Saturday, May 28, 2011

کابوس سال های وبا و مداوا

پیام خان تو فیسبوک این پست رو شیر کرده. 

"... که دیدم اضطرابی در لب‌های زنی که کنار مادرم ایستاده بود شکل گرفت و زیر لب گفت: کمیته کمیته و مادرم نگاهی به خیابان انداخت و دست برد و کاکلش را زیر روسریش پنهان کرد..."
"... پدرم تعریف کرد که به آستینِ کوتاه پیراهنش گیر داده‌اند و توبیخ‌اش کرده‌اند و او هم کوتاه نیامده و با حراست کارخانه گلاویز شده است. گفت احتمالاً اخراجش می‌کنند و پک آخر را زد و سیگار را در زیر سیگاری که مادرم برایش آورده بود خاموش کرد و به من نگاهی انداخت که در ابتدای راهرو ایستاده بودم و ترس خورده و بهت زده به حرف‌هایش گوش می‌کردم..."
حرص خوردن ها... فحش دادن های زیر زیرکی و رودررو...تحقیر... اضطراب...
اضطراب از خودت بودن...
اضطراب لعنتی...
*
وقتی می خواستم برم دانشگاه، نینا و مامان بابام یه جلسه چندساعته برام گذاشتن که دختر! بی حواس نباش، این جوری نباش، اونجوری باش، حواست به دور و بر باشه، بی هوا حرف نزن، هرچیزی نپوش... خلاصه خودت رو تو دردسر ننداز... و برای دخترشون که تا اون موقع لای پر قو و تو هوا زندگی می کرد، دختری که هرجا بود، انگار توی دنیای واقعی نبود، از تجربه هاشون گفتن. از اضطرابشون. هنوز یاد حرفها و تجربه هاشون که می افتم، لرز و خشم برم می داره... وقتی رفتم دانشگاهی که اونا برام تصویر کرده بودن اونقدر ملاحظه کار شده بودم که... اما دانشگاه من، اونی که اونها دیده بودند نبود واقعاً!!! دوره من خیلی از اونها دور نبود. خاله لیلا تازه چند سالی بود که فارغ التحصیل شده بود و مامان یه سال قبل. خاله لیلا تو شهید بهشتی درس خونده بود و مامان هنر آزاد مرکز! هرکدومشون تو بهشتی بودن... اون وقت من داشتم می رفتم دانشگاهی که قدیم تر ها بهش می گفتن فیضیه تهران! عشق و یا عشق و سنگک هم می گفتن بهش ولی به هرحال...
-به گمونم وقت اعترافات رسیده :))-

روز سوم دانشگاه، حراست کارتم رو گرفت! شلوار جینم کمرنگ بود از دید آقای رئیس حراست! 
خوشحال و شاد و خندان از در اصلی اومده بودم تو. دوره ای که همه مانتوها کوتاه و تنگ و جینگول و منگول بود، من یه مانتو معمولی نه خیلی گشاد پوشیده بودم که بلند هم بود. صبح کله سحر بود و حجابم هم استاندارد بود. شجاعی که اون موقع رئیس حراست بود، وایساده بود دم اون ساختمون سفید کذایی. فکر کنم می خواست زهر چشم بگیره. صدام کرد. همچنان خندان بی عکس العمل خاصی رفتم جلو. حتی نمی دونستم که اونجا حراسته! گفت "کارتت رو بده!" مثل یه بچه مثبت دادم بهش! فکر کنم خودش هم جا خورد که اینقدر راحت اقدام کردم!!! گفت "برو! شلوار جینت کمرنگه! کارتت حراست می مونه تا تکلیفت روشن شه!" رفتم و نشستم تو پارک جلو دانشکده و عرعر زدم زیر گریه! نه فقط این که کارتم رو گرفته و چی می شه الان! مونده بودم بعد اون همه روضه و داستان که برام خوندن به مامان بابا چی بگم؟ زنگ زدم الهام دوستم از بچه های مدرسه و با هق هق داستان رو تعریف کردم. حتی زحمت نکشید بیاد پیشم! کلی بهم خندید که چرا دادی بهش! برو پس بگیر! صورت کج و کوله ام رو صاف کردم و برگشتم حراست. رفتم تو. به پسره که پشت میز نشسته بود گفتم "اومدم کارتم رو بگیرم." گفت "واسه چی کارتت اینجاست؟" گفتم "نمی دونم! این آقاهه که دم در بود گفت شلوارم کمرنگه!" حتی زحمت نکشید از پشت میز رنگ شلوارم رو چک کنه! گفت "وا!!!" و برای این که حالا خیلی هم همکارش که نمی تونست حدس بزنه کیه رو ضایع نکرده باشه، گفت "خب سعی کن دیگه کمرنگ نپوشی!" اسمم رو پرسید و -ناگفته نماند از بین یک عالمه کارت دیگه که اونجا بود- کارتم رو پیدا کرد و بهم داد و... تمام...

من تو دوره تحصیلم چندین بار دیگه رفتم حراست! اکثراً چون موبایلم گم می شد و حراست برام می بردش اونجا... دو سه بار برای مجوز گرفتن برنامه ها و سفرها و یک بار هم چون با یکی از حراستی ها دعوام شده بود. رفتم که ازم معذرت خواهی کنه!!!
نینا برای من به عنوان نمونه ای از دوره قبل، اگه حراست می دید، یخ می کرد و سریع دستش می رفت به مقنعه اش، نه که ماها نمی ترسیدیم و شال و مقنعه مون رو درست نمی کردیم. چرا می کردیم. اما فرق می کرد...
من چندباری مثل خیلی از بچه های دوره مان با حراست ورودی دخترها بحثم شد. سر حجاب و این حرفها. به خصوص لجم می گرفت چون نه اهل آرایش و لایک اونجوری بودم، نه مانتوهای خیلی ناجوری می پوشیدم به نسبت عرف دانشگاه. با این حال مانتوهای نازک و رنگولی منگولی من یا موهای رنگی رنگی ام یا کوتاهی و تنگی مانتوهام چیزی نبود که نسل قبل داشته باشه.
یک بار روز باز که داشتم بچه پشت کنکوری هارو می گردوندم، با یکی از حراستی ها دعوام شد اساسی. سر یه چیزی تو این مایه ها که چرا از این ور بچه هارو بردم و چرا از اون طرف نه. بی ربط می گفت، اما من هم جلوی همه اون بچه ها و جلوی بقیه آدمهای داشنگاه داد و بیداد رو کشیدم سرش و خلاصه کلامم این بود که تو کی هستی که به من بگی چیکار کنم!!! آخرش طرف اومد ازم رسماً معذرت خواست!

شجاعی ماه های آخر ازم مدام می پرسید پذیرش آمریکام چی شد... آخرش هم بهش شیرینی ندادم :))
*
واسه پیام خان نوشتم تو این مایه ها:

دنیایی که ما تجربه کردیم، خیلی فرق داره و داشت با کسایی که کم کمش 7-8 سال از ماها بزرگتر بودن. دارم درباره کسی حرف می زنم که خودشه. و کارهایی که دوست داره رو می کنه، فقط... سیاسی نیست... به گمونم گیر دادن از ریخت و قیافه و همه چی از سرتا پای آدم از ته مغزش تا صورتش، تو چند سال خیلی بیشتر محدود شد به گیرهای سیاسی، آزادی بیان و از این بساطها... اگه تو توی تهران جینگولوترین قیافه رو هم می داشتی، اگه حس می کردن که حرف سیاسی اجتماعی نمی زنی و کاری به کار کسی نداری، زیاد اذیت نمی کردن... لااقل نه به اندازه قبل.

نینا باید همش مراقب می بود که چی می گه، با کی حرف می زنه و چه جوری. بابام نگران می بود که دختر یه دنده 14-15 ساله اش روسری سر می کنه یا نه. مامانم نگران سوتی های چپ و راست من بود و هپلی هپو بازی هام. ولی من و بچه های هم دوره ام اگه با کله وسط حرف استادها و معلم ها و رئیس دانشکده نمی پریدم، انگار می کشتنمون. اگه حتی برعکس اعتقاد واقعی ام، بحث اعتقادی با معلم دینی ها راه نمی انداختیم انگار بی کلاسی بود. تو دوره ما هم استادهای دانشکده معارف عوضی زیاد داشتیم. اما خودشون می گفتن که یال و کوپالشون ریخته. دختره بر می گشت همچین قشنگ طرف رو مسخره می کرد تو روش که نمی فهمید از کجا خورده. نمره اش شدید کم می شد. اما نه می افتاد، نه کارش به حراست می کشد. تازه همیشه پز نمره داغونش رو هم می داد همه جا.  من با چندتا از آخوندهای دانشگاه و مدرسه چهارباغ و بچه های بسیج رفیق بودم و هیچ مشکلی حس نمی کردم. بچه ها می دونستن نماز نمی خونم و با این حال عضو دفتر فرهنگی دانشکده بودم. مهمونی ها و مسافرت های مختلط گروهی و لباس های تنگ دختر و پسر و رقص و شادابی هامون که دیگه هیچی... چیزهایی که هم سن های ما 12-13 سال قبل از ما نداشتن. 
همین گشت ارشاد کوفتی من رو هم گرفته. نمی خوام بگم که دوره ما واقعاً گل و بلبل بود یا ما اضطراب و اعصاب خوردی نداشتیم. چرا داشتیم... همین که نگار ساده خل و چل هم پاش به وزرا کشیده شده، یعنی ما هم "گیر" رو تجربه کردیم. ولی می خوام بگم اون قدر که مامان مثلاً اون شب کذایی حرص خورد و ترسید، من حرص نخوردم و تا وقتی مجبور نشدم، به مامان زنگ نزدم. و فکر کنم تا این لحظه ای که بابا این رو داره می خونه، بهش نگفتیم! خب حرص می خورد!!!
اما تهش معذرت خواستن و من هم اون فرم کوفتی رو امضا کردم و تمام. از روزی که گرفتنم شد پز جدید!!!!! کلاً تو نسل ماها، گرفته شدن توسط گشت ارشاد یه جور پز بود واسه خودش!!! یه چیز غیر قابل قبول و غیر قابل درک برای قبلی ها...

بچه های ما انگار مخصوصاً یک کاری می کردن که دم در دانشگاه گیر بدن بهشون. این گیرهای متنوع رو می اومدیم با آب و تاب تعریف می کردیم و یه کم چاخان هم چاشنی اش می کردیم و پز می دادیم و به ریششون می خندیدیم. بچه ها تتو می کردن که پاک نشه. دم در  مقنعه رو می کشیدن جلو -و نه این که موهارو کامل بدن تو- و آرایش کمتر می کردن و از دم در دانشگاه مستقیم می رفتن دستشویی برای تجدید خوشگل و منگول آرایش. تو سینماها یا ماشین خیلی هارو می دیدیم که روسری از رو سرشون افتاده بود یا دختر و پسرهایی که تو بغل هم جا خوش کرده بودن. شمالی که بچه های نسل ما می رفتن از زمین تا آسمون فرق می کرد با شمال نسل قبلی ها.
ما هم اضطراب داشتم. اما اضطراب این که می خوام یه تولد 60 نفره شلوغ پلوغ بگیرم و آیا چی می شه، با اضطراب جرئت نکردن برای حرف زدن درست و حسابی با همکلاسیت فرق می کنه. من هیچ وقت تو دوره دانشگاهم اضطراب نداشتم که با همکلاسی پسرم تو کلاس تنها بمونم. یه جورایی تعریف شده نبود اصلاً! مگه می خوایم چیکار کنیم؟ پیش هم می اومد اتفاقاً... می شستم یه کله بحث می کردم و حرف می زدم و همه می رفتن و من می موندم و طرف... حالا چه فرقی می کرد امید باشه، امیر باشه، سپیده، تارا، سحر... اما تو دوره قبل چنین چیزی نبود. ملت شرطی شده بودند...
از بچه های نسل قبل یکی، یک بار از شدت خشم ماجرایی که سرش اومده بود اتاق خالی دانشگاه گیر آورده بود و رفته بود عکس خامنه ای رو پرت کرده بود رو زمین و هنوز از یادآوریش دلش خنک می شه... ماها فحش می دادیم، ولی چنین فشاری نبود رومون. ملت اتاق خالی گیر می آوردن، کارهای دیگه می کردن!!!!!!
اضصراب کشف شدن بوسه ها و خیلی بیشتر از اون توی دانشگاه، حتی توی پارک و توی خیابون، با اضطراب این که جرئت نکنی دست دوست دخترت رو بگیری فرق می کنه. از سر فضولی مفرط، من لااقل پنج تا زوج رو می شناسم که تو دانشگاه یا پارک با هم عشق بازی داشتن. فکر کن! توی دانشگاه! تو کلاس های خالی، عصر... 12-13 سال قبلش تصورش هم نمی شد کرد. از اونها که می شناسم، دو-سه بارشون رو می دونم که مچشون گرفته شده. حالا یا با مأمور انتظامات پارک، یا آقای رنجبر!!! اما با استغفرالله و اینها حل شد... این دوست دختر و پسرهای بدبخت هم اضطراب کوفتی ای داشتن و داشتیم... اما می خوام بگم فرق می کرد. همین. و این فرق رو نوع رابطه، رو نوع برداشت تو از زندگی، نوع شخصیتی که برای تو ساخته می شه... روی همه چی تأثیر می ذاره.
آره، اگه شاخ بازی در می آوردن، حتماً کارشون به حراست هم می کشید و پرونده و پرونده بازی... اما متوجهی چی می گم؟ می خوام بگم تو دوره ما، خیلی بیشتر شدنی بود که خودت باشی. که آدمیزاد باشی...

تو این که من شانس آوردم، شکی نیست. خانواده خوبی داشتم که نمی ذاشتن دخترشون آخ بشنوه. مدرسه خوبی داشتم که خیلی کمتر گیر می داد. خودم هم به نظر بچه مثبت می اومدم و بی حجابی هام به شلختگی تعبیر می شد (بی ربط هم نبود). ما به هرحال دنیایی که ماها تجربه کردیم... انگار از بیخ یه دنیای دیگه بود و هست... گاهی خیلی سخت ماها اضطراب بچه های اون موقع رو درک می کنیم. و خیلی وقتها شده که بچه های اون دوره، بخصوص اونهایی که زدن بیرون، اصلاً باورشون نمی شه که ماها هم تو همون مملکت زندگی می کردیم.
می دونم همه جای ایران هم مثل علم و صنعت و فرزانگان و شمال تهران نیست... ما به هرحال تهران هم جزئی از ایرانه. تغییر از یه جایی شروع می شه دیگه... اول تهران، بعد اصفهان، بعد احتمالاً به شهررضا و یزد هم می کشه... می دونم و شنیدم که می گن دیگه اینجوری نیست انگار! به خصوص از وقتی می خوان دوباره سفت و سخت تر بگیرن... اما من یکی اعتقاد دارم، سرعت تغییر رو می شه کند کرد یا حتی موقتی متوقف کرد، اما نمی شه به عقب برش گردوند!!! به خصوص تغییراتی که به ذات آدمیزاد بودن برمی گرده...

اینهارو گفتم که تهش بگم خوندن اون متنه هم خیلی خوب بود!!!! که ماها هم یادمون نره رفیقهای چندسال بزرگتر از ما چه فشارهای ریز و درشتی بهشون اومد... نه که ماها تو دنیای آزاد زندگی کرده باشیم! اما طعم عافیت رو بهتر می فهمیم لااقل
;))))
نمی خوام بگم دوره ما خوب بود. واقعاً این رو نمی خوام بگم. آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی پوشیدن لباس... همه اینها هم دوره ما، هم دوره قبل از ما ازمون گرفته شد. کم یا زیاد، به هرحال بده... مخربه، داغون کننده است... اما به هرحال می خوام بگم نوع فشار، تأثیرات روانی اش برای ما با برای چند سال قبلی هامون یه جورایی شبیه از زمین تا آسمون فرق می کرد و می کنه...

اگه این رو قبول کنیم، یکی از ریشه ها و تفاوتهای انواع بیماری های جتماعیمون واسمون بیشتر روشن می شه...
دوست دارم درباره این هم بحرفم، اما دیگه بسه دیگه! فردا می خوایم بریم ددر دودور... لااقل برم جمع و جور کنم...
*
خبر: جوادی آملی گفته آشپزخانه اوپن، اسلامی نیست، حرام است.
خبر: به جای سرطان پستان بگوییم سرطان سینه.
خبر: مزاحمین نوامیس...
خبر: گشت ارشاد...
خبر: اعدام...
خبر... خبر... خبر... می دونی؟ من کلی خوشبینم! 
*
بی ربط نوشت یک: شیر سرد دوست دارم.
بی ربط نوشت دو: واقعاً ویندوز سون بهتر از ویستا ئه؟
بی ربط نوشت سه: بهزاد واسه پست قحط الرجال کامنت گذاشته: "اومدم آمريکا تکليفم رو با تو يکی معلوم می کنم. می رم پيش قاضی 3 طلاقه ات می کنم و خلاص. دخترجان..." یعنی عاشقتم! تو بیا، من خودم 5تا طلاقنامه می دم دستت! تو فقط بیا....

Friday, May 27, 2011

رو به بالا

نگار -باز- مارکوپولو می شود... دوست دارم. سفر دوست دارم. بخصوص اگه مفت برات در بیاد.
هم سفر خوب، خوب چیزیه... زندگی داره شیرین می شه... حتی اگه ندونم مامان بابا رو کی می تونم کنارم داشته باشم...
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بچه ننه، دختر بابا باشم... اما هستم انگار! زیاد...

خوشم می آد برنامه ریزی برای هیچی نکرده بودم و داره جور می شه... جون بکنم و رانندگی ام رو ردیف کنم، زندگی بهتر هم می شه...
خوشحالم که هاله و تارا و شهلا رو دارم... خوشحالم...

عشق یعنی صورتکی خندان ساختن با پوست تخمه... شاد شاد شاد... نگارا نگارا نگارا...
مریم خونم، کاوه خونم، عباس ترکاشوند خونم، نعیم اورازانی خونم کم شده... حرف زدن خونم کم شده... تنهایی خونم کم شده...
سرگشتگی خونم زیاد شده... بلوغ خونم زیاد شده... فشار خونم زیاد شده، آمریکای خونم زیاد شده، تنهایی خونم زیاد شده...

آره آره... تنهایی خونم، تنهایی نشستنم توی جای همیشگی خودم تو علم و  صنعت... تنهایی نشستنم دور و بر حوض میدون نقش جهان یا نشستنم تو حیاط مدرسه چهارباغ دم غروب یکی از روزهای عید... تنهایی پرسه زدنم تو کوچه پس کوچه های ظفر... تنهایی نشستنم لب پشت بوم و آواز خوندن... تنهایی آواز خوندم تو راه برگشت خونه... تنهایی تو ایستگاه اتوبوس وایسادن و از گرما و سرما نالیدنم... تنهایی خونم کم شده...
تنهایی خونم، تنهایی به چهاردیواری اتاق زل زدنم، تنهایی آمریکا درک کردنم، تنهایی و متفاوت بودنم توی یک جمع، چه زبانی و چه فرهنگی... تنهایی فکر کردنم، تنهایی زل زدن به صفحه مانیتورم... تنهایی خونم زیاد شده... غز خونم زیاد شده. حتی با وجود اینکه می خندم.

نگارا نگارا نگارا... غرهایت رو از خودت بگیر، خنده ات را نه.

نسبت به ایلینویز احساس خوبی دارم... باشد که به خوبی بگذرد...
(راستی، ایلینویز رو اینینوی می خونن... ریشه فرانسوی و این حرفها... اما اینیلوی نوشتن رو دوست ندارم...)

Thursday, May 26, 2011

کلاْ فحش!!!

باز دارم عکسهای توی کتابخونه رو آرشیو می کنم! واقعاْ مرحبا به محمدرضا پهلوی!!!!! عکسهای پاسارگاد رو اااااااعصابمه!!!! ستو،ن هخامنشی با لونه کلاغ روش چی می گه؟ ویرانه ستون به عنوان سکو، برای کشیدن آب از چاه چی می گه؟؟؟؟؟

کلاْ فحش!!!

Wednesday, May 25, 2011

قحط الرجال

داشتن دوست خوب، خوب چیزیه...
دوست داشتن هم کار خوبیه... دوست داشته شدن هم چیز بهتری...

خودم رو بی عرضه نمی دونم. اما این اواخر کم پیش می آد که برم تو رخت خواب و به خودم نگم خاک تو سرت...
دیگه همین کم بود مامان هم بگه وتأکید کنه که "خاک تو سرت..." خودت هم بدونی که بی راه نمی گه...

بدترین مواقعم هم وقتهاییه که به "سی سالگی" فکر می کنم... اه اه اه...
از این که زمان اینقدر تند می گذره لجم می گیره. کاش می شد بعضی وقتها متوقفش کرد... وقت دسشویی و نماز و نهار داد!!!
کاش می شد لااقل بعضی دوستهای خوبت رو از ایران ورداری بذاری اینجا ور دل خودت... هی ی ی ی ی...

خب قحط الرجاله آقا جون! قحط الرجال! چیکارش کنم خب؟؟؟؟
*
دقیقاً دلم می خواد برم تو غار و یک کم خواب زمستونی برم! گه گاهی هم دنیارو از دور نگاه کنم! 
مطمئنم که به مدت نامعلومی نمی خوام وسط ماجراهای دنیا باشم. اما انگار نمی شه.
*
اینجوری بلاگ رو دیدن هم جالبه: http://negar-online.blogspot.com/view/flipcard
*
من زیاد می نویسم!
که چی بشه؟ 
زیاد بهش فکر می کنم...
شاید حتی توی این کار هم باید برم تو ترک...
(نه که همه ترک کردن هام تاحالا موفقیت آمیز هم بوده!!!)
*
امیدوارم به زودی از این فضای غار طلبی و قحط الرجالی در بیام.

پینوشت: این اواخر یکی از لذتهای زندگی ام شده این که از سر پارچ آب بخورم و کمی از آب از کنار لبهام بریزه روی لباس و بدنم...
پینوشت بعد از تحریر: دلم بهونه گریه می خواد. الکی و دولکی... ذهنم هم انگار سریع آماده داره... این رو خوند برام:

هی هی هی... فایده نداره... به چیزی شبیه این بیشتر نیاز دارم:

Tuesday, May 24, 2011

طاقت بیار رفیق

دلم می خواد عر بزنم و همش هم تقصیر خودمه.
نپرسین چی شده! آسمون به زمین نیومده... دیدین آدم ریز ریز از دست خودش حرص می خوره؟ تو همون مایه ها...

تو فیسبوک نوشتم:
"یعنی گاهی دلت می خواد سرت رو بکوبی تو دیوار، اما حتی دیوار هم جاخالی می ده!!!"

پوف...

من این دوره رو بگذرونم، هرکی بیاد سر راهم، شیرینی اش با خود خودم!

Thursday, May 19, 2011

جاده فریاد می زنه: بیــــــــــا

همیشه فکر می کردم زمین گرده. الان می دونم که زمین یه جاده است: مستقیم، بی انتها...

Sunday, May 15, 2011

in Denial

نوع شادی ام تغییر کرده... 

شادم. می دونم که شادم. دلیلی ندارم که نباشم...
اما نه از ته دل... نباید به خودم دروغ بگم: از ته دل شاد نیستم. لبخندم از ته دل نیست. من شادی، شادابی، لبخند و طراوت رو تجربه کرده ام... زیاد... حسی که الان دارم، اونها نیستند! می دونم که الان خیلی چیزها و حس ها دارم، اما اونها که باید باشند نیستند.......... حتی گاهی بدتر، شیطنتم از چیزهایی آغاز می شه که گاهی خودم رو هم می ترسونه... بغل کردن هام، خودم رو به شک می اندازه...
*
صدای توی هدفون نمی ذاره صدای تق تق فشردن دکمه هارو بشنوم... جدا ام از دنیا... توی خلأ، معلقم... تنها چیزی که هنوز بهم ثابت می کنه همونم که هستم... تو این لحظه، تو این سرما، انگشتهامه که مثل معلول ها خمشون می کنم موقع تایپ کردن...
معلولیت زندگی ای که زندگی اش می کنم، منعکس می شه توی پیچ و تابهای انگشتهای دست و پاهام...

نگار فارغ التحصیل شده... می تونه تو آمریکا، یکی از کشورهای خوب دنیا کار کنه و درس بخونه... می تونه آینده پر از موفقیتی رو بگیره تو دستهاش... همونی که همیشه می خواست... اما تهی تر شده... مثل یه درخت میوه پر بار... که موریانه زده به تنه اش، به بدنه اصلی اش... نمی دونم موریانه ها به درخت ها هم می زنند یا نه... اما به من زده اند... آفت کش لازم دارم...
*
بابا بدترین نوع دندون رو داره!!!! همه می گن شاید خیلی هم خوبه، اما بدترینه... بابا هیچ دردی حس نمی کنه اگه دندون هاش براشون مشکلی پیش بیاد... تا خراب شن... تا ته خراب شن... وقتی به دکتر می رسه که دیره، خیلی دیر...
بدترین نوع مریضی همینه... مریضی ای که هیچکی، حتی گاهی خودت هم نفهمیش... راستش دارم فرار می کنم... دارم به ایلینویز فرار می کنم... از خودم و دنیای خودم فرار می کنم... گاهی می ترسم، از خودم و دنیای خودم... زیاد شک می کنم... و هر روز توی شارلوتس ویل از روی ریل که رد می شم فکر می کنم واقعاً خوابیدن روی ریل خیلی درد داره؟ 
روزهای شلوغ فکر نمی کنم، می تونم فرار کنم... اما شلوغی ام داره کم می شه... زندگی ام وحشی و ترسناک می شه... کسی این جمله ام رو باور نکنه، اما شاید یه روز، یکی از اون روزهایی که هوا خیسه، روی ریل خوابیدم...........
*
این متن نبوی........
همین.

نه چرا... حرفی دارم... درادامه شعری که نبوی آورد: "دلم بگرفت و شد جانم ملول     زین هواهای عفن وین آب های ناگوار"
*
شاید نزدیک پنجاه باری از پریروز تاحالا خونده ام: everything is dust in the wind....
*
"چگونه می توان به تاول های پا گفت تمام مسیر طی شده اشتباه بود"... از فیسبوک مهدی عبدالملکی...
*
دارم فکر می کنم اگه نویسنده ای کوچک بودم، برام بهتر بود... اوج و لذت رؤیاهام قوی تر و شاداب تر می بود... تا زندگی کردن رؤیاهام... تا دیدن کوچیکی و حماقت دنیا... تا ترس عمیقی که از خودم دارم... عمق "fake" بودن خودم... 
خودم رو دوست ندارم...
باید به ایلینویز فرار کنم تا به خودم فرصتی دوباره بدم... شاید، فقط شاید فرصت دوباره جواب بده... فقط شاید...
*
من محکومم به زندگی.
زنده نبودنم یعنی غم (هرچند از دید خودم احمقانه) بعضی/خیلی ها... یعنی سست شدن بعضی ها... زنده بودنم در اوج مردگی شاید بهتره تا مردنم...........
*
احساسی رو دارم برای پوشیدن ردای فارغ التحصیلی که می تونم مشابه بدونمش با احساس سید حسن تو فیلم زیر نور ماه... ترسش از تن کردن لباس روحانیت...
وقتی از 12 تا هم دوره ای هامون، فقط 10تا فارغ التحصیل می شیم، وقتی از این 10تا 8تا فیسبوک دارند... وقتی از این 8تا، 6تا می نویسند که هورا، فارغ التحصیل شدم... و وقتی هیچکدوم بیشتر از 10-15تا لایک و کامنت نه داخل فیسبوک و نه بیرون فیسبوک نمی گیره... وقتی من می دونم که اوضاع خیلی هاشون از من خیلی خیلی بهتره... وقتی تو درس خوندم چیزی که قابلیت تبریک شنیدن داشته باشه، نمی بینم... می لرزم و نگران می شم وقتی می بینم تا الانش 60 تا لایک و 50 تا کامنت در رابطه با فارغ الاتحصیلی و دفاعم می آد رو در و دیوار فیسبوکم، علاوه بر هوارتا تلفن و... می ترسم چون خودم رو توخالی می بینم... چون ضعفهامو می بینم و حس می کنم کم کمش 50تا آدم رو سرشون رو کلاه گذاشتم...
می ترسم و جز به سه تای اول جواب نمی دم... نمی تونم که جواب بدم... 
از خودم بدم می آد...

من از لباس فارغ التحصیلی می ترسم...
من سعی ام رو می کنم، اما از مسئولیت می ترسم...
من از این همه "من" گفتن بدم می آد... وقتی توی "من" چیزی نمی بینم... وقتی توی "من" فقط تهی بودن و وحشت می بینم...
*
"I close my eyes,
only for a moment and the moment's gone.
All my dreams,
pass before my eyes a curiosity.

Dust in the wind...
All they are is dust in the wind...

Same old song,
just a drop of water in an endless sea.
All we do,
crumbles to the ground though we refuse to see.

Dust in the wind...
All we are is dust in the wind...
Oh-a-aah...

Now, don't hang on.
Nothing lasts forever but the Earth and Sky.
It slips away,
and all your money won't another minute buy.

Dust in the wind...
All we are is dust in the wind...
All we are is dust in the wind...
Dust in the wind...
Everything is dust in the wind...
Everything is dust in the wind..."

وه که
I am just refusing to see... I am just in denial...
I gotta run away... far far...
I am scared... and maybe the only remained hook to hang is the coldness of the Illinois... maybe it can warm me up... again...

as a dust in the wind....

پینوشت بعد از تحریر: یأس های فلسفی ام دارن خطرناک می شن... عمقشون رو می گم... یه جور زخم های کاری مزمن... امیدوارم خوشی هایی باشند که زده اند زیر دلم...
شده ام مثل زنهایی که ویار دارند!!! بوی پلو مرغ حالم رو بد می کنه...

خوشبختی ات آرزومه!!!!

همه چی آرومه... من زیادی خوشحالم! دنیا نمی گرده! نفس بند اومده! اصلاً من تجسم ریلکسی ام!!!!

دروغ گفنم! همه چی آرومه... فقط من هنوز پاور پوینت هم ندارم و دوتا نگرانی عمده ولم نمی کنن! یکی این که فردا چی بپوشم، یکی دیگه این که نکنه خواب بمونم....

فردا دفاعمه! باورم نمی شه! قابل مقایسه نیست با ایران! خالی ام... و همش هیجان دارم که دانشگاه جدید می خواد شروع شه! حتی هیجان ردا و کلاه فارغ التحصیلی هم ندارم...

هم م م م .... یه چی بگم؟ یه جورایی حالا که حرفه ای وارد معماری اصفهان شدم، دیگه صد سال سیاه اگه دل بکنم!!! حالا حالاها خدمت خانوم سوسن بابایی و دانشگاه های آمریکا می موووونیم! بهله! دوست می داریم! هرچند هنوز سر این نوشتن های لعنتی گیر دارم! امروز که خلاصه تز رو دادم دست مینو که ویرایش با کلاسی بکندش و بهم برگردوند، احساس کردم در بیسوادی کامل به سر می برم!!!!!!!! نه این که داغون باشم ها... دیدی که نوشتار حرفه ای، فرض کن مقاله های بهنود، چقدر فرق می کنه با یالثارات؟ سبک نوشتن رو می گم... خلاصه من یالثاراتی می نویسم فعلاً! از دهات مهاجرت کردم خب :)))))

و یه اعتراف! امروز به کله ام زد و فکر کردم چی می شه اگه دو سال و نیم دیگه  هم زمان با دکترا، اپلای کنم برای شغل دانشگاهی؟؟! سوادم خاصه در نوع خودش... خدا رو چه دیدی؟ ییهو در و تخته جور شد و...
فعلاً تا اون روز تابستون ها و تعطیلات این دو تا کلمه حرفم رو مقاله کنم، هنر کردم... D;

پینوشت بعد از تحریر: ئه... یادم رفت بگم اسم این پست از کجا اومده! از این:
ویدئوی خوش ساختیه! پسند کردم! و اونجاهاش که می گه "خوشبختیت آرزومه..." دلم رو می بره... D:

Sunday, May 8, 2011

شیر می خورم همچین و همچون گل گندم

اگه با این سیستمی که من زندگی می کنم، فقط یه دلیل وجود داشته باشه که دووم آورده ام و زنده ام، اون اینه که الان حساب کردم هفته ای نزدیک 10 لیتری شیر می خورم!!!!

فردا، آخرین امتحانم در ویرجینیا رو می دم.... ویوااااااا... 
و متأسفانه چون سخت ترین امتحانیه که تو این دو سال دارم، لحظه شماری می کنم که تموم شه برررررره!!!!!!!!! کابوس شده واسم از اول ترم! هرکلمه که می خونم، یاد تاریخ سوم دبیرستان می افتم که خوندنش لذتبخش بود اون اولها برام، اما امتحانش عذذذذذذذاب! پیف و پوف!!!!!

نظریه: امتحان های تاریخ بلا استثنا باید اوپن بوک باشن!!! من دوتا از بهترین درسهای تاریخ که گذروندم و تا ته امتحان کلی ازشون یاد گرفتم، اوپن بوک بودن... یکی با نوحی، یکی با اون خانوم روسه (حالا ازش خوشم نمی آد درست، اما منصف باشم، کلی یاد گرفتم!) تو با حفظ کردن یه سری اسم و تاریخ چی یاد می گیری آخه؟ اصلاً به چه دردی می خوره؟؟؟ اگه اوپن بوک باشه، اون موقع تازه می رسه به تحلیل... اون موقع است که مخ به کار می افته...
نگار طبیبیان تا حالاش هم معلم سخت گیری بوده. اگه روزی روزگاری استاد شه، امتحانهاش اوپن بوکند، اما پوست می کنند ها... کار بنداز اون مخ رو خب!!!!!!

شاکی ام هاااا! ناجور P:

Thursday, May 5, 2011

Designation!

- Still don't know what is a differences between designed, was designed, had designed, have designed, has been designed, had been designed, have had designed...
- Doesn't matter! he didn't design! he was just a patron!
-Stupid...

*
"ما این همه بدبختی داریم، اون وقت خدا نشسته با ابی چای می نوشه..."
خیلی دوست داشتم که این جمله مال خودم بود. اما لامصب عذاب وجدان رفرنس دهی نمی ذاره که... خلاصه که مال خودم نیست! اما نمی دونم مال کی هم هست... یادم نمی آد کجا دیدم D;
*
فردا شب بعد عمری عمیق می خوابم
*
یه چیزهای جالبی درباب آمریکا و قوانینش و آدم هاش فهمستم که هر تازه واردی به آمریکا بیاد بدونه. تو گلوم گیر کرده که یه بار درباره اش بگم اما ضایع است و اینها!!! یعنی خانواده نشته اینجا! نمی شه که بشه... :))

پینوشت بعد از تحریر: یعنی یه جمله نوشته ام، 10 خطه!!!! بعد شاکی هم می شم که چرا نمی فهمن مردم :)) پایان نامه است داریم؟ :)) حالا خوبه تابستون وقت دارم ادیتش کنم...

Wednesday, May 4, 2011

lovely flow in my blood

Isfahan was Half the World, but now, see how it is the whole world itself, involving the the people from East to West...

Lase night I saw a dream. The weired one! I saw the tile decorations of one of the schools in the Shah Mosque... I saw them in perfect details and recognized them immediately. I exactly can say where those tiles are! which wall and which arches! 
It is weired, since I am quiet sure that I don't have any picture from that particular place and haven't seen them since at least three years ago... If you asked me yesterday about that rather small space, I couldn't remember much... but now... heh!

Isfahan is in my blood.