Saturday, April 30, 2011

:-___________________________

تز داری. زنده ای. اما تز داری.
*
دارم تمام تلاشم رو می کنم. این رو از باسنم می فهمم که درد می کنه...
*
حس عجیبی دارم که مامان دعام می کنه. توضیحش نمی دم. خوبه و دردناک...
*
گاهی به خودم می خندم. سردم می شه. از سرما "..." رو روشن می کنم... می گذره... می بینم سردتر شد! نگاه می کنم می بینم فن رو روشن کردم جای هیتر! هه هه...
*
برعکس دوسال پیش که آسمون و زمون رو به کار گرفته بودی که همه یاری کنند تا نگار پایان نامه داری کنه، تنهام. می خوام که تنها باشم. تحمل آدم های بیرون رو ندارم. فقط غیر از ژوری هام و مکس و آنتونی و رُز که بیان تز رو برام یه دور بخونن... تحمل آدمیزاد زنده ندارم...
*
*
فکر کنم روزی روزگاری، نزدیکی های 63 سالگی ام، برگردم به شاه عباس. باید از دید یک روان شناس، شخصیتش رو بررسی کرد... دیگه حرص نمی خورم که بچه هاشو کشت یا کور کرد... اون نابغه بود و معلول زمان خودش... وقتی از وقتی چشم باز می کنی، کشتن و نامردی می بینی، خیانت می بینی، اون هم از نزدیک ترین هات، تلخ می شی... نسبت به نزدیک ترین هات تلخ می شی... تو دنیای وحشی، می جنگی تا زنده باشی. همین که وسطش به "ایران" هم کر می کنی... خیلی مردی! دوستت دارم مرد متولد بهمن!
*
زندگی بالا پایین زیاد داره. پیش می آد...
*
تنها پنجره ای که باعث می شه یادم بمونه آدم ها هنوز اون بیرون زنده اند، فیسبوکه. حالا خسته اما با لبخند... خسته و کمی عقب تر از برنامه... چند دقیقه تعطیل می کنی بری چک کنی که چه خبره، این رو می خونی از بی بی ناز... لبخند محو می شه...

یه جایی از فیلم «چهارشنبه‌ی لعنتی» که همه‌ی بازیگراش ناشناس بودند و فیلم هم فیلمِ غیرمجاز، پسره میشینه برا یه پلیسه که اومده بود دستگیرش کنه یه داستان از بچه‌گیش میگه:
« بچه که بودم، تلویزیون که آهنگِ «ای لشکر صاحب زمانو» می ذاشت،(آهنگ ای لشکر صاحب زمان در پس‌زمینه پخش می‌شود) همیشه عاشق اون بسیجیه بودم که اینجوری می‌کرد (پسر دستش را به علامت V بالا می‌برد و لبخند می‌زند) می‌زدم زیرِ گریه به اونجاش که می‌رسید. همیشه دوس داشتم یه روز سر صف صدام کنن، بعد بگن بیا بالا، بگن بابات شهید شده، تشویقم کنن، من گریه کنم. آقا اسماعیل‌پور بقلم کنه. بعد یه سری از این قلکا بود عینِ نارنجک بود، واسه کمک به جبهه می‌دادن دستمون، دادن بردم خونه. گفتم واسه کمک دادن. پُر کنید. بابام گفتش که :«هرکی جنگ راه می‌ندازه، خودش پولشو می‌ده» هیچی نداد. ما فرداش رفتیم مدرسه. گفتم قلکو گم کردم. بابامو مدرسه خواستن. یه روز بود. قرآنِ دوم دبستانو کلشو حفظ کرده بودم. اون روز می‌خواستم بخونم. جایزه بگیرم. تشویقم کنن. مادرم می‌دونست. یه دونه کاپشن طلایی خریده بود برام. اون موقع کار نمی‌کرد. پول جمع کرده بود خریده بود. اونو تنم کرد. موهامو شونه کرد. فرستادم مدرسه. بابام اومده بود مدرسه. صدام کردن دفتر. آقا اسماعیل‌پور بود. بابام بود. نشسته بودن. آقا اسماعیل پور گفت: بابات این‌همه پول داده به رزمنده‌ها. قلکو چی‌کار کردی؟ منو میگی هاج و واج مونده بودم... اونو نیگا می‌کردم...بابامو نیگا می‌کردم...دنیا داشت دوره سرم می‌چرخید. بابام یهویی برگشت گفتش که : کاپشن‌رو از کجا اوردی؟ دست تو جیبش کرد یه مشت از این لواشک ارزونا در آورد، گفت اینام زیره تختش بوده. بابام از همه می‌ترسید. می‌ترسید اعدامش کنن اگه بگه پول ندادم. من دلم نیومد بابامو ضایع کنم. ولی ول نمی‌کرد. (پسر گریه می‌کند. موسیقی آرامی نواخته می‌شود.) آقا اسماعیل‌پور بهم می‌گفت: پوله رزمنده‌هارو رفتی خرجِ لواشکو کاپشن کردی؟ بابام رفت. صبح مادرم موهامو شونه کرده بود. عاشقِ موهام بود. همیشه میگفت اولین چیزی که ازت دیدم موهات بود. سرت این‌وری بود، موهاتو دیدم. بعدش آقا اسماعیل پور می‌گفت ادبت میکنم. پوله رزمنده هارو رفتی خرج کردی. کاپشنت پرچمِ فرانسه داره. میدونی فرانسویا کمک می کنن بچه های مارو بکشن تو جبهه؟ من چه می دونستم؟! (پلیس اشک می ریزد) کاپشنمو تیکه تیکه کرد با قیچی. گریه می‌کردم. می‌گفتم تو رو خدا آقا اسماعیل پور. من قرآنو حفظ کرده بودم اون روز. گریه می‌کردم. می‌گفتم تو رو خدا. گُه خوردم. من که کاری نکرده بودم. خیلی التماسش کردم. خیلی التماسش کردم. دلم برا مامانم می سوخت. خیلی التماسش کردم. هی گفتم به خدا ما خرج نکردیم. خیلی نامرد بود. (گریه را تمام می کند.) از اون روز تا حالا التماس‌ هیچکی نکردم. خودم از عهده همش بر اومدم. اون آخرین سری‌ای بود که از کسی چیزی خواستم.»
پسر کاپشنش را در میاره و با زیرپوشی خون آلود از روی مبل بلند می‌شه. پلیس هم بلند می‌شه. جلو می‌ره و پسر رو بقل می‌کنه. هر دو گریه می‌کنند آرام.
من هم... می‌چکد ... و امان نمی‌دهد

:-___________________________

*
فقط می خوام این دوره تموم شه. دوره خوبی بود. مثل دبیرستان. اما می خوام که تموم شه. عین کنکور... عین شوقی که برای شروع هرچه زودتر دوره جدید زندگی ام داشتم، و اون قوی شروع کردن برای تو کل دوره خیلی خیلی خوب بود... شوق دارم که با هیجان، شیرجه بزنم تو آینده ام... دوره شروع برای آمریکا دیدن بسمه! می خوام آمریکایی بودن رو تجربه کنم! می خوام دیگه "غریبه" نباشم! می خوام غرق بشم توش! شلوغ کنم، فعال باشم، گوشه گیر نباشم... می خوام به نگاری که دوست دارم نزدیک تر شم! مشاهده بسمه! می خوام قاطی اش بشم... 
کسی اینجا به من نگفت غریبه... من تو ذهنم غریبه کردم خودم رو... از مهر اما، مثل قبل... نیاز دارم محیطم رو عوض کنم که ذهنیت خودم هم عوض بشه...
--توضیح اضافه: حتماً راهی هست که هم ایرانی بمونی و هم غرق بشی تو محیطت که اینبار آمریکاست... پیداش می کنم--
*
چه...
-چه احساسی داری وقتی کسی فقط از رو قیافه پسندت می کنه؟
-بدم می آد! متنفرم! می ترسم!
-ترس؟
-آره... ترس که نکنه واقعاً عمق ندارم؟ لجم می گیره که آدمها به عمق نمی رند... نکنه واقعاً ندارم که نمی رند؟ آخه چند سال دیگه از این پوست و مو و چشم که چیزی نمی مونه! از بالا پایین پریدنم هم همین طور... حتی از این ریش و سبیل هام که رو اعصابمند و هی باید پاک و پوکشون کنم هم چیزی نمی مونه!!! معلومه که می ترسم... می دونی در مواجه با این آدمها چیکار می کنم؟
-چی؟
-شروع می کنم چرت و پرت گویی! کاملاً می شم یه دختر سطحی! اون که به هرحال از ظاهر اونور تر نمی ره... چه کاریه بیخود خودم رو ثابت کنم... بعد نتیجه احمقانه تر می شه! طرف فکر می کنه چه دختر آسونی گیرش اومده! دیگه کلی کلی پسند می کنه که به به! پیداش کردم اون که باید رو...  ته تهش، خر بیار و باقالی بار کن...
-...

این پسرک منو پسند کرده! سه سالی ازم کوچیکتره فکر کنم... دلیل پسند کردنش رو می دونم چیه ها! چون برخلاف اکثر دخترها، بازی کامپیوتری دوست دارم و پایه ام! و خب قیافه ام بدک نیست... و می دونی؟ راستش قیافه اش خوبه! خوشم اومده!!!!!

:-___________________________

*
دیگه چیز زیادی برای گفتن ندارم...
**
چرا... یک پینوشت دارم! منوچهر سخائی...
"کلاغ ها"ش رو اولین باز از زبون دایی خلیل اینها، اون شب خونه مامان ایران و بابابزرگ شنیدم، وقتی همه آواز می خوندیم... اسم سخائی، تصویرهای قوی از خونه تاریک مامان ایران و نور شمع، صورت بابابزرگ و سایه روشن هاش و صدای دایی خلیل برام زنده می کنه... وقتی که سرم روی پای مامان بود...

Tuesday, April 26, 2011

خفگی از نوع مینیمال و آرزوهای نه چندان دور و دراز

- "علم و دانش خفه ام کرد!"*
- طاقت بیار! دو هفته مونده! و بعد... به قول Jake پیش به سوی کارهای بیشتر!

شدیداً دلم رانندگی کردن تو جاده های آمریکا می خواد! حالا چه مقصد ایلینویز باشه، چه کولونیال ویلیامز برگ** و بوش گاردن***!!!!

*. کپی رایت این جمله مال باباست!
**. ویلیامز برگ یکی از تاریخی ترین شهرهای آمریکاست که کلی خوشگله و همه می گن نصف عمرت بر فناست که تو ویرجینیایی و دوقدم اون طرف ترت رو نرفتی و مسخره تر از همه این که ترمی حداقل ده بار استادها و بچه ها بهش رفرنس می دن و من ندیدمش تاحالا چون در آستانه سی سالگی (عجله دارم خودم رو بزرگ کنم!) هنوز رانندگی نمی کنم! برنامه امه که گواهینامه دار که شدم، قام قام رانندگی کنم برم ببینمش بالاخره!
***. بوش گاردن یکی از اون باغ هاست که مثلاً باغ ایتالیایی، باغ آلمانی، باغ ترکی،... داره و نزدیک همون ویلیامزبرگ ئه. و البته رولر-کوستر و غیره. مامان آنتونی به من شهلا معرفی اش کرد و پیشنهاد داد که ببرتمون اونجا!!! باید ببینم چقدر دوره یا نزدیک... اگه نزدیک باشه، وای میستم مامان بابا بهزاد بیان، با هم بریم! 

فکر این که مامان بابا بهزاد بیان با هم بریم جایی... چقدر هیجان انگیزه!

حالا تا اونها بیان، برم به خفگی علم و دانشی ام برسم!

پینوشت: هم م م ... طاقت نیاوردم! همین الان چک کردم فاصله اش رو! دو ساعت و نیم تا شهرم یا سه ساعت از خونه نینا فاصله داره... خیلی دور نیست... شاید هم یه آخر هفته با شهلا رفتم، هم با بهزاد اینها... هان؟ با بهزاد رولر-کوستر حال می ده آخه!!!
- هیچ کار دیگه ای نداری غیر از این محاسبات پیچیده دیگه؟
- چرا چرا! رفتم رفتم! (یاد کلیپ سوریلند افتادم: "قول می دم! قول می دم! قول می دم!".... :))

Monday, April 25, 2011

ترنج

"We're all pretty bizarre. Some of us are just better at hiding it, that's all." ~ Andrew in The Breakfast Club (1985) 

or
"We are pretty ugly"....

تو، توی دنیای عجیبی زندگی می کنی... یکی پیدا می شه که صبح چشمهاشو باز می کنه می بینه تو بیابون های قم ولو شده از بی پولی، یکی دودوتا چهارتا می کنه که با چه حساب کتابی می تونه مدرک درسی اضافه کنه به مدرک هاش، یک دیگه هم صبح ها قهوه اش رو می خوره و از برج راکفلر بیرون رو نگاه می کنه که آیا چقدر میلیون دلار خیریه کمک کنم که اسمم قلمبه شه! 

یکی توی حلبی آباد ایرانی زندگی می کنه، یکی تو آمریکا درباره حلبی آبادهای هند درس می خونه، یکی استاد دانشگاهه و به خونه های حلبی آبادهای ترکیه حسودی می کنه...

تو هفته آخر درست تو این دانشگاه رو می گذرونی... و تازه شاید بفهمی خمینی چه حسی داشت وقتی گفت "هیچی"! از به پایان رسیدن این دفتر "هیچ" حسی ندارم... 

پرت می گم، خودم رو سرگرم می کنم، دیوانه وار می رقصم... و همچنان می دونم که وقت ندارم... که شاید از مسخ بودن بیام بیرون... شاید... 

خسته ام. از نوعی که با خواب درمان نمی شه. از نوعی که آرامش بچگی ام آرزوست... آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...

پینوشت بعد از تحریر: و از چهار روز پیش مانده بود بر دل بلاگم! 
 Just for remembrance:

I am not e sin, but I'm not a sinner either ...
 

Tuesday, April 19, 2011

چند ضلعی، چند بعدی، چندگانگی

1. زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست...
2. دلم تنوع می خواد.
3. گاهی خودم رو گم می کنم اینجا (آمریکا). بسکه بیشتر "سیده" ام تا "نگار"...
4. روزهای سنگین تر می آن و من هر روز بیشتر از قبل خوابم می آد! عجب بهاری...
5. تو خودم شادم. یو.وی.ای جای زیباییه. آدم های خوبی داره... دلم براش تنگ می شه...
6. ای شادی ای آزادی...
7. حس گفتن دارم با یه ذهن خالی.
8. وسوسه ها، شیطنت ها می خواهند به آتیش بکشندم...
9. احساس احمقانه خوبی دارم از این که دوتا عکس آخرم، هرکدوم بالای چهل تا لایک داشتن تو فیسبوک! جالبی اش عکس خوابیدنم رو چمنهاست... از دید خودم چیز زیبایی نداره این عکس آخر. صورتم زیبا نیست، پوستم داغونه، کادر خوب نیست، خودم خسته ام...روحی. اگه خودم بخوام تعریفش کنم، چیزی که بهش جذابیت می ده، انعکاس چشمهای خسته اما پرامید یه ماجراجوئه... که شاید زندگی 26ساله اش، عمیقش کرده، اما ذوقش برای بچه بودن و بچگی کردن رو کور نکرده...

صفر. دوست نداشتم و ندارم حوا باشم. دلم می سوزه که زنی بود که حتی بچه بودن و بچگی کردن رو هم ازش خدا گرفت...

10. عصبی بودن چند ماه قبل ترکم کرده. دلیلش هم خب خیلی چیزهاست... ازجمله این که بلاتکلیفی ام کمتر شده. هرچند توی این آمریکا... تو هیچ وقت اطمینان نزدیک به مطلق نخواهی داشت... گاهی پیش خودم می گم شاید واقعاً باید می رفتم اوهایو یا ای.اس.اف یا حتی نیومکزیکو... شاید حتی اروپا... باز روز از نو، ورزی از نو... تمام آمارها و اطلاعاتم رو می ذارم جلوم، مکانهارو می سنجم... پووووف... 
11. زندگی خوبه. حتی اگه غر بزنم.

پینوشت: اعتراف می کنم: اگه مکس لااقل سال بزرگتر بود، عمراً اگه معطلش می کردم!!!!! البته اگه دیگران مهلت می دادن! چقدر این بشر ماهه!!! بعد از یک ترم کامل دیدمش... همچنان آدم به خوب بودن این بنی بشر حسودی می کنه...
دوهفته پیش که رفتم دی سی... برنامه کلی سال های آینده ام رو برای دایی خلیل تشریح کردم، از دید خودم. گفت یه چیزش کمه. راست می گه.

Thursday, April 14, 2011

حس خوب زنده بودن

دیشب:
"حس خوب" یعنی این که بدونی چندتا آدم خوب، به معنای واقعی کلمه خوب، اون بیرون هستن که خوشحالن که تو تو زندگیشون هستی. که تو دوستشونی و خوشحلند از بودنت و می خوان موندنت رو... یعنی اگه یه روزهایی مثل این روزها پیش بیاد که مدام گند زده بشه،(جمله رو حال کردین؟ نه این که فکر کنین من گند می زنم ها! نه! خودش "پیش می آد" که گند زده بشه!!!!)، در عین بی ربطی آدم ها و اتفاق های بیرون از خودت، این حس خوب رو داری که "جهنم... می دونی؟ فلانی و بهمان و اون یکی شخص ثالت اصلاً فکرش  رو هم نمی کنند که خوبیِ بودنِ تو، توی زندگیشون با این تعریف بشه که فلان گند رو زده باشی یا نه"... می گیری چی می گم؟ بی خیال! خلاصه اش اینه که در عین بدبختی زیاد از شدت کار، این روزها یه گوشه های ریزی از دوستهای قدیم و جدید می شنوم و می آد جلو چشمم... که خوشحال می شم هستم و بوده ام.

*
امشب:
بعد عمری خوب خوب خوابیدم. خیلی خوب.
اصلاً انگار فکر این که بهزاد دوباره می تونه کنارم باشه، من رو به آرامش می رسونه... تا بعد ببینیم چی می شه!

Wednesday, April 13, 2011

سوسک شی

دیشب نوشتم (و یادم رفت پست کنم):
باز هوا گرم (تر) شد و جک و جونورها پیداشون شد!!!! سوسک کشتم! اون هم یک صبح! وووووی :S حالا هی بگو "سوسک شی!!!!" وقتی کشتنش این قدر مکافات داره، واسه چی دعای ناجور می کنی آخه؟

هفته سنگینی دارم. هفته های سنگین تر پیش رو... و بعد... پیشاپیش می تونم نفس عمیق راحت بکشم! 12 می نگار دفاع می کنه... و خلاص! کمی استراحت و بعد، دوباره... پیش به سوی آینده! D;

*

امشب می نویسم:
ماااااااااا!!!! چرا سایز فیزیکی دنیا گنده تر که می شه در مقیاس ایکس لارج، مقیاس غیر فیزیکی اش کاهش پیدا می کنه به نخود؟؟؟ مااااااااااااااااااااااااااااااا.... چه سالهایی بشه، سالهای آینده... هیجان زندگی رفت بالا!!!
و ما... بدجنس می شویم!!! می خوی بخواه، نمی خوای، نخواه... می تونی بری... سوسک شی!

و در انتها: کلی کار دارم! که معمولیه البته این قسمت!

Monday, April 11, 2011

Dimbala Disham

:D happy time again! good news are coming... each day, I feel more confidence by receiving warm welcomes from UIUC... from those kind students and more importantly... there are just few more steps needed to say I officially fell in love in David Hays! Such a sweet helpful MLA coordinator we have... good for me ;D looking forward to work with him and other faculties...

beside all busy times... dancing and working out... I just tried Peroxide Swing...
sound in first available time I gotta start self training of swing dance!!! 3min of it works like 1hr of working out! believe me!!! I feel my feet are aching just after trying to give meaning to my feet's moves... not believing me? try it yourself!!!!!!

So... true that smile is returned, but not the productive times of mine!!! just have two more weeks ahead and tooooons are remained to do!!! oooops! gotta back to work...

btw, weather is turning to warmer and warmer... happy that I am escaping that humid hell of summer to Chicago :D:D:D
like a gypsy these years... I move between cities based on the weather :))

explanation: a day of quality discussion with different profs all around the US (from Florida to Chicago) switched me to my English side! stay tuned! will be back as Persian girl as always sooooon :D

ps, one of the worst things that can happen for a grad student in final weeks of her study is missing her laptop charger at DC! this mini laptop will soon kill me :-)

Sunday, April 10, 2011

Drama... yet far from tragedy

Such a night I had... hurricanes and tornadoes inside myself...
such a movies tonight for my "havaromin" times... John Q,,, Island City,,,

Such a drama night... such a drama week... such a drama months... past and ahead... yet I am much far far away from tragedy... I gotta look at these moments as steps of being more grown up... maybe... damn life!
I will survive! be sure I will do...

دلم می خواست تو خونه ام باشم، تنها، بی دغدغه... قلیون بکشم! پام رو دراز کنم... و خودم باشم تو دود خودم...
دلم یه قلیون کوچولوی خوشگل می خواد... که حدقل بتونم بشنیم و چند ساعتی زل بزنم بهش...
دلم می خواست که بعضی آی پی آدرس هارو بتونم فیلتر کنم... چون نه دلم می خواد، نه می تونم که خودسانسوری کنم...

خیلی بده که تو با "خودت بودن"، دیگری رو آزار بدی...

Maybe I see everything as a big deal for myself... maybe I have to stop doing this... 

پینوشت بعد از تحریر: بعضی وقتها دلم می خواد یکی داوطلب بشه که سرش رو بزنم تو دیوار! (چون سر خودم حیفه)

Friday, April 8, 2011

Carry On... I Will Survive...

یه پست مغشوش و قر و قاطی نوشتم... نمی شد پستش کرد... نمی شه... بی خیالش شدم
تلخم... و تا نتونم خودم رو با خودم حل کنم... سردرگم در درون خودم... 

فعلاً همین فقط: (درواقع همین "همین" هم کلی حرفه...)

Oooooh ooooh
I never needed you to be strong
I never needed you for pointin' out my wrongs
I never needed pain, I never needed strength
My love for you was strong enough you should've known.
I never needed you for judgement
I never needed you to question what I spent
I never ask for help, I take care of myself, I don't know why you think you got a hold on me.
And it's a little late for conversations
There isn't anything that you can say.
And my eyes hurt, hands shiver, so look at me , listen to me... because...

I don't want to
Stay another minute
I don't want you
To say a single word
Hush Hush, Hush Hush
There is no other way
I get the final say
Because...
I don't want to
Do this any longer
I don't want you
There's nothing left to say
Hush Hush, Hush Hush
I've already spoken
Our love is broken
Baby Hush Hush

I never needed your corrections
On everything from how I act to what I say
I never needed words, I never needed hurt, I never needed you to be there everyday
I'm sorry for the way I let go
Of everything I wanted when you came along
But I am never beaten, broken, not defeated
I know next to you is not where I belong
And it's a little late for explanations
There isn't anything that you can do
And my eyes hurt, hands shiver, so you will listen when I say baby

I don't want to
Stay another minute
I don't want you
To say a single word
Hush Hush, Hush Hush
There is no other way
I get the final say
Because...
I don't want to
Do this any longer
I don't want you
There's nothing left to say
Hush Hush, Hush Hush
I've already spoken
Our love is broken
Baby, Hush Hush

First I was afraid, I was petrified
Kept thinking I could never live without you by my side
But I spent so many nights thinking how you did me wrong
But I grew strong I learned how to carry on...

Hush Hush, Hush Hush
I've already spoken 
Our love is broken baby...
Oh no not I
I will survive
As long as I know how to love
I know I will stay alive
I've got all my life to live
I've got all my love to give
And I'll survive
I will survive
Hey, Hey..

Hush Hush, Hush Hush
There is no other way I get the final say
I don't want too do this any longer
I don't want you there's nothing left to say
Hush hush, Hush Hush
I've already spoken 
Our love is broken
Baby, Hush Hush...

وقتی محبوب ترین آهنگ دوران 16 سالگی ام "Carry On" بوده... چطور انتظار داری در 26 سالگی به "I will Survive" فکر نکنم...؟ من می تونم، می دونم... همون طور که تو 16 سالگی تونستم... نمی دونم چه جوری... همون طور که تو 16 سالگی نمی دونستم... اما می تونم... I will Survive...

گیجم... نمی دونم چی بگم و چیکار کنم... هرچند دقیقاً می دونم به کدوم آینده دور می خوام نگاه کنم...
*
یک آرشیو بزرگ عکس از سفرنامه احتمالاً یکی از اساتید دانشگاه دستمه که باید کاتالوگ کنم... با دیدن عکس ها بین احساساتم پیچ و تاب می خورم... آبادان تمیز و مرتبی رو می بینم که از قِبَلِ نفت، زیبا بود... اون قدر که اول فکر کردم عکس هایی از فرانسه جلومه!!! و فکر می کنم شهرک نفت امروز هم حتی اون جذابیت رو نداره، فرسوده شده... عکس شترهایی رو می بینم که روی بقایای زیگورات لم داده اند... عکس دخترکان آمریکایی که با مینی ژوپ که جلوی زیگورات فیگور گرقته اند و عکس گرفته اند یا از در و دیوارش بالا میرند... حالا دو سه تا آچر هم افتاد، کی به کیه... نمی دونم با دیدنشون لذت ببرم یا حرص بخورم... بیشتر از هرچیزی برام عجیب بود... انگار تا مغز استخونم باورم شده باشه که جایی که خاکش ایرانی باشه، نمی شه باد بپیچه لای موهای زنان...

دلم می خواد باد بپیچه لای موهام، فریاد بزنم و آواز بخونم... می خوام فریاد بزنم...
*
فردا می رم دی سی. احتمالاً آخرین سفر به دی سی، در دوران دانشجویی در دانشگاه ویرجینیا... فکر کنم راستی راستی بوی خداحافظی می آد...

Thursday, April 7, 2011

گرخیده ام....


همین دیگه...

دچار تناقض احساسی خودم با خودم شده ام...
 و خدا نکنه که نگار ناامید بشه... که دیگه سنگ وجود خودش هم رو خودش بند نمی شه...
از صبح دارم سعی می کنم خودم رو خوب کنم... کمی آروم تر... لااقل به خاطر امتحان فردا صبح... هی هی هی... فقط این آهنگ کمی جواب داده تا حالا... 

بی انگیزه شده ام و خوب نیست... نه... خوب نیست...

Tuesday, April 5, 2011

کالچرال لنداسکیپ با طعم سوپ جو

1. از جمعه مریض شدم! خوب نیست! دوست نمی دارم اصلاً!!! امااا... تو این مدت سوپهایی درست کردم که خودم در بهت خودم مونده ام! پوره سیبزمینی هم درست کردم و ابتکار زدم و سبزیجات مخلوط و کنجد ریختم توش... داغ داغ... آی گلوم حال اومد! مهمتر از اون سوپ جو دارم درست می کنم! اگه خوب شه! برنامه ام حداقل یه بار در هفته این رو خواهد داشت! بهههله!!!
ولی خداییش چه سووووپی شده! مثل مال مامان نشد تهش! اما خوبه!!! دوست می دارم دستپختم رو :))
حیف که قابلمه ام کوچیکه :)) و حیف که می ترسم بخورم تموم شه :))

2. تو فیس بوک هم نوشتم، اگه این که می گن "سالی که نکوست از بهارش پیداست"، درست باشه... خوشا به حال من تو سال جدید.... خوش شانسی های ریز و درشت... پذیرش جدید... آدم های جدید... ویزای مامان و بابا و امیدوارم آخر هفته بهزاد... تزی که لنگان لنگان به سوی خوب شدن پیش می ره... خوبه کلاً زندگی! بالا و پایین داره، اما  سال جدید داره نویدهای خوبی می ده...

3. تو بهتره بری دنبال کاری که "دوست داری" یا امکان "آینده کاری بهتری" برات می سازه؟ یادمه بابا موقع انتخاب رشته همه بچه های فامیل، بهشون می گفت یا نرو توی اون زمینه، یا اگه می ری با علاقه برو و دُرُست بخون... می گفت (یادمه بخصوص به سپیده سر انتخاب اقتصاد) می گفت [رشته ها و گرایش های خاص مثل اقتصاد] سخته! اگه می ری توش، آماده باش که درست درس بخونی... همینجوری گذروندن واحدها، به هیچ دردی نمی خوره. یا یادمه یکی از بزرگترین مشوق های حداقل از بعد احساسی  و روحی لاله، بابام بود. حتی اگه خودش هم نمی فهمید، من این موج رو خیلی قوی از بابا گرفتم... وقتی همه می گفتن برو بابا! فیزیک چیه؟ چیکار می تونی بکنی آخه باهاش؟ بابا خوشش می اومد از علاقه این بشر از توی عمق رفتن موضوع مورد علاقه اش... بهش می گفت و می گه خانوم دکتر کوچولو... کنارش هواران تا از دوستهای دبیرستان خودم رو می شناسم که فقط خواستند برن شریف... و خب می دونی؟ زنده اند!!! اما باور دارم که من علم و صنعتی از اونها بیشتر زندگی کرده ام و می کنم...
حالا چرا گفتم اینهارو؟ چون دوست دارم به "cultural landscape" فکر کنم و توش عمیق شم!!! من می تونم برم دنبال بحث های روز دیگه مثل "technology" یا "sustainability"... اما وقتی تو ته تهش، حرف و فکر و ذکرت اون مباحثه و خودت رو اینجوری تربیت کردی، چرا خودت رو کج و کوله کنی که به اونها فکر کنی؟ که خوبند، اما باب کار تو نیستند؟؟؟ متأسفانه برای من آدم ها جالبترند از پیج و مهره...
بذار یه کم این گرایش هارو بیشتر توضیح بدم تو معماری... تکنولوژی که معلومه. تو مواد و مصالح جدید، نکنیک های جدید روز رو استفاده می کنی برای خلق فضا... خیلی مسلمه که همه معمارها باید پایه این موارد رو بدونند... اساساً اون همه درس ساختمان که دادند به خوردمون و خواهند داد به زودی، واسه همین چیزها بود دیگه. (و ناگفته نماند که نمرات من، بخصوص اگه تارا هم گروهم نمی شد، همیشه منفجر بود!!!) D:
معماری پایدار بحث انرژی رو می کشه وسط... بیشترین میزان مصرف انرژی هر مملکت، توی بحث معماری و بخصوص خانه سازی مطرح می شه... این گرایش بحثش اینه که چه جوری با کم هزینه ترین سیستم، به حدقل مصرف انرژی نزدیک شیم... باز هم حداقل اطلاعات رو هر معماری باید داشته باشه! بخصوص تو دنیای امروز که دیگه پفک نمکی هم برچسب انرژی داره!!! تو برای ارائه طرحت به مشتری، باید بتونی ثابت کنی و طرح کنی که ساختمان تو انرژی کمی مصرف می کنه... که کم کمش، در آینده نزدیک و دور، پول کمتری از نمونه های مشابه یا جایگزین از جیبش در می ره...
و عشق من cultural landscape!!!!! خب راستش معادل فارسی نداره! خود همین اسم هم غلط اندازه! چه برسه به این که معادل فارسی بسازیم براش... شاید اگه من بخوام براش معادل بسازم، بگم: "معماری جامعه گرا"!!! و تأکید می کنم معماری! نه معماری منظر یا همون landscape!
شدددددیداً مبحث جدیده توی گرایش های دانشگاهی. حرف جدیدی نیست، اما به عنوان یک گرایش، چرا.صادقانه بگم که خودم تا وقتی اینجا نیومده بودم، نمی دونستم چیه! ترم اول کلی به وضع خنده داری، فهمستم که این تئوری های متنوعی که من از خودم صادر می کنم، در واقع زیر این مبحث می گنجه... خیلی کمند دانشگاه هایی که ارائه کنند این مباحث رو به صورت یک گرایش جدا... تقریباً تو تمام دانشکده های معماری اساتید درباره اش حرف می زنند...  و با این حال هنوز جای خودش رو پیدا نکرده! تو بعضی دانشگاه ها در دپارتمان معماری تدریس می شه، بعضی جاها منظر، بعضی جاها حتی حفاظت و احیا (preservation) خلاصه حرفش هم اینه که آقا جون تو داری برای مردم طراحی می کنی، پس باید شرایط روانشناسی، جامعه شناسی و فرهنگی مخاطبت و جایی که توش طراحی می کنی رو خوب بشناسی تا بتونی براش طرح بدی!!! کلاس های مشترکی با دپارتمان هایی هم که گفتم داره: روانشناسی، جامعه شناسی، مردم شناسی. توش لزوماً حرفی از تاریخ نیست! حرفی از مرمت و احیا نیست! حتی لزوماً حرفی از معماری منظر هم نیست با وجود این که تو می گی landscape!!!! در عین حال می تونه همه این مباحث هم چاشنی اش باشه... توی آمریکا که اکثر میراث فرهنگیشون، پارکهاشونه، بیشتر بحث می ره توی معماری منظر... شاید توی ایتالیا شاید بیشتر مرمت و احیا... اما اکثر مباحث پایه این گرایش از انگلیس می آد که روی انواع مختلف معماری، احیا، منظر تمرکز داره.... توی خیلی از کشورهای اروپایی، توی چین و ژاپن و هند و توی آمریکا کلی حرف زده می شه تو این مبحث و داره کار می شه... جالبه که توی خاورمیانه هم کلی از این مباحث به صورت عملی پیاده شده... خلاصه که عشقولانه ما، هم اینجا حرف و کار داره و هم ایران...
اون وقت من که می میرم برات، بذارم برم؟
:-)))
از سال دوم معماری که ترکاشوند سر یکی از کلاس ها بحث "فلسفه معماری" رو کشید وسط... گفتم کار، کار منه!!! خلاصه، بحثِ عشق در نگاه اول بود و این حرفها! :)) با وجود اینکه همون موقع هم هممون جوجه بودیم و نصف حرفهاشو نمی فهمیدیم... اما خداییش چه خوب کرد که گفت و لااقل به گوشمون خورد یه چیزهایی و موند تو ذهن من از همون موقع تا سالها بعد...
این که چندین سال حتی اسم چیزی که دوست داشتم رو نمی دونستم، هم خیلی خوب بود و هم بد! اون همه خوندم و خوندم و خوندم... که علاقه هام رو پرورش بدم و بگردم دنبال اون چیزی که می خوام... اینش خوب بود... شاید اگه می دونستم چی می خوام، از همون اول می رفتم فقط سراغ این! تک بعدی می شدم! چیز خوبی از توش در نمی آد! من هم که صادقانه اعتراف می کنم چنین آدمی ام!!! در کنارش، حس گیجی ام، گاهی بد بود... اما کلاً گیجی برای آدمیزاد خوبه بعد از یه دورانی وقتی برمی گرده و به عقب نگاه می کنه... آدم کم کمش مجبور می شه بازتر به اطرافش نگاه کنه... حتی اگه گیج منگولا بخوره و چیزی هم حالیش نشه از چیزهایی که می بینه... اما تو حافظه بصری اش ثبت می شه...
درباره دانشگاه فعلی ام، گفتم که تو ترم یک تو کلاس های discussion با این مبحث آشنا شدم، نوشتم و خوندم و پرزانته دادم... با استاد گوگولی ام، Ethan Carr که خودش غولی محسوب می شه، درباره اش حرف زدم کلی و کلاس برداشتم... حالا دارم می رم دانشگاهی که یکی از قطب های این مبحثه!!! همه بچه های طراحی منظر، (بچه های دوره دو و نیم ساله! یعنی کسایی که سابقه طراحی دارند، اما نه طراحی منظر) واحدهای یکسان داریم تو این مایه ها (چون اسم درسها بعضاً تغییر کرده و می کنه که طبیعیه)
Students entering with BSAS degrees
Fall 
LA 590 Community/Infrastructure Studio (5)
LA 342 Site Engineering (4)
LA 501 Landscape Architecture Theory & Practice (2)
HORT 301 Woody Ornamentals (3)

Spring
LA 513 History of World Landscapes (4)
LA 438 Design Workshop Studio (5)
LA 599 A Thesis Proposal Seminar (2)
HORT 302 Woody Ornamentals (3)

Fall
LA 441 Land Resource Evaluation (4)
LA 470 Social/Cultural Design Factors (3)
LA 599 B Thesis Studio (5)
------------------------------------------------

Spring
LA 438 Design Workshop Studio (5)
LA 599 C Thesis Completion Seminar (1)
------------------------------------------------
------------------------------------------------
------------------------------------------------

Fall
LA 450 Ecology For Land Restoration (4)
------------------------------------------------
------------------------------------------------
------------------------------------------------


اجباری های دیگه که جای نقطه چین ها قرار می گیره:
LA 565 Design/Behavioral Studio (6 credit hours)
و یه درس تاریخ دیگه که من سعی می کنم بی خیال من بشن دیگه!!!! تاریخ واسه من یکی، بسه :)))
اجباری های گرایش cultural که جای نقطه چین ها قرار می گیره:
LA 594 Cultural Heritage Topics(2-4)
ANTH 460 Heritage Management (4)
اختیاری های گرایش cultural که می تونه جای نقطه چین ها قرار بگیره:
ANTH 557 Social Construction of Space (انتخاب من)
ARCH 410 Ancient Architecture
ARCH 412 Medieval Architecture
ARCH 419 Historic Building Preservation
ARCH 515 Architectural History of American Communities
ARCH 518 Recording Historic Buildings
LA 215 Buildings, Land, and Culture (taken as LA 590) (انتخاب من)
LA 218 Cultural Landscape of South Asia (taken as LA 590)
LA 222 Islamic Gardens and Architecture (taken as LA 590)
LAST 401 Latin American Ethnobiology
LEIS 242 Nature and American Culture (taken as LA 590)
LEIS 575 Leisure and Culture (انتخاب من)
UP 420 Planning for Historic Preservation
اختیاری های متفاوت گرایش Community and Urban Landscapes Specialization (اجباری ها با گرایش من یکسانند)
ARCH 424 Gender and Race in Contemporary Architecture
LA 564 Behavioral Research in Design
LEIST 545 Sociology of Leisure (انتخاب من)
SOC 447 Environmental Sociology (انتخاب من)
NRES 540 Public Involvement in Resource Management
UP 473 Housing and Urban Policy Planning
UP 474 Neighborhood Planning
UP 517 Community Studies Theory
اجباری های متفاوت گرایش Ecological Design and Technology Specialization
LA 537 Landscape Planning and Design Studio (6 credit hours)
اختیاری های متفاوت گرایش Ecological Design and Technology Specialization
LA 452 Natural Precedent in Planting
LA 542 Landscape Modeling
LA 550 Environmental Impact Assessment
NRES 401 Watershed Hydrology
NRES 403 Watersheds and Water Quality
NRES 419 Environment and Plant Ecosystems
NRES 429 Aquatic Ecosystem Conservation
NRES 439 Environment and Sustainable Development
UP 405 Watershed Ecology and Planning
UP 442 Environmental Policy and Law

مسلمه که کلی درس هست که دوست دارم بردارم، و وقت نمی شه... همین الانش هم اختیاری هام از امکانم بیشتر شده که باید با توجه به برنامه هام بسنجم کدوم نهایتاً جور می شه.... خلاصه اینجوری ها...
هرچی که موند، می ذاریم برای دکتری :))) (و این که احیاناً خود آدم هم می تونه مطالعه داشته باشه هاااا!!!! هم خدارو خوش می آد و هم بندگان خدارو...)

4. چقدر 3 طولانی شد! خلاصه حرفم این بود که زیاد بهم گفتن "دیدی پشیمون شدی؟" یعنی از این که اومدم تاریخ و نقد معماری (Architectural History and Criticism که معادل فارسی اش می شه همون گرایش "مطالعات معماری" خودمون که دانشگاه بهشتی و غیره ارائه می کنند) الان پشیمونم و واسه همینه که دارم ادامه می دم تو منظر... جواب: اصلاً و ابداً!!! همچنان عاشق رشته ام هستم و خواهم بود... بله، دلم برای طراحی تنگ شده نااااجووووورررررررر..... اما اگه نمی اومدم این گرایش رو، همیشه همیشه همیشه پیش چشمم می موند و تازه حسرت این سواد فعلی ام رو داشتم... اگه نمی اومدم توی این گرایش، نمی فهمیدم که نه طراحی شهری و نه معماری، بلکه منظر (که اون اوایل اصلاً دید خوشی نسبت بهش نداشتم) وادی اصلی منه. اگه نمی اومدم، دنیارو کمتر می شناختم و حرفهای گنده گنده دلم، رو دلم می موند... الان می دونم معماری رو چه جوری فکر کنم... چه جوری طرح بدم وقتی فکر هام فقط تو ذهنم نباشند، تو دستم باشند... چیزی که تو برنامه های فشرده لیسانس و فوق معماری به دست نمی آد... چیزی که باید کلی بخونی تا بره تو مغز استخونت... اما همیشه وقت نیست!!! بازم ایول به خودم که تو لیسانس تلاش خودم رو کردم! چون تو فوق که دیگه اصلاً اصلاً وقت نیست!!! من این موقعیت رو به خودم دادم که با چشم باز برم تو عمق اون چیزی که دوست دارم! چه خوب... حالا چطور می تونم پشیمون باشم؟؟؟؟ اتفاقاً فکر می کنم یکی از بزرگترین شانس های من و به نوعی دست خدا و این حرفها، این بود که بین اون همه دانشگاه، عدل همین رشته که عملاً زیرمیزی چپونده بودم تو اپلای هام، جور شد... و الانم سکوی پرتابم شده به جلو... به عمیق تر و تخصصی تر شدنم تو چیزی که دوست دارم و می تونم با زبانش با دنیا حرف بزنم و یه چیزی بسازم...
الانم همون شانس انگار دوباره تکرار شده...شاید منطقی ترش این بشه که بگم رزومه هر آدم، آینده اش رو می سازه... دقیقاً دانشگاه هایی بهم پذیرش دادند که حرفی در cultural landscape برای زدن دارن... من گریزی ندارم به جز علاقه ام!!! 

5. بفرمایید سوپ جو در ساعت پنج صبح...

پینوشت بعد از تحریر: رادیوفردا: ".... (=بلاه بلاه بلاه!).... پژوهشگران شباهت های زیادی بین فیل ها و شامپانزه ها پی برده اند"! من: "خوبه دیگه! اگه اون اولها میمون نبودیم، دیگه کم کمش لااقل فیل که بودیم!!!"

Saturday, April 2, 2011

و می رویم به سوی شیکاگو

و در همین لحظه دو سال و نیمی دیگر از زندگیمان را رسماً رقم زدیم...
پیش به سوی شیکاگو... پیش به سوی ناشناخته هایی دیگر از این ملکت که بزرگی اش از قاره توی نقشه ها که با وجب می شود سرتا تهش را رفت... بسیار بیشتر و عمیق تر است...

پیشاپیش خداحافظ ویرجینیا! پیشاپیش سلام ایلینویز...
سال دیگه، نوروز رو در خاک تو می رقصم...

موسیقی متن: (and such a sympathy!!!)
"The times were hard and I was running
I could feel my chance was coming 
Another time, another place 
A pillow filled with frozen tears 
See the gates, a distant fire 
Shows the way, to my desire
...
Oh, I got no time to lose
...
...
My avenue to a jet airliner 
Brings me back to the dreams I loved
Good guys only win in movies 
But this time babe I’ll get enough"

Oh damn that yet I can't see world as anything else but a competition of mine with myself... I gotta share someone... maybe slowing me down... ha?... yet I got no time to lose....

eh... let's kiss Lawn and hug Rotunda... let's say good bye...
 and let's smile to greetings of Main Quad....

پینوشت: تو فیسبوک نوشتم: "دیگه نتونستم تحمل کنم... بلیط ایران واسه تابستون رو گرفتم و خلاص! آخییییییییش"....
13 به در شما هم مبارک...

پینوشت بعد از تحریر: همه این حرفها یعنی از این به بعد می توانید مارا طراح منظر نیز بدانید. خوشوقتم! با تخصص حرفه ای در علوم cultural landscape! قربان شما!!!