Wednesday, April 25, 2012

آخر ترم

در راستای قفل کردن ذهن، پرت و پلاهای خنده داری از دهان این جانب به بیرون پرتاب میشه که نپرس! 
منجمله: مایکروسفت (Microseft) یا اوه مای گاز (oh my gaz)

و اینکه تا صبح هستیم خدمتتون! کار دارم در حد بنز! 
پروپوزالم رو دفاع کردم. خوب بود. راضی ام. و همچنان نزدیک سی صفحه مانده اند که باید سابمیت کنم. به سلامتی و دل خوش! میمیرم!

و این قشنگه:
آرامش و شنگولی مطبوعی داره... مثل این روزهای من. در عین گیجی.

سرماخوردگی ام الان، آفیشیالی، خوب شد!

جمعه مصاحبه دارم واسه اینترنشیپ. احساسات دوگانه ای دارم. فقط امیدوارم خوب پیش بره، هرچی خوبه پیش بیاد! اگه کار رو بگیرم، یک سابقه کار درست حسابی جای خفن میچسبه تنگ رزومه. اگه نگیرم، میرم سیاتل، با استاد دیگه تزم میحرفم از یک طرف (اگه بهزاد اونجا اینترنشیپ بگیره) و از طرف دیگه وقت اساسی دارم که برم سایتهای مختلف واسه تزم رو از نزدیک ببینم. به عبارتی دوباره کوله به دوش!

بلاگم، داره تم ویدئو بلاگ پیدا میکنه!!! این هم قشنگه:

Sunday, April 22, 2012

لبخند. آرامش ذهن.

آرامش ذهن و روحم داره برمیگرده.... منصفانه‌تر خودم رو قضاوت می کنم... و مهمتر از همه، به روزهایی برگشته‌ام که از خواب پا میشم و تو ذهنم آهنگی، نغمه ای، تکرار می شه... تکرار... تکرار...
چندین روز گذشته، "پرتقال من" بود و امروز، بیگ سیتی لاو...


وقتی از رو اون تشک ناراحت لعنتی از خواب پا میشم، وقتی فین فین و سرفه های سرماخوردگی نفسم رو بند میاره، وقتی کنسرت شاد شاد آنا، تو خواب شبم، به انفجاری از صدا تبدیل میشه که گیج و گنگ پا می شم...
فقط همین لبخند که مردی هست که حواسش بهمه، نگرانمه، که برام آب پرتقال گرفت، که تا مطمئن نشه قرصهام رو نخورم، آروم نمیگیره، که حواسش به خورد و خوراکم هست...
همین چیزهای ریز ریز، که اما عمیقاً ارزشمند واسم...
...
که دوستش دارم و دوستم داره...
...
خوبم می کنه! خوب خوب!
there's no where to fall
along the city walls

و... دلم واسه دنیا تنگ شده! یه جوری ها...
انگار که مدتها خواب باشی، از خواب پا شی و دلت برای دنیا تنگ شده باشه!!! دلم برای مامان، بابا، بهزاد، تهران، اصفهان، جاده، آواز، شیر سرد، محبت، دوستی، شمال، مجارستان، پیری، سفر، بالای درخت،... دلم برای "زندگی"... زندگیهایی که کرده‌ام و نکرده‌ام، تنگ شده...

شاید چون ذهنم داره تارعنکبوتهاش رو خونه تکونی می کنه... 
به سان نگاری که چندین سال گذشته تو کنج اتاق خودش می نشست و می خوند... چه خودش و چه دیگران رو می خوند... و امروز نشسته تو کتابخونه ای با دیوارهای شیشه ای، سقف بلند... پر از نور نور نور... و فقط خودش رو مینویسه. همین.

پینوشت: کار دارم! زیاد!

Friday, April 20, 2012

کمی صداقت

آگاتا کریستی نویسنده‌ایه که برای هرچی معروف باشه، واسه نوشتن داستان عشقولانه معروف نیست! اما من فکر می کنم درک بسیار بسیار عمیقی از عشق و دوست داشتن داشته. کتابی داشت که من ترجمه اش رو خوندم. یادم نیست عنوانش چی بود و میدونم که هنوز تو خونه‌مان داریمش... الان سرچیدم و عنوان انگلیسیش Sad Cypress بود. همین کتاب من رو به این درک رسوند که شناخت بسیار عمیقی از روابط انسانی، مهمتر از همه از مفهوم یک رابطه دونفره داره/داشت.
دیالوگ آخر این داستان تو ذهن من، عمیق، حک شده. الان کلی گشتم تا یابیدمش:
Hercule Poirot said, “It goes deeper than that. There is, sometimes, a deep chasm between the past and the future. When one has walked in the valley of the shadow of death, and come out of it into the sunshine - then, mon cher, it is a new life that begins. The past will not serve.”
He waited a minute and then went on: “A new life - that is what Elinor Carlisle is beginning now - and it is you who have given her that life.”
-“No.”
-“Yes. It was your determination, your arrogant insistence, that compelled me to do as you asked. Admit now, it is to you she turns in gratitude, is it not?”
Peter Lord said slowly, “Yes, she’s very grateful - now. She asked me to go and see her - often,”
-“Yes, she needs you.”
Peter Lord said violently, “Not as she needs - him!”
Hercule Poirot shook his head. “She never needed Roderick Welman. She loved him, yes, unhappily - even desperately.”
Peter Lord, his face set and grim, said harshly, “She will never love me like that.”
Hercule Poirot said softly, “Perhaps not. But she needs you, my friend, because it is only with you that she can begin the world again.”
Peter Lord said nothing.
Hercule Poirot’s voice was very gentle as he said, “Can you not accept facts? She loved Roderick Welman. What of it? With you, she can be happy.”

و من امروز، بعد از 27 سال زندگی می‌دونم که از عشق چیزی نمیدونم... به عبارتی نه تجربه‌اش کردم و نه برام معنایی داره... من به سایه‌های مرگ هم نزدیک نشدم (اونطور که الینور تو این قصه شد)... اما به عمق تنهایی، عمق نعره‌های سکوت و با انعکاسهای بی‌مفهوم خیلی خوب آشنائم... عمق شبهایی که دلت زاری میخواد... و حتی تو تنهایی خودت هم با خودت از گریه کردن، هراس داری...
و من میدونم که امروز شادم. و این شادی برام ارزشی داره، غیر قابل وصف... ممکنه روزی برسه که حتی عشق رو هم تجربه کنم. به قول پوآرو، خب که چی؟! من نیازهایی دارم که این هفته اخیر و فقط این هفته اخیر، بعد از 27 سال زندگی و بالا و پایین شدن، جوابی بهشون داده شده. بیشتر از جواب، حتی این نیازهارو برای اولین باره که باهاشون آشنا می شم... فکر کن!!! بعد از 27 سال زندگی، در هنگام رابطه‌ام، لبخند نزدم، خودم بودم! خود خودم! و گریه کردم... و آرامش داشتم... داشتن که نه... آرامش پیدا کردم... 
و آرامش، بسیار بسیار مهمتر از بودن یا نبودن عشقه... خوشحالم که به این موضوع همیشه اعتقاد داشته‌ام.

بهروز! نمیدونم من و تو به کجا میرسیم... شاید به هیچ جا و شاید به همه جا! اما همیشه، به عنوان یک دوست، ازت ممنونم.

پینوشت بعد از تحریر:
بعد از یک بار خوندن پستم، یادم اومد که یکبار، در اوج هیجانات عشقولانه 18-19 سالگی، با مامان درباره "عشق" صحبت کردم... حرفهایی زد که کلی من رو به خودش بدبین کرد. تو این مایه ها که برو بچه! این حرفها و عشق و عاشقی واسه کتابهای داستانه، نه زندگی واقعی... امروز، هنوز نمیدونم باهاش موافقم یا نه. حتی درست نمیدونم منظورش رو فهمیدم یا نه (مامان گلی، یکی از عاشق‌ترین آدمیزادهاییه که تو زندگیم دیدم! سرشار از عشق و محبت. سرشار از شور زندگی) اما به هرحال خوشحالم که اونروز اون حرفهارو بهم زد. نیاز داشتم در برهه‌ای از زمان چنان جملاتی بشنوم. و خوشحالم که زود شنیدم، خیلی زود...
ممنون مامانی.

و اینکه،
"Anyone who has never made a mistake has never tried anything new." ~ Albert Einstein
باید یاد بگیرم خودم رو ببخشم.

و همچنین این موسیقی قشنگه: 

Thursday, April 19, 2012

باشم

گاهی فقط می خوای باشی. همین.
لبخند که خودش میاد، خیلی چیزهای دیگه رو هم نمی خوای و نمیان... جدی جدی نمیخوای!

بعد از تحریر نوشت: نُچ! دو خط نوشتن آرومم نمی کنه...
تنهایی برام سمه، حتی اگه چند ساعت باشه. میرم تو مالیخولیا... کار نمی کنم و فقط ته مونده خورجین خودم رو می خورم... مدتهاست که ذهنم کار می کنه، اما تنبل شده ام. ذهن بیچاره چیز جدیدی نداره که بهش فکر کنه... فکر کنم سه سالی می شه که تهی شدم. دوست دارم که فکر کنم، که مخم زنده بمونه، اما اسم آخرین کتابی که خونده‌ام یادم نمیاد... نه که نخونده باشم، حتماً خونده‌ام، نه؟ اما یادم نمیاد... بزرگترین دغدغه‌ام اینه که دیگران رو نگران نکنم. بازیگر خوبی باشم... نباید برم رؤیا... نباید تنها باشم... تنهایی برام سمه!

Monday, April 9, 2012

دو کلاغ سیاه

دو کلاغ سیاه... و نگاری که لبخند می‌زند...

چرا بعضی‌ها اینقدر خوبند و بعضی‌ها اینقدر سخت...؟!

*
پینوشت بعد از تحریر:
نه نه نه... نه نه نه نه... نه! این دو خط آرومم نمی کنه....

بزم تو... رقص آرومم می‌شه... "توی من فریاد می‌شه... نمی تونم ساکت شم..." 
خنده‌هات... مثل تیری بر حباب... من رو آروم می کنه... زخمه بر من می‌زنه... نمی‌تونم ساکت شم...
"شکارچی توی دامم گیر کردی... چه طعمه لذیذی... چه شکار شیرینی..."

- شده خون بالا بیاری؟
- از شادی... و رقصان بین آدمهای کور... که نابینا حیف است اگر بناممشان...
ترکهای زیر پوست ما... خواهند شکست و فواره می‌زنند... خونالود... خونابه‌ریز... که ققنوسی از خون ببالد...

These are the days my friend
We know they'll never end
We'll sing and dance forever and a day
We'll live the life we choose
We'll fight and never lose
For we are young and sure to have our way.
La la la la...


Wednesday, April 4, 2012

ممنون که هستی.

مدتهاااااااا بود که طعم رفیق خوب رو نچشیده بودم. 
ممنون که هستی بهروز. امیدوارم باشی و شاد باشی و همیشه باشی. 

تولدت مبارک.

پینوشت: امیدوارم که همیشه بتونیم با هم "فکر" کنیم. نمی دونم می تونم بهتر از این آروزیی برای خودم داشته باشم یا نه! حسابش رو بکنی، اوج خودخواهیه ها!!! تو ذهنم نمی گم مثلاً امیدوارم شاد باشی. یا به آرزوهات برسی. یا صد سال به این سالها... یا هوارتا کلیشه دیگه که خوبند، اما ته ذهن من رو آروم نمی کنند... فقط می‌تونم بگم ممنون که هستی و امیدوارم که همیشه باشی...
نیاز به "همفکر" بد دردیه که به این راحتی‌ها درمون نمی شه! اینکه با وجود یه رفیق خوب بشه درمانش کرد، اونقدر من رو خودخواه می کنه که آرزوهای خوب دیگه رو بذارم کنار و فقط بگم و باز بگم: امیدوارم که همیشه بتونیم با هم "فکر" کنیم.
و البته همراه با همه لبخندهات، مهربونی‌هات و زل زدن‌هات به سقف!