Tuesday, June 15, 2021

Klaus

درگیر حمله سنگین افسردگی ام. یکی از اون بدترین هاش. و فکر کردم مکتوبش کنم. مثل این میمونه که داری یه فیلم مستند میبینی که غرق شدن و زجر کشیدن لحظه به لحظه مهره اصلی فیلم رو که خودتی، میبینی، اما از قبل از آخر فیلم خبر داری و میدونی زنده میمونه. صرفا زجر کشیدنش رو برای بار چندم زندگی میکنی...
صرفا دارم تلاش میکنم کار احمقانه نکنم. به خودم میگم میگذره تا کار احمقانه نکنم. و جنسش با قبل فرق داره. این کور سوی امید که این بار به خودم میگم میگذره و باورش دارم، مثل یه نور خیلی ضعیف آخر تونل میمونه. که امید میده برای ادامه دادن. برای کار احمقانه نکردن.
مامان زنگ میزنه. بهزاد زنگ میزنه. جان از سر کار مسیج میزنه. زهرا مسیج میده. کامیشیا چند بار ویدئو زنگ میزنه. Due چقدر ویدئوش خره! ویدئوی کسی که زنگ میزنه رو قبل از اینکه من بردارم بهم نشون میده!!!
برنمیدارم.
از دید خودم «بدیهتا» برنمیدارم. عصبانی هم میشم حتی که چرا تنهام نمیذارن... و ته دلم آرزو میکنم، لابه میکنم که تنهام نذارن... که ازم دست نکشن... که خودم دست کشیده ام. کاش اونها دست نکشن... ترجیح میدم جان از غیرقابل پیش بینی بودنم عصبانی شه و دنبالم بگرده تا ازم ناامید شه و بیخیالم شه...
همه اینها من رو پرت میکنه به آخرین بار (از هزاران باری) که همین جای لعنتی بودم. اینبار فقط اون کور سوی آخر تونل اضافه شده. از زجر چیزی کم نشده. فقط میدونم دیر یا زود تموم میشه.
میترسم. خیلی وقت بود اینجا نبودم. برمیگردم عقب. هربار اینجوری شدم، تنها بودم. حداقل چندبار آخری که جدی شد، تنها بودم. توی دو سه سال اخیر با تمام بالا و پایین هاش، مامان و بابا کنارم بودن. و من میترسم. چون اونها که همیشه کنارم نخواهند بود... من که نمیتونم همه زندگی آویزون کسی باشم که توروخدا من رو تنها نذار!!! بیا و بدخلقی های من رو تحمل کن، این پدیده خودخواه، بداخلاق و روی اعصاب رو تحمل کن، اما تنهام نذار...
آدمها آدمند. سنگ که نیستند. 
و من هم میخوام مستقل باشم. یه زن مستقل. یادت میاد؟ «زن مستقل، استفراغ دنیای مدرن ئه...»
خسته ام. از ذهنم خسته ام.
و فقط دارم به خودم میگم تموم میشه. میگذره. تا بگذره. چون از این گذشتن پر درد هم خسته ام...

آخ.

پینوشت: شروع کرده ام umbrella academy دیدن. و حال Klaus رو خوب میفهمم. معتاد نیستم. این جور روزها هم نمیتونم خودم رو به الکل برسونم، هم حتی اگه میتونستم، خودم نمیرفتم... اما میفهمم چرا یکی که از ذهنش خسته است، به هر کاری برای ساکت کردن ذهنش دست بزنه. از موسیقی بلند بگیر، تا رانندگی دیوانه وار تو جاده، تا الکل، تا مواد، تا... من برای خفه کردن ذهنم اولی ها رو زیاد امتحان میکنم. موسیقی و رانندگی (همراه با امید خلاص شدن)... اما اگه نشه، یا مثل الان مثل یه لاشه میفتم یه سمتی و هیچ کاری نمیکنم، یا یه دفعه میزنم به سیم آخر... الان همه انرژی ام جمعه که هیچ کاری نکنم... و نزنم سیم آخر. چون آخر تونل نور هست دیگه، نه؟ Klaus...؟ نه؟

پینوشت دو. به نظرم باید وقتی قرصهام رو قطع کردم، یه آدم استخدام میکردم که منظم و بدون مرخصی غذا خوردنم رو مانیتور کنه. الان یه جورایی دو روزه چیزی نخورده ام... همیشه همین نشون میداده که جای خوبی نیستم... انگار با غذا نخوردم، دارم اعتراضم رو به جهان نشون میدم. اعتصابم رو به ذهنم. و خب جهانی نیست که گوش بده... اینجاست که زن مستقل دنیای مدرن، باید دست تو جیبش بکنه و دیگری رو به بردگی بکشه که آهای بیا ببین من غذا میخورم یا نه!!! (فکر کنم سر همین هم هست که وقتی یکی غذایی که وقت گذاشته و پخته رو باهام له اشتراک میذاره، خیلی برام ارزشمنده. یعنی خییییییلی. منتهای توجه به دیگری، برای من توی غذا پختن برای اون آدم خلاصه میشه انگار! و خودم که هیچوقت به دیگری ای توجه نمیکنم انگار... اه.)
من آمادگی خودم رو برای اینکه همین الان برم توی senior housing زندگی کنم اعلام میکنم!! همچنان از قرص خوردن بهتره... نگار دیوانه و گریان و در آشوب، از نگار ساکن، به.

پینوشت سه. فکر کنم باید این رو برای علی بفرستم. حرف زدن برام سخته. توضیح دادن خودم که خود تصور کردن جهنمه! اما شاید بشه کنار هم بشینیم، یه چیزی بخوریم و حرف نزنیم؟ فقط باشیم...؟