Monday, March 31, 2014

زیتونهای کوچک زرد

باید دل سپرد،
بی دلیل انگار.
باید دل سپرد،
کور، کر، لال انگار.

شانه بالا می‌اندازم و ادامه میدهم،
بازتعریف معجزه را.

*

دلم دویدن در باغهای زیتون میخواهد.
زیتونهایش اما زرد باشند و بوی بهار نارنج بدهند...
دلم خزیدن باد لا به لای موهایم میخواهد. با لمس خالص بوی بهارنارنج و دید زدن زیتونهای زرد...

*

از نهایت سرما حرف میزنم. از نهایت تاریکی.
میفهمی؟
نه! نمیفهمی.

Saturday, March 29, 2014

هدف را نشانه بگیر

تنه درختها یا تنه آدمها، راستش زیاد فرق نمیکند. می برمشان، تبر میزنم، تکه تکه میکنم...
بعد میشینم و فکر میکنم با تکه ها چه کنم؟ 
توپ بسازم و بفرستم دنیاهای دور، یا مکعب بسازم و همین نزدیک، در حیاط پشتی خانه نگه دارم؟ 
شاید هرم ساختم. هرم با گوشه هایش خوب مرا نشانه میگیرد. گاهی نیاز دارم هدف باشم. چه دور و چه نزدیک.

پینوشت: باید خودم را نمایشگاه بزنم.

Friday, March 28, 2014

روز را شب گفت

روزی میاید،
تو میایی،
من نگاه میکنم.
تو آتشفشان میشوی، شعله تراوش میکنی،
من زباله جمع میکنم،
تو آوار میشوی،
من بهار را نگاران میکنم.

روزی میاید،
من میایم،
تو سکوت میکنی.
من پشت میکنم، 
تو پشت میکنی،
من شیر سرد مزه میکنم،
تو چای داغ مینوشی.

روزی میاید، 
تو میایی،
من شلاق میزنم.
     - یا نه. سیلی میزنم بر گوشت. یا... نمیدانم. نمیتوانم تصمیم بگیرم. -
تو تبریک میگویی،
من فحش میدهم.
تو به آغوش میکشی،
من تف میکنم.
     - شاید هم نه. شاید عق بزنم به روی صورتت. -

روزی میاید که در کلمه جا نمیشوی.
روزی میاید که دیگر نمیتوانم جمله باشم.

روزی میاید که دیر است برای زود بودن. 
که زمان زود بودن گذشته. 
که وزن زمان سنگین شده.
که تاولهایش چرک میگیرند، سبز.

من این هجم من بودن و تو بودن را تحمل نمیتوانم.
روزی میاید که میکشمت. باور کن. 

Wednesday, March 26, 2014

پریشان‌نویس

روانم پریشان است، موسیقی ها پریشانترم میکنند... شاگرد نوری باشی، کلاسیک بخونی و صدای عالی داشته باشی... روی موسیقی مورد علاقه من کلام بگذاری و از ته ته گلو صدا را خفه کنی، اما بیرون دهی... صدای سوپرانو را...

زل زده ام به سبزه کوچک روی میز که بی هیاهو، بی هوا قد کشیده.... گوش میدم. زیاد گوش میدم.
محمد نوری، مرگش، کارتونهای دیزنی، روسیه و رقص در برف، ویلن، مدرسه، مریم و هاله، بهار پراگ، آواز و پرواز... اشک و رقص... زندگی، همه همه همه زندگی میاد جلوی چشمهام... دیده ها و ندیده هام میان جلوی چشمهام...

و یهو با بوی نون سوخته به خودم میام. گرم کردن نون موسیقی نمیشناسه...

"تنها خورشيد حق دارد که لکه داشته باشد." ~ گوته.

روانم پریشان است.
سرم درد میکند.


آشفته، بنهفته، بگذرم من...

آشفته ام...
بنهفته ام...
بگذرم من...

Tuesday, March 25, 2014

برگرد بهار. ابری هم هستی، باش. فقط برگرد.

میدانی نیمه دیوانه ام. میدانی روغن را از حبه انگور میخوام. 
و هنوز... و هنوز سفر را با من میخواهی.

مرا دیوانه میخواهی.
*
مثلثهای عشقی‌ام دارند ستاره های چندپر میشوند! 
ریشه‌های بائوباب دارند جوانه میزنند.... دست خودم نیست. دست هیچکس نیست...
این زن آزاد است... آزاد... free...

She is available for free...
*
موهای پاهایم درآمده‌اند. یعنی جوانه زده‌اند. داستانها دارم با پاها و موهایشان. مرا میبرند به فکر... عمیق... به عمق سیاهی موهای پاهایم که از زیر پوستم، پوست کلفتم، پیدا هستند...
موهای پاهایم در آمده اند. رفتم حمام، اما نزدمشان. وقتی در مدت کوتاه و پشت هم بزنم، کلفت‌تر، سیاه‌تر و پرروتر میشوند... پرروتر. میدانند بازی میکنم با آنها.... میدانند وقتی "فکر"ام میاید، میشینم و دانه دانه از زیر پوست فشار میدهم و میکشمشان بیرون. با ریشه... شده مدتها نشسته ام و دانه دانه این موهای سیاه "زائد" را با دست و ناخن درآورده ام... 
نزدمشان. وقتی کلفت و زیر پوستی در میاییند، دوستشان ندارم. نزدمشان که پررو نشوند از زخمهای ریز ریز و اینجا و آنجا به دست ناخنهای خودم، خوشم نمیاید. وقتی هستند هم دوستشان ندارم. مانده‌ام سرگردان. سرگردان بین تک تک موها در وسعت مساحت پاهایم!

عنوانش را در آخر بگویم؟ «از خودآزاری‌های کوچک من».
*
اعتراف میکنم: من یک دزدم.
دزد کلمات.
آفتابه دزد.

مرخصی میخواهم. میدهید؟
*
باید التماست کنیم تا برگردی؟
هان! بهار! با تو ئم.
برف چرا سوغات آوردی؟ یا عیدی را با زهرمار اشتباه گرفتی؟
هان! بهار! با تو ئم.
برگرد.

Sunday, March 23, 2014

بتازم به سوی جنگ

از عادتهای خوب زندگیم این که به خودم کادو، عیدی، هدیه و سورپرایز میدم... کارت تبریک که دیگه هیچی... هر سال کلی وقت میذارم برای انتخاب هدیه مناسب به خودم... و به همون میزان وقت میذارم برای ذوق کردن و لذت بردن از عیدی خودم به خودم... از شناخت خوب خودم از خودم... از بالهایی که به آزاد ذهنم میدم...
نوروزت مبارک نگار. سال خوبی داشته باشی.

رزولوشون امسال: جنگ با خود. زیاد.


Monday, March 17, 2014

نارنجکی که در کودکی قورت دادم

نمیدونم اسم این دنیایی که توش هستم چیه. اسمش هنر نیست... هنر کلمه قلمبه سلمبه ایه که محصول تولید میکنه (یاد کتاب هنر چیست تولستوی افتادم!) اما دنیاییه که داره پوستم رو میشکافه و از درون میزنه بیرون.... فوران میکنه بیرون... اینقدر سرکوبش کرده ام تو بیست سی سال گذشته که امروز دیگه تو اراده من نیست... نیروش ویرانگر شده، تخریب میکنه، میشکافه، میشکونه، میبره و میریزه بیرون.... همراه با کثافت و عشق و شره های زخم های خشک شده....
میترسم.
از آزادی محدود شده زیر سلولهای پوستم و از بی علاقه شدنم به روزانه ها... سخت میترسم.

پینوشت: ترک خوردن پوست، درد داره.
پینوشت دو: از خوندن موشته های بهزاد لذت میبرم. روز به روز هم کلمات توی دستهاش روانتر میشن...

Saturday, March 8, 2014

Thursday, March 6, 2014

And I turned into a vampire

از دو روز گذشته:

هنوز رؤیای من باقیست
به هر رؤیای من باغیست

ما،
رباتهای امروز و دیروز و فردا، لابد عشق ورزیدن میدانیم و بس.
هه.
در ساعات کار.

*

وقتی مراسم هر روزه رقصیدن بعد از رسیدن به خونه رو به جا نیاری، فرداش هفت صبح راهی کار میشی و تو خیابون و دور و نزدیک، مراسم تکون دادن سر رو با دوبس دوبس جایگزین میکنی....
خوشحالم که قابلیت گوش دادن به "مزخرف" دارم. ته ته ذهن آدم لازم داره.... اعتقاد دارم که آدم اگه فقط موسیقی "روشنفکری" گوش کنه یا فقط محدود کنه خودش رو به پاپ‌های "مزخرف"، روزی، جایی بالا میزنه! اگه بالا نیاره....

بعد آروم که میگیرم، میخونم:

لعنتی انگار این ترانه رو واسه صدای من ساختن......... واسه اوج و فرودهای من.... 
وقتی دانا روی این موسیقی قانون رو میزنه، حسم تو کلمه‌ها جا نمیشه...
نمیخوام این فضا رو ترک کنم....
نمیخوام از شمپین و رقص و موسیقی و آزادیش رها شم.... از آزادیش رها شم...

با تمام وجود دلم میخواد کارم توی Rantoul درست شه... کاش درست شه...

***

از امشب:

نشاط، ساحلِ بی‌دریا
نشاطِ ساحل، بی‌دریا
نشاطِ ساحلِ بی‌دریا

Monday, March 3, 2014

گله و گله گذاری

و تهش، ته تهش، سکوت.
و رنجش از حس گند قضاوت شدن ناآگاه از یک طرف و خوددرگیری با هجم افسارگسیخته خشم از طرف دیگه....

پینوشت: من با ممنوع بودن prostitution مخالفم. با حضور نوع تلفنی و چیزی که به نام، bodywork ئه و به عمل چیز دیگه، در فضایی که عنوان "ممنوع" داره، مخالفتر. از این که یک فاحشه کارت شناسایی نداره، عنوان نداره و به اسم خطاب نمیشه، رنج میبرم...
اینطوری میشه که اگه تو قرن 19 و 20 هنوز هم توی ادبیات و گفتگوهای احترامی بود و طرفی که فاحشه بود، لااقل madam خطاب میشد امروز هیچکی در عنوان و خطاب لقب فاحشه نداره، دوستها "دوستی" میکنند و تو گاهی خودت رو در آینه تصاویر ذهنی دوستهات میبینی و... بنگ! تو توی این تصویر یک فاحشه بودی، گمنام.
پینوشت دو.
It is NOT a joke or fun. It is called HARASSMENT.
just so you know....

و من؟ و جهانبینی من؟
Fuck it!