Friday, April 11, 2014

خون آشام. بی قوه ادراک.

از تبخال بدم میاد. لحظه های ناجور زندگیم رو علامت گذاری میکنه انگار. و برای من عاشق عکاسی و ثبت کردن لحظه‌هام، این لحظه های لعنتی که کم هم نیستن، موندگاری رو داره تو زندگیم...

از تبخال بدم میاد. از اینکه ناجور بودن زندگی رو مثل یه میخ حک میکنه رو صورتم، بدم میاد. لحظه های ناجور زندگیم برای منن. برای تیکه گوشتهای داخل قفسه سینه ام. برای درون. نه بیرون. از اینکه تبخال، ناجورهای زندگیم رو مثل یه فحش پرت میکنه تو صورتم و به طبعش تو چشم هرکسی که گذارش بهم میفته، بدم میاد.

از تبخال بدم میاد. و بدتر از اون... بدتر از اون وقتیه که به بالش و پتو پناه میبرم، صورتم بی هوا کشیده میشه به بالش و... تمام. مزۀ خونیِ لحظه های ناجور زندگی تمام دهنم رو پر میکنه.

No comments:

Post a Comment