Sunday, April 27, 2014

شبی از شبهای مستان و سرخوشان روزگار


شب خوبی بود... 
شب خیلی خوبی بود....
مرسی بهزاد.
مرسی صالح، پریسا، امیر، امیرحسین، مریم، نگار و محمد، فرشید، رناتو، دوست‌دخترش که اسمش یادم نیست (نریمان؟)، تایلر، سوزان، هینا، فردین... 
حضور همتون خوب بود. خیلی خوب بود. ممنون....

و باز، مرسی بهزاد.
حضورت خوبه. همیشه خوبه. خیلی خیلی خوبه.....
زندگی نگار، بهزاد کم داره! خوبه که هستی و از اتفاق، خوبه که میای و میری.... فهمیدم و یاد گرفتم که نبودنت، یعنی زندگی نگار، بهزاد کم داره! یعنی یاد گرفتم که نذارم این موضوع ادامه پیدا کنه... مثل باد بودن و بی‌ریشه بودن بده! ریشه میزنم. به زودی.
باش. خواهم بود.

روزی روزگاری من گفتم خداحافظ...
حالا تو بگو. 
عیبی نداره! خیر پیش! راه ما آخرش دور دنیا میگرده، اما به هم میرسه... ببین کی گفتم!

*
امروز، از خواب که بیدار شدم، "هیوا" بودم.
و من... 
قدم به راهی گذاشته‌ام، پر فریاد....

- آرزویی دارم، نه چندان محال.
من.
نگار.
وحشی شده‌ام.
دنبال آرزوهایم میروم و دنبال آوای این قلب لعنتی.
من.
نگار.
وحشی شده‌ام. 
به باد میمانم، اما باد، جهت قلبم را وزیدن گرفته.
- بماند. میوزی. میروم. نه. می‌آیم.
من.
نگار.
وحشی شده‌ام. 
میمانم.

پینوشت: یک ویدئو از خودم و تنهایی سالن اینجا میخوام آپ کنم که انگار نمیشه.... حالا اگه نشد، لینک فیسبوکش تقدیم به شما!

No comments:

Post a Comment