Saturday, November 24, 2007

Entry for November 25, 2007


هو الحکيم!!!

"...با حکمت خود، سخت به دنبال مطالعه و تحقيق درباره هرچه در زير آسمان انجام مي شود پرداختم. اين چه کار سخت و پر زحمتي است که خدا بعهده انسان گذاشته است!..."

موقعت کنوني من: دارم برنامه مقدمات دويي هارو مي نويسم (بيچاره ها!)، بايد يک متن زبان خلاصه کنم واسه فردا، فاينال زبانم هم فرداست. همچنين ظرفها انتظارم رو مي کشن! ساعت چنده؟ am 12:15. و من هيجااااااااان دارم!

خداييش سفر کم نرفته ام! زيد نبوده، اما کم هم نبوده. خاکزند بهم مي گه مارکوپولو!!! اما اين يکي.... واقعاً واسم چيز ديگه ايه!

واسه لندن و واسه دوباره ديدن دايي خليل اينقدر ذوق نداشتم! واسه ولگردي توي روستاهاي اطراف اصفهان با بابام اين قدر ذوق نداشتم! واسه تنها بودن تو روستا و جنگل توي شمال اين قدر ذوق نداشتم! واسه ماهي يه بار کيش رفتن توي دو سال کنکور اين قدر ذوق نداشتم! واسه شمال با بچه هاي مدرسه اين قدر ذوق نداشتم! (بماند که اين يکي واقعاً آنتيک بود! عدل! مامانم اينا اومدن ويلاي کناريمون!) واسه سويس و پنيرهاش اين قدر ذوق نداشتم! واسه سفرهاي باحال صديق و بزرگ شدنم اين قدر ذوق نداشتم! واسه سفر مشهد با 6تا آدم باحال بالاي 60 سال اين قدر ذوق نداشتم!

حالا، فردا شب، دارم مي رم تا به يکي از آرزوهاي بزرگم نزديک بشم! دارم ميرم تا با زندگي خودم، با آرزوهام، با دوست هام، با چيزا و کسايي که عاشقشونم... با هواپيما 10 ساعت فاصله بگيرم! دارم ميرم تا بين خودم و خودم يه ديوار فاصله بيفته. اون قدر بزرگ که طبق افسانه ها از ماه قابل ديدنه. دارم مي رم شرق دور! چين و ماچين. اما نه چندان دور! که فرهنگشون خيلي برام از دورو بري هاي خودم آشنا تره!!! چرا خدا آدرس بهشت رو غرب ايران داده؟ براي من بهشت شرقه!!! شرق دور! آدم هاي ريزه اي که فلفل نبين چه ريزه!!!

فقط يه چيز خيلي دلم مي خواد: تو ذوقم نخوره!!!

توضيح عکس: دنيا ديگه روي شاخ گاو نمي چرخه! يه مدته که افتاده پايين!!!

Thursday, November 1, 2007

Entry for November 01, 2007



هو الشاعف!!!

آهاي ملّت! دوباره دارم ميام رو فُرم! دوباره مي خوام که کتابم چاپ شه! مي خوام که مقاله درآرم! مي خوام دانشکده رو متحول کنم! (بخوانيد مقدمات دويي هارو بد بخت کنم ) مي خوام سيستم آموزش معماري ايران رو اصلاح کنم! دوباره مي خوام طرح اول بشم! (عين ترم هاي پيش! هه هه) آهاي ملت! من دوباره دارم رو فرم مي آم! يک درخت به من بدين! مي خوام برم بالاي بلند ترين چنار دنيا! آهاااااااااااي!!! مي خوام دااااااااااااااااااااااااااااااااااد بزنم! مي خوام مثل خليل جبران سينمو بشکافم و قلبمو بکشم بيرون! به همه نشونش بدم!! قلب من پر از دوده است اما با هيجان مي تپه!! کاري به کار مغزم نداره! لحظه رو عشق است!!!!

آهاي ملت! ديروز از نمايشگاه الکامپ (براي اطلاع: الکترونيک و کامپيوتر!)، از دست فروشهاي دوست داشتني هميشگي اونجا... کلي خريد کردم! دستبند صدف! دو تا سنگ که شيشه هاش مثل الماس برق مي زنند! (دنياي زير درياي من هميشه زنده است!) هدفون! از اين پارچه اي ها که قراره پاره نشه! دو جفت جوراب راه راه خريدم من! دو جفت 1000! راه راه نارنجي! مثل زندگي! خط خطي اما پر شور!!! نمايشگاه پر از خالي بود! اما دست فروش ها... و من انجيل خريدم! عهد جديد و عتيق! 7500 تومان!!!! برگي 6 تومان براي 1250 صفحه مقدس!!!! چرا شاد نباشم؟ لحظه رو عشق است!

آهاي ملت! عهد عتيق مي خونم! بهتر بگم: مي بلعم!!! خيلي زيباست، خيلي...:
"...با حکمت خود، سخت به دنبال مطالعه و تحقيق درباره هرچه در زير آسمان انجام مي شود پرداختم. اين چه کار سخت و پر زحمتي است که خدا بعهده انسان گذاشته است!
هرچه را که در زير آسمان انجام مي شود ديده ام. همه چيز بيهوده است، درست مانند دويدن بدنبال باد! کج را نمي توان راست کرد و چيزي را که نيست نمي توان به شمار آورد.
...پس به خود گفتم: «من نيز به عاقبت احمقان دچار خواهم شد، پس حکمت من چه سودي براي من خواهد داشت؟ هيچ! اين نيز بيهودگي است»...
براي انسان چيزي بهتر از اين نيست که بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. اين لذت را خداوند به انسان مي بخشد، زيرا انسان جدا از او نمي تواند که بخورد و بنوشد و از دسترنج خود لذت ببرد. خداوند به کساني که او را خشنود مي سازند حکمت، دانش و شادي مي بخشد؛ ولي به گناهکاران زحمت اندوختن مال را مي دهد تا آنچه را اندوخته اند به کساني بدهند که خدا را خشنود مي سازند. اين زحمت نيز مانند دويدن به دنبال باد، بيهوده است.
براي هر چيزي که در زير آسمان انجام مي گيرد، زمان معيني وجود دارد: ... زماني براي خراب کردن، زماني براي ساختن... زماني براي درآغوش گرفتن، زماني براي اجتناب از درآغوش گرفتن؛ زماني براي به دست آوردن، زماني براي از دست دادن... آدمي از زحمتي که مي کشد، چه نفعي مي برد؟
... سپس فکر کردم: «خداوند انسان ها را مي آزمايد تا به آن ها نشان دهد که بهتر از حيوان نيستند»..." (عهد عتيق، جامعه)

دکارت و نيچه و سارتر بيخود زحمت کشيدند! همه حرفهايشان را سليمان نبي قبلاً گفته بود! فقط خواننده هايش کمتر بوده!

[پرانتز باز:
اما کتاب قابل استنادي نيست، هست؟:
"محبوب: اي زيباترين زن دنيا، اگر نمي داني، رد گله ها را بگير و به سوي خيمه چوپان ها بيا و در آنجا بزعاله هايت را بچران. اي محبوبه من، تو همچون ماديان هاي عرابه فرعون، زيبا هستي...
تو چه زيبايي اي محبوبه من! چشمانت از پشت روبند به زيبايي و لطافت کبوتران است. گيسوان مواج تو مانند گله بزهاست که از کوه جلعاد سرازير مي شوند. دندان هاي صاف و مرتب تو مانند گوسفنداني هستند که به تازگي پشمشان را چيده و آن ها را شسته باشند. لبانت سرخ و دهانت زيباست. گونه هايتاز پشت روبند همانند دو نيمه انار است. گردنت به گردي برج داوود است و زينت گردنت مانند هزار سپر سربازاني است که دور تا دور برج را محاصره کرده اند. سينه هايت مثل بچه غزال هاي دوقلويي هستند که در ميان سوسن ها مي چرند." (عهد عتيق، غزل غزلهاي سليمان)
اين حجابشون منو کشته ;) اين کتاب مقدس است. من سعي کردم اشتباه تايپي نداشته باشم! من شرمنده ام! فقط ترسيدم يهو چندتا مسلمونِ مسيحي و يهودي مرتد شده بمونه رو دستم!
پرانتز بسته!]
من شادم ملت! شادِ شاد!!! دنيا پر از ذرات شادي معلق در فضاست. فقط بايد آدم زود به زود بره حمام تا منفذاي پوستش باز بشه! با تمام وجود نفس بکشه...

و اما شاعف! دقت کردي؟ يا فقط به نظر من مي آد که شادي اسم فاعل ِ؟ ها؟ به هر حال شاعف کلمه خود ساخته، اسم فاعل مي باشد!!! يعني مشعوفي که شعف مي بخشد!

راستي گفتم چرا شادم، نگفتم؟ چون با يه آدم که "مي فهمه" حرف زدم! يکي که راه خودشو داره... گاهي وقتها به هم گير مي کنيم، اما راه هامون جداست. گاهي اون قدر از هم دور مي شيم که يادمون مي ره اساساً وجود داريم. يه جورايي نيمه منه، اما نه مکمل من! مي گم که! فقط بايد حرف مي زدم. با يکي که "مي فهمه"!!! و بعد از اون... خدا هديه اي بهم داد: استادمون جمله اي بهم گفت که خيلي بهش نياز داشتم... خدا کلماتشو از زبان ديگران به گوش ما مي رسونه!

آدم ها اجتماعي هستن. نه چون به کمک هم خونه هاي نزديک به هم بسازن! فقط چون خدا کلماتشو از زبان ديگران به گوش ما مي رسونه! باور دارم!

توضيح عکس: مامان بزرگم! ما خوانوادگي شاد، بي خيال، اميدوار و مغروريم! هميشه هم از در و ديوار بالا مي ريم! حالا اگه نشد به کوه قناعت مي کنيم! چنين باد!

پي نوشت: هرکي تونست واسه من از انقلاب کتاب اصفهان، تصوير بهشت بخره!!! باهاش حساب مي کنم!