بر میگردم
حتی زخمی و نیمه جان بر میگردم
حتی اگر فرشته ات اهریمن شد
از دستش سرنوشتِ ما پوسیدن شد..."

مسخره است در مجموع. معلقم بین تمام دنیاهای فانتزی که خودم برای خودم علم کرده ام. اینطور بگیر که هزارها آینه رو عمری سرپا کرده ام. زخمی ام و خسته. و الان گم شده ام بین میلیون ها انعکاس خودم، از خودم. همه انعکاس هایی که حتی یکیشون واقعی نیست. اما تک تکشون درد دارند...

شاید باید تمام این گره ها و نخ ها و طناب ها رو بردارم و ببافم... میون این هجمه انعکاس، لااقل شاید گبه ای بافته شه، قرمز، با طرح بزی شاد...
***
من یک عتیقه بازم. یک یادگار پرست کهنه کار. آینه جمع میکنم، انعکاس پشت انعکاس میکارم... و فکر کنم زندگیم رو بخوام مجرد، مابین کلکسیون دوستهام بگذرونم... تک کار، به من نیومده.

Wednesday, December 9, 2020

نوسان

دبیرستان عاشق شدم. یعنی احتمالا واکنش دیگه ای دیگه ای بلد نبودم. چشمهاش به نظرم قشنگ میومد. مثل وزغ بود و قشنگ بود برام. عاشق شدم. به فجیع ترین شکل پس زده شدم. و بدتر از اون، پیمان با بهار ازدواج کرد. و داستانهای کشدار بعدش... از سال بعدش، رابطه هام شروع شد. انواع و اقسام. با قلبی قفل شده پشت هفت در گاوصندوق... بهم خوش گذشت. خیلی. ولی قلبم آکبند، امن موند...
ده سال بعد، جرئت کردم و آروم و یواشکی کشیدمش بیرون... بهروز همون بغل وایستاده بود. هشت تا هم ساز میزد! عاشق شدم. و فاجعه دوباره اتفاق افتاد... اینبار جدی تر. حتی به خودکشی رسیدم... اون هم رفت ازدواج کرد. خوب کرد. من هم رفتم چند قفل بیشتر گذاشتم روی گاوصندوقها... حتی امون ندادم که صداش رو بشنوم... از دل زخمیش خبر بگیرم... فرستادمش انفرادی، تبعید... و درگیر بازی ها و رابطه هام شدم... خوش گذشت. دردناک بود، و سختتر از قبل. اما باز هم خوش گذشت در مجموع.
حالا باز داره میشه ده سال... Adam و لوسیفر، یواشکی، و اینبار بی اینکه حواسم باشه، قلبه رو کشیدن بیرون... گذاشتن گاهی گداری جیغ بزنه، زخم هاش رو لیس بزنه و بعد از عمری، کمی آروم بگیره... این قلب بی تجربه و naive رها شده و مدتیه برای خودش ول میگرده... قلبی که از پونزده شونزده سالگی ام جایی برای تجربه کردن پیدا نکرده، و توی یه جسم سی و پنج-شش ساله با تجربه های رنگارنگ، زندانی بوده...
و پدرام این بغل وایستاده. من دارم تمام تلاشم رو میکنم قلب و پدرام رو با هم، همزمان، پس بزنم...

تا چه شود.

پینوشت ۱. اینبار، شاید برای اولین بار، ناراضی نیستم که رابطه (اگه اسمش رابطه باشه)، از راه دوره. لااقل زمان دارم حسابی با خودم و قلبم و مغزم کشتی بگیرم و حسابی خودم رو خسته کنم... بلکه شبها بتونم چشم روی هم بذارم.
پینوشت ۲. چقدر دنیا راحتتره وقتی میدونم کسی نیست که بیاد اینجا رو بخونه. روزی هوار بار نفس راحت میکشم و به جای تیکه پاره کردن خودم تو این بلاگ و اون پست و این ویدئو، یک جا خودم رو مکتوب میکنم... خودسانسوری، درد بدیه.
پینوشت ۳. داشتن دوست خوب، بزرگترین موهبت زندگی منه که هروقت پیش میاد، از همه دنیا راضی ام. مریم در ایران. رضوان در ایلینوی. نرگس، نیلوفر و بخصوص علی، اینجا. فکر کنم هیچی نمیتونه جای شبهای قلیون و فکر کردن و حرف زدن، رو بگیره...

Sunday, November 29, 2020

دروغ ‏رو ‏جار ‏بزن

همیشه گفته ام و گفته اند: اگر میخواهی دروغت رو باور کنند، هرچه بزرگتر بگو و جارش هم بزن...
یک استثنا داره: وقتی بخشی از (و نه همه ) حقیقت رو میدونن، حتی شوخی هایت رو جدی میگیرن... اگه همون شوخی رو کس دیگه بکنه، شوخیه. اما تو بگی، نه.
مست بودم. نه، مست نبودم. من مست نمیشم، بلکه گرم میشم. بیشتر دوست داشتم مست باشم. این نقش مست بودن، این role play، این کسی بودن که من نیست رو دوست دارم. گاهی گداری، بیخیال ذهن لعنتی ام میشم و میذارم دنیا فکر کنه که مستم... که افسار زندانی درون رو کمی، و فقط کمی، شل کنم و بذارم چیزی بگه یا کاری کنه، کمی دیوانه تر...
دست در دست دو یار انداختم و گفتم «الان عالیه. وقت تری سام ئه...!» و توی ذهنم قهقهه میزدم که جای آکشیتا خالی... که جای رضوان خالی...
نرگس بود همون که توی زندگی من هست. رفیقی که میدونه من اون چه میگم، اراجیفه و چرت و پرت. و اون که نمیگم، جدی. گفت صحنه رو ترک میکنه و به شوخی و خنده برگذار کرد و تمام!
پدرام اما آشنا نیست با من. با منِ من. هنوز نرسیده به اونجا که بفهمه اونی که تا آسمون وراجی میکنه، داره نقاب روی نقاب میذاره... اما کبریت بی خطره. لااقل برای دیگرانی مثل نرگس خطری نداره... اونی که زیر سطح آروم آب، درگیر طوفانه، خودمم و خودم... با چشمهایی باز، توی تاریک ترین شبها...

کاش چشمهام رو خواب ببره. ذهنم رو هم. جسمم رو هم. نمیخوام هیچکس اذیت شه. نه من، و نه اون.

پینوشت: امروز یک چیز دیگه هم گفتم: حرف زدن آدمها رو به هم نزدیک میکنه. اشتباه گفتم. یعنی در واقع کامل نگفتم. حرف زدن خالی نیست که آدمها رو به هم نزدیک میکنه... Open up کردن و vulnerable شدن طرفین به همدیگه است که آدمها رو به هم نزدیک میکنه... امروز برای اولین بار حس کردم پدرام داره به باز کردن در صندوق هایش در کنار من، فکر میکنه...

پینوشت دو: هرچه بیشتر با بچه های فرزانگان حرف میزنم، بیشتر خود امروزم که از جهنم دیروز فرار کرد رو دوست میدارم. امروز دو ساعت و نیم حرف زدم... بچه های دیگه نزدیک پنج ساعت... بچه هایی در جسم زنانی سی و اندی ساله... همچنان سرگشته. همچنان سرگردان.

Monday, November 23, 2020

Ask the one who knows it all

در جلسه صبحگاهی امروز، به همه یادآوری شد که سؤال دارید، نگار هست که بپرسید. اینطور.

Or, go to File>Documents Setup>Paper and set resolutions on high! Then thank me.
😉

Sunday, November 22, 2020

بهم ‏اعتماد ‏داره

بهم اعتماد داره. این رو گفت، من لبخند زدم، و درونم دریا دریا طوفان زد...
از اعتماد آدمها میترسم؟ نمیدونم. از اینکه بی هوا صدام کنن "نگارم" جا میخورم؟ آره. تعجب میکنم، شک میکنم چی شنیده ام و بحث رو درجا عوض میکنم...
...
کلمات هنوز و هنوز بهترین اسلحه های منند... وقتی میخوام کسی به اون که میخوام نگاه نکنه، تیربار میزنم به بیرون... گردباد میزنم به دنیا... خالق همه جهان هایی که نبود، پس که ببود...
اونقدر گردباد خلق کرده ام، که نیازی به فکر برای بافتنشون ندارم... کلمات از زبانم سرازیر میشن، چشمهام واکنش آدمها رو میبلعند و با بازی های خودم سرخوشم...
و خب جایی، شکلی، بالاخره میرسم به اون چه که میخوام نگاه کسی روش نیفته... کسی، شامل خودم. و کلمه کم میارم. کلمه کافی نیست. لرز و ترس و انزجار خودم رو هم. 
چرا سخت بود برای ادم توضیح دادن که چرا خودم رو قابل دوست داشتن نمیبینم؟ چرا سخته مواجه شدن با اینکه از خودم بدم میاد؟ چرا به ذره ای توجه دیدن از دیگری، با عمیق ترین تشکیک نگاه میکنم؟ فرار میکنم؟ آدمها چقدر دروغگو هستن این روزها... 
به من اعتماد داره و من فرار میکنم. 
آدمهای دیگه اعتماد داشتند و فرار کردند. من هم فرار میکنم. همه فرار کنیم. نگار، قابل اعتماد نیست، زهریست بدتر از کرونا. فرار، بهتر.

Saturday, November 14, 2020

"madness is like gravity all it takes is a little push."

The usual three dots.
Cheers.

اوه راستی، دیشب باز خوابم تاریک بود... و درگیر بودم که سر نفرت از خودم، خودکشی بکنم یا نه! این روزها، خواب هم بهم رحم نمیکنه... 🙂

و الان یادم افتاد... امروز، دوسال شد از روزی که اوبر گرفتم به سمت بیمارستان... بیخود نیست دنیام رو خون گرفته بود این چند روز. چهارده نوامبر، من رو بستری کردن، به.

Thursday, October 1, 2020

Ratify

"When you gaze long into an abyss, the abyss also gazes into you."
~ Nietzsche and I

Sunday, September 27, 2020

دنیای ‏قدیمی ‏قدیمی ‏جدید

هفت صبح، رفتم بالای سر مامان که بگم دنیام چه عوض شده... که بپرسم چرا نمیپرسه متوقف کردن قرص هام روم چه تأثیری داره... اینکه قرصهام رو متوقف کردم، معنیش این نیست که من دیگه بای پولار نیستم. معنیش این نیست که درگیر موج های کنترل نشده افسردگی و شیدایی نمیشم... میخواستم بهش بگم که دنیام جدید شده. که صرف اینکه میدونم این موج ها اسم دارن، کنترلم رو روی خودم بهتر کرده... همچنان سخته. خیلی زیاد. همچنان ماسک میزنم و اونقدر خوب مخفی میکنم که آدمها سخت میفهمند چقدر ریخته ام به هم... اما لااقل از هزاران لایه جنگ درون، چند لایه ای کم شده... و این خیییییلی مهمه. دیگه تا حد مرگ خسته نیستم. دیگه با خودم نمیجنگم. صرفا افسرده ام. همین. میذارم روون و راحت افسرده باشم. غمگین باشم... باهاش نمیجنگم. میذارم نگار یک و نگار دو، با هم همچنان کلنجار برن... که همدیگه رو بدرند... اما لااقل نگار سه که داره بهشون نگاه میکنه، وارد بازی قضاوت نمیشه... میخواستم همون که به نرگس گفتم رو به مامان هم بگم. که چقدر خوشحالم که به چشم دیدم که یه فاز بود و اومد و رد شد... که I didn't act on it and let it go... و کار کرد. که نگار سه به خودش یادآوری میکرد که افسرده ای. باش. اما یادت هم باشه که میاد و میگذره... و گذشت... و اگه دیشب تنها بودم، حساااابی جشن میگرفتم.

همه اینها رو میخواستم بهش بگم. اما وقتی رفتم بالای سرش، خواب بود. بیدارش نکردم. لبخند زدم. برگشتم.

وقتشه برگردم خونه.

Tuesday, September 22, 2020

 هنوز نفهمیده ام که فیلم دیدن برام خوبه یا بد... سریال دیدن در واقع...
حداقل الان که گیر کرده ام یه جایی بین لوسیفر بودن و مگنیفیسنت بودن!!! بین مورنینگ استار و لورنزو د مدیچی...
و حالم، روان سادیستیه که به جای شراب، جام خون دادن بهش... خوشحاله از مزه مزه کردن قدرتی که توی خودش میبینه. اما میدونه تمام ناتمام خودش هم نیست هنوز... که کافی نیست هنوز...

اما راستش، بعد از دو سال، باز خودمم! همون خون آشام همیشگی... همون دردآشام آشنا...


I CAN’T SAY THAT I CAN CHANGE THE WORLD
(BUT IF YOU LET ME)
I CAN MAKE ANOTHER WORLD FOR US
LET ME SUFFER
ALL FOR YOU
MAKE THIS VISION
ALL BRAND NEW
(WE CAN FIGHT THEM)
I CAN’T SAY THAT I CAN WIN IT ALL
(COME WITH ME AND)
I WILL MAKE MY WORDS STAND TALL
  (LET ME DO THIS)

باز خودمم. خود خودم... همون که با بهزاد، حرف میزنه و رؤیاها میبافه... به مساحت دنیا.
و چقدر هم که خودم رو دوست دارم... خرجش یک خودکشی بود. اما ارزید. می ارزه.




Lucifer N Morningstar

I'm a little devil of my own...
But it's okay. Even Lucifer can enjoy her little heven.

Wednesday, September 16, 2020

فردا، ‏روزشه...

فردا، میشه سیزده سال که خودم رو مکتوب میکنم توی بلاگ... نحسه؟ فکر نکنم. هر وقت خودم رو مکتوب کردم، ذهنم سالم تر مونده... 
حالا چه اینجا، چه فیسبوک، چه اینستا رادیو، چه اینستاگرام، چه رقص، چه آواز، چه نقاشی، چه عکاسی، چه مدل بودن... مهم همیشه این بوده که خروجی داشته باشم. که راکد نشم توی خودم و ذهن خودم. وگرنه که میگندم... به تجربه...
همیشه از خودم شاکی ام که چرا یه کار رو تا آخر نمیبرم جلو... که چرا منظم، پایبند تولید یه اثر و کار نمیمونم... و فکر کنم بعد از این همه سال، حتی اگه نتونم بپذیرم، جوابش مشخص باشه: مهم اثر نیست، مهم منم. مهم بیرون پاشیدن منه... هربار یه جور... 
خودم شاید بیشتر از هرکسی خوشم نیاد از این تیکه پاره و نصفه نیمه بودن، اما «این» و «همه این» مجموعه، منم! با همه بالا و پایین هاش...

و من، بالاخره روزی روزگاری یاد میگیرم که خودم رو دوست داشته باشم... کمی مهربان تر...

راستی، از قشنگی های روزگار اینکه سالگرد مکتوب کردنم، و ساگرد شهروند شدنم، یک روزند. فردا میشه یک سال که یک ایرانی-آمریکایی هستم.

Monday, July 27, 2020

Can I be trusted?

این رو مدام و مدام برمیگردم میخونم:
"... I don’t know you super well, Negar, but with all I know, I do trust you. You are the sort of woman that can be trusted..."
لبخند میزنم، تلخ میشم، شک میکنم، و ادامه...

تا دوباره از نو...
که زنی هستم، که اعتماد را درون خودش بازتعریف میکنه... هنوز و هر روز...

Friday, June 12, 2020

سفر

کم نمیشناسم بچه هایی از فضای معماری و منظر و شهرسازی رو که کم آوردن! کم آوردن کلمه بدیه. صرفا کلمه بهتری ندارم. آدمهایی که رشته مون اغناشون نکرد. که معماری به دلایل مختلف نتونست کمک کنه زندگیشون رو اونطور که دوست دارن بسازن. و نتیجه اینکه تغییر رشته دادن... هرکدوم به چیزی... جالب اینه که اکثرشون هم آدمهای توانمندی بودن و هستن. از "خفن" و خلاق حتی. فائزه، گایانه، پریسا، علی کشفی، نیما دهقانی...
دنیای کار طراحی و تأکید میکنم روی فضای "کار"، من رو داره فرسوده میکنه. چیزهای ریز و درشت آزارم میده و خیلیش، مشکلات سیستمیک کشور آمریکاست راستش... اینکه به زن جوان اعتماد نیست. به زن مجردی که "توان خانواده ساختن نداره" که دیگه اصلا اعتماد نیست. به خاورمیانه ای اعتماد نیست. به کسی که صداش بلند باشه (هم به معنای واقعی کلمه و هم سمبلیک) اعتماد نیست.

من واقعا طراحی کردن رو دوست دارم. محاسبه کردن رو. اما دارم خسته میشم از اینکه جدی گرفته نمیشم. از اینکه کارم جزو بهترین هاست و با این حال قدرم دونسته نمیشه. از اینکه حقوقم مطابق با کاری که میکنم نیست.

و باز مطمئن میشم که من هم باید سفر کنم. که توانش رو دارم که سفر کنم و باید بکنم... صادقانه اش اینه که اجازه دادم موافق نبودن بابا بهانه ام بشه برای کارم رو عوض نکردن. فکر کنم بسه دیگه.

من، خسته ام. دلم، هوای بالهای پروازش رو کرده...

پینوشت: این طراحی جدید بلاگر یه عالمه باگ طراحی داره! کمک نمیخوان؟؟

پینوشت 2. این آخر هفته سعیده از خونه ام میره. هفته بعد، Officially شروع میکنم برای شغل های جدید اپلای کردن... تا چه شود...

Wednesday, May 13, 2020

up

همیشه فکر کرده ام که میتونم پرواز کنم. فکر کردن کلمه های درستی نیستن.
همیشه تونسته ام پرواز کنم. حسش کردم، زندگیش کردم. قایمش کردم که آدمها فکر نکنن دیوونه ام. ولی یادم نمیره. حس معلق موندن. حس ساکت موندن و به روی خود نیاوردن... حس هایی نیست که بخوام هم یادم بره.
گاهی سنگین شده ام و پریدن برام سخت تر شده. مثل وقتهایی که قرص هام رو میخورم.
اما یادم نرفته.

و راستش اگه دلیلی داشته باشم که بخوام بچه داشته باشم، اینه که بتونه راحت پرواز کنه و سرما که خورد، راحت ته گلوش نارنجی بشه...

Monday, March 30, 2020

روزگار غریبیست نازنین. غم مخور.

بهم گفت اینجوری حساب کن که اگه یه خانواده دوتا ماشین داشته باشن، و یکیش تویوتا کمری باشه و یکی دیگه اش فِراری، و اگه این خانواده به مشکل مالی بخورن، ماشینی که اول میدن میره، فِراری ئه.
حالا تو اون فِراریه ای!

آره دیگه. اینجوری.

Monday, February 3, 2020

تولد

تولد امسالم مطلق ایرانی برگذار شد. انگار بگیر با آمریکا و آمریکایی قهرم. انگار بگیر با دنیا قهرم. که یهو چندتا رفیق ناب، دستشون رو دراز میکنن درون چاه تاریکت و میکشندت بیرون. که جشنت میگیرند. همونطور که هستی. همونطور که خودت رو ساختی...