Monday, February 14, 2011

حلقی در دهان

[درفت می ماند تا...]
خودم رو بسته ام. بقیه رو هم خواستم که ببندند... دچار دوگانگی، ترس، عصبانیت، دلشوره... دچارِ "دچار بودن" ام...

نقش خدایم باز پررنگ شده. بهش نیاز دارم. همیشه مواقع نیاز سعی می کنم/می کردم خدا رو پس بزنم! که یکهو نگه فقط وقتی کارم داری صدام می کنی... الان مهم نیست. الان خدامو می خوام. مامان و بابامو می خوام. آرامش می خوام...

مرده شور این جبر جغرافیایی رو ببرند. 
می ترسم. نگرانم.
کمک.

نداشتن آزادی بیان یعنی می خواهی پستی بنویسی برای بلاگ خودت/برای دل خودت... اما می ترسی. می نویسی و خفه اش می کنی.

ترس
نگرانی
عصبانیت
ترس
نگرانی
عصبانیت
ترس
نگرانی
عصبانیت
.
.
.
دنبال عکس می گشتم... یادم اومد که نقاشی ای کشیده بودم: از دید کسی پشت میله های زندان، دستی آویزون... و کلیدی در چند قدمی میله ها، آویزون به دیوار... هرچند غیر قابل دسترس... 
به نظرم بدترین شکنجه اونیه که آزادی رو جلوی چشمت ببینی. در دوقدمی ات... و استیصال رو حس کنی که محتومی به نداشتنش.

چرا تو اگه ایرانی باشی، حتی نخوای هم، زندگیت گره کوری می خوره با سیاست توی سرزمینت؟ تو این مورد گاهی قبطه می خورم به این اجنبی های آمریکایی... تو این مملکت کسایی پیدا می شن که حتی اسم رئیس جمهورشون رو نمی دونن... اسم پایتخت، مکان های تصمیم گیری، آدم های مهم، کشورهای دیگه دنیا، آدمهای شهر بغلی... همه به درک...
گاهی به آرامشی که من فکر می کنم جهل-واره و اونها فکر می کنن ایده آله، قبطه می خورم

حالت تهوعم خوب نمی شه...
کاش این زنجیرها می شکست... هزاران کاش...


لعنت به سرزمینی که بیرونش هم که باشی، شب هاش نه خورد داری و نه خواب... منگ خوابم. خسته ام. ولی خواب کو؟

No comments:

Post a Comment