Wednesday, April 23, 2014

یک مهمانی کوچک دونفره خودم و خودم

درباره خودم، امشب، کشفی کردم... فکر نمیکردم هنوز بشه در آستانه سی سالگی، آدمیزاد اینقدر برای خودش ناشناخته باشه... نوع کشفم، کمی بار غم داره. اما درمجموع هم شادم و هم از خودم راضی‌...
ماجرای همون ماهی ئه که راستش چندان هم دیر نشده که از آب گرفتم.... تازه است!
خوشبینم. باید باشم و هستم...
دلم برای نگار شاد بدجوری تنگ شده. نگاری که نه تنها خودش شاد بود، دنیا رو با صدا و چشمهاش شاد میکرد... رفته بود. نمیدونم کجا. نمیخوام هم بدونم کجا. صداش کرده‌ام و برگشته. نزدیکه... پشت دره... صداش رو میشنوم...
میدونم باز تنهام میذاره... میدونم که حالا که راه رفتن رو یادگرفته، کم یا زیاد، پیش خواهد اومد که تنهام بذاره... با هوا و بیهوا... اما کشف امروزم کمکم میکنه درهم نشکنم... دیگه نشکنم... نباید بشکنم...
امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیباترین جامه‌هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدون‌ها جا دادم من
بعد از جدایی‌ها آن بی‌وفایی‌ها فردا تو میایی
بعد از گسستنها آندل‌شکستن‌ها فردا تو میایی
نگار شاد برمی‌گرده... باید برگرده... -تنها- برمیگرده!
و من یاد گرفته‌ام که -تنها- شاد باشم.
و من و خودم، فردا، مهمانی داریم...

No comments:

Post a Comment