Saturday, March 31, 2012

آینه


که شاید چشمانم باید آینه‌ای می شد بر دنیا... که شاید خودم هیچ.... برهیچ.... و شاید من آینه‌ای بر دنیا... که خودم هیچ بر هیچ...
و زخمه تار دلم را هوایی می‌کند...

تار....

دلم تنگ است و من نیستم این جهانی و نیستم حتی دیگر آن جهانی و ...
و دلم که اشکالود است و چشمانم که می‌بارند... اشکهایی که عمری دارند از... قرنی است انگار... که...
بگذریم.... بگذرم.... زخمه بزن بر من....

لعنت به من.....

که چشمانی دارم خونبار.... که دیگر نه چشمانم آینه است و نه خودم صاف و....
ندانم چرا و کجا و کی و.... 

لعنت به من که نیست اینجا جایم....

لعنت به من...

بزن تار...

شانه‌هایم درد می کند...

پینوشت اول: نمی دانم دوست خوب کسی است که بگذارد ببارد این اشکهای گندیده و مرده در من... یا شاید نه.... بذار بماند.... ندانم.....
پینوشت دوم: زیادی خودم را جدی گرفته ام... که اَه بر من! دیگر آینه هم زیادی است برایم...

***

بعداً: این تصویر، سردرمدرسه دارالفنون، را دیدم و گفتم با خود... که من که این جهانی نیستم، چه‌ام؟
امریکا... نه آمریکا، که غیر از ایران... دوست ندارم...
چرا باید سه سال طول بکشه که من تار ببینم؟ چرا باید بترسم حتی از شنیدنش؟.....

Friday, March 30, 2012

روزگارنامه...

1. من از الن بدم می‌آد. زنیکه فلان فلان شده.......... :|

2. ما الواتیم! سؤالی هست؟

3. زندگی خوبه!

4. زندگی شلوغه!

5. چه مرگته؟

6. برقص!

7. 28 آپریل می رم مصاحبه. خانه آبشار! خوشحالم!

8. بهزاد از بالای سرم هم رد بشه، خوبه! لبخند دارم! خوشحالم!

9. زندگی خوبه!

10. این رو یه بار گفته بودم!

11. استقلال خوبه! این رو کم گفته‌ام! باید بیشتر بگم....

12. زندگی خوبه... چهارفصل زندگی....

13. سیزده‌به‌دره و من کار دارم و شلوغم و زندگی خوبه و کی شلوغی واسش مهمه و بهاره و زندگی رو عشقه و کافه و موکا و رفیق خوب و نفس عمیق... و... دلتنگی!

14. دلم بابارو می خواد... پوده و شهرضا و نائین و همه دنیا باید همراه با بابام تو این هوای بهاری محشری باشه که ندارمش دیگه تو دستهام....

Tuesday, March 27, 2012

نتایج برونگرایی!

نتیجه اخلاقی: زیادی حرف می زنم!!!
تو برنمه‌ریزی‌هاشون مانیتور کردن 4 تا session و 2 تا Poster session و یه session که دم در وایسم و کردیت بدم به شرکت کننده‌ها رو سپردن به من!!! (تو بعضی کنفرانسهای معتبر مثل همین CELA، شرکت تو بعضی کنفرانسها کردیت می ده به شرکت کننده) برای مقایسه می گم که مثلاً آکشیتا فقط یه session داره و یه Poster session و یه دم در وایسادن! اکثر بچه‌ها مثل اونند غیر از پردیس که اون هم چهارتا session و یه دم دری و یه همکاری داوطلبی تو پنل اساتید داره (اداره نمی کنه! فقط حواسش به مشکلات غیرقابل پیشبینی هست) و Neha که اون هم چهارتا session داره و با یه داوطلبی. بقیه همه یکی و دوتا اداره دارن و غیر از اون، اکثراً کارهای تکنیکی می کنند: اداره نمایشگاه و آی‌تی و رجیستر کردن و چراغ روشن و خواموش کردن و "دونده"!!! :P به عبارتی پادوی خودمون! اینجور که بوش می آد، تنها کسی که کار تکنیکی نمی کنه، منم! و البته که ریغم درخواهد اومد!!!
احیاناً وراجی بی امان من، این احساس رو تو تنظیم کننده ها ایجاد کرده که راحت می تونم یقه سخنرانهارو بگیرم و بگم بسه دیگه! وقت بده بعدی! فقط حساب نکردن که اگه خودم بیفتم رو دور حرف، کی قراره یقه من رو بگیره >:) 

چقدر کارهای مفید و مهمی می‌کنیم ماها تو این دانشگاه واقعاً!

برم که فردا صبحم از هفت صبح شروع می شه تا هفت شب یک سره و روزهای دگر هم همچنین.... یوهاهاااا!!!!!!

Sunday, March 25, 2012

قاچ خربزه؟... نه نه... قاچ پیتزا!

- می‌دونی چیه خواهر؟ 
- جان خواهر؟
- آدم خوب تو این دنیا کم پیدا می شه....

فکر می کنم: راست می‌گی. واسه همین بارش افتاده رو دوش همون معدود... و خوبه و خوب نیست...
*
روزی داشتم امروز...
و روزهایی دارم این روزها... که صبحش، نمی‌دونم تا شب کجام و چه خواهم کرد... 
مدتها بود که از کلماتم برای گفتگو استفاده نکرده بودم... به قول آشنایی، خسته شدم از بس با وال فیسبوک [و در مورد من بلاگ] صحبت کردم...
شاید ذوق‌زده شده‌ام، می دونی؟...
*
حسام این موسیقی رو گذاشت و ذهنش رو خالی کرد تو کلمات... همین کار رو می کنم.
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد... که به آئین آمد... و آئین دارد... 
به آینه‌ای چند، زیبا شده ام... می خوانم، می خرامم... شادم و دلم تهی است و قافیه کم دارد...
بخوان کودکم... که فرزندان من غوغا کرده‌اند و تو دوری و مشغولی و من تنها... 
همه فرزندان من... و آغوش باز من... و خرمن‌ها افق پیشرو... دست‌نخورده و بکر...
و دوست دارم درخشش این چشمها... غنچه این لبها... لبخندی که چشمهایم را سیاه می کند به رنگ موهایم... و من شادم و عجب بازیگری... 
و چه بازیگری هستی تو... و صحنه‌ای می‌آرایم من... که من طراح صحنه‌ام... چه بخواهم و چه نخواهم...
و دنیایی که در دستان من جاریست... که تورا جاری کنم در او... که خودم غوطه‌ور شوم ز او...
که "چالش" نیست زندگی من، هرچقدر که دوستش داشته باشم... که می‌پرستم "دینم" را که خودم "خدای" او... که "زنم" به قدرت یک "زن"، با هوسهای یک زن... به توان و "قدرت" نگاه و لبخند و آبشاری از موی یک زن... که زنم، شاد از زن بودنم... که "بازیگرم"... عاشق "بازی"ئم... و بازیچه می‌دارم "چالش" و "دین" و "خدا" و "زن" و "قدرت" و نگاه را...
که بخوان بلبلکم... که تورا از من گریزی نیست.... و صادقانه بگویم؟ مرا از تو نیز هم...

و همه فرزندانم را در آغوش کشم... بی‌آنکه بخواهمشان... 
و تو... فقط بگو "چشم"... تا چشمانم از آن تو شوند...

همه فرزندان من... لبخند بزنید که من تهی ام... 
می دانی؟
قاچ پیتزایم گم شده است...
*
عنوانی دارد این عکس: Half and Half
*
چرا این موسیقی، جای دیگر زیباتر بود؟ ندانم...

Friday, March 23, 2012

باز بهار آمده خدا...

یعنی من اگه این رو نگم، دق می کنم:

کشف کردم چه موسیقی ای برای خونه تکونی مناسبه و خوب جواب می ده: قطعه بهار از چهارفصل ویوالدی!!! یعنی خووووبه ها! کلی کار انجام دادم! حالا بماند که ما خونه تکونیمون رو بعد از سال تحویل انجام می‌دیم!
و در همین راستا چشمم درد می کنه! چون موقع تمیز کردن مایکروفر، دسته ماهیتابه رفت تو چشمم! دیگه خودت بخوان حدیث ماجرا!

بعدش هم این رو دوست دارم:

و اینکه در انتها جا داره از مادر گرامی و تکنولوژی عزیز تشکر کنیم، چون یک روز پر از فعالیت رو با خورشت امواتی که از فریزر کشف شده و در مایکروفرِ تمیز داغ شده، گلگون نمودند!

Thursday, March 22, 2012

آرامش

سونات مهتاب بتهوون... و کودکی آرمیده.

Wednesday, March 21, 2012

Spring Equinox

بعضی از اولین ها خیلی شیرین نیستند. 
اولین روز سال 91 زیبا بود، اما شیرین نبود.
به زودی عکس‌هایی رو ازش می ذارم تو فوتوبلاگ: http://myeyes.aminus3.com

Happy First Day of Spring (Spring Equinox)........


Monday, March 19, 2012

یک نقطه. بزرگ و زیبا. سر خط.

و والسلام گذاشتم بر دهه 80.بر سال نود.
با نقطه ای بزرگ تمامش کردم، با لبخندی بزرگتر چشم می بندم... یادم می ماند که "شاد"ئم.... که شادی را زندگی می کنم. چه بیدار و چه خواب، لبخند دارم... لبخند می‌نشانم...
امروز من، روز آخر سال 90، به معنای واقعی کلمه محشر بود...
از خوابی که شب قبلش رفتم، یا نه، از قبل‌تر، از مهمانی دو شب قبل آکشیتا، با دوستان چینی و هندی و عرب و تایلندی...
از روزی که گذراندم با فرانک، از بازی های دو بالغ که همچنان کودکیشان را بازی می کنند...
از خوابی که با آرامش رفتم، از زیبایی شب تا صبح من...
از صدای چه چه پرنده ها به جای زنگ ساعت صبح...
از سفر کوتاه یک روزه به دامن دشت و صحرا و دریاچه با دوستانی سرخوش‌تر از خودم... با محمد و آزاده و جوهی و علی و فرناز و هانی و مادر و پدرش و البته الفی...
از موکای فارادایزو با دوستان دلنشین... از حرف زدن‌ها و قه‌قه زدن‌ها... از صدای بلند و شاد خودم که مدتها بود نشنیده بودمش...
از فریاد که نه، جیغی که در قبرستان کشیدم و باری که خالی کردم از خودم، در خودم، این شب آخر سال... 
و مهربانی رضوان و بهروز و حسام... سبزی پلو ماهی شب آخر سال...

و بهروز و حسام...

و بهروز و حسام...

و محمد...

طعم دلنشین دوستی، دوست داشتن و دوس داشته شدن. با طعم گس خواب و طعم محشر سبزی پلو ماهی... یاران من، دوستتان دارم.

سال نو، با آغوشی بازتر از همیشه، لبخندی فراخ تر از همیشه... مبارک!

Saturday, March 10, 2012

غرنامه این راش (Ghornameh in rush)

عمیقاً خوابم می آد و در دو روز آینده باید پروژه میان ترم رو تموم کنم (طراحی ترافیک یک شهر در کمتر از دو هفته! چطوره؟!!!)،  باید نزدیک 20 صفحه مقاله و تحقیق بنویسم، امتحان بچه فارسی‌ها رو طراحی کنم. احتمالاً کلاس الحمرا کار دارم که حتی نمی‌دونم چیه! پورتفولیو آپدیت کنم و اپلیکیشن بفرستم.... عدل همین هفته برنامه نوروز دانشگاهمون هم هست و باید برم و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون یک عدد ظرف تمیز برای کوفت نمودن غذا و یک عدد لباس تمیز برای حفظ آبرومندی هم برام نمونده! (حالا این تیکه رو یه کم غلو کردم! اما به هرحال باید به داد اونها هم برسم) این وسط به رسم همیشگی شبهای تحویل پروژه من، فوتوشاپم پکید و اتوکدم اکسپایر شد! به به! به به!
اینها فقط کارهای این آخر هفته است و هیچ ربطه به غرهای هفته آینده نداره!!! مثلاً اینکه من قرار بوده استاد تزم رو پنج شنبه ببینم و هیچ کاری هم نکردم و گذاشتم برای چهارشنبه شب و استاد مربطوه ایمیل می زنه که من دارم می رم سفر! می شه سه شنبه هم رو ببینیم؟ و من مثل خری در گل همچنان مات مات مانیتور رو نگاه می فرمایم! یا مثلاً اینکه کلی واسه خودم برنامه داشتم که یه چیز تر و تمیز درست کنم واسه سفره عید امسال تو استودیو... کِی؟ نمی دونم!
واقعاً نمی دونم با این همه بوی عید که تو دماغم پیچیده چیکار کنم واقعاً!!!!! اگه امروز تی شرت هپی نوروز نپوشیده بودم، یا سبزه هام رو آب نمی دادم، عمراً می فهمیدم که عید نزدیکه!

و باورررر کنین که بحث دقیقه 90 نیست!

این وسط الان یک عدد اتفاق خوب فقط افتاد که نیمی از مسائل فوتوشاپی زندگی من رو حل کرد! یک عدد کشف کردم همین الان تو سیستم فوتوشاپ که حداقل همینقدر وقت اضافه رو بهم داد تا بتونم پست بذارم!!!

دیگه بای بای! به قول جودی آبوت، به زودی یا نگار شاد و خندون می‌بینین، یا تیکه پاره های نگاری که از حجم کار پکیده! من برم لالا!

پینوشت: به مامان و بابا حسودی می کنیم و دلمان عید در اصفهان می خواهد، شددددددددید!

Thursday, March 8, 2012

روز زن، همراه با خستگی بیشتر

1. روزمون مبارک... یه روز مثل همه روزهای دیگه... مبارک.

2. خدا هیچکی رو دچار درد Career Expo اون هم تو شلوغترین زمان تحصیلت نکنه... پاهام، دلم و سرم درد می کنه و می دونم باز یه شب دررراز در پیش خواهم داشت. تا فردا پروژه ام باید تموم شه و دوتا مقاله هم برای هفته دیگه دارم که بنویسم... پورتفولیو رو باید آپدیت کنم و هوارتا ایمیل و چهارتا اپلیکیشن باید بفرستم و... زیااااااده!
از وقتی به آمریکا اومدن فقط "فکر" کردم، زندگی‌ام شده اپلیکیشن پر کردن! نمی دونم بالاخره روزی می‌آد که تموم شن یا نه....

هـــــه. روزم مبارک.
و.... مامانی، روزت مبارک! :-*

پینوشت یه عالمه بعد (تقریباً سه ساعت بعد): چیغ بزنم؟ چیکار کنم؟ به کی فریاد ببرم؟ چرا اینقدر راحت واسه آدمها "عادی" می‌شم؟....

از دادن قلبم به دیگران متنفرم! واسه خودم آکبند بمونه، جاش امنتره...
فقط نمی دونم چرا هربار و دوباره و دوباره و دوباره... خر می شم!