Sunday, April 20, 2014

موسیقی درمانی در ساعتِ هیچ عصر

فکر کنم قبل از خوندن این آهنگ، "درخت زیبای من" خونده‌اند... کلی گریه کرده‌اند... تو هوای محشر بهاری راه رفته‌اند و پرتقال، جوانه داده...
برای من امروز، پرتقال جوانه خوبی داد...


"خونه". خانه‌مان بوی خوبی میدهد.... گلباران شده خانۀ ما...
ما، فائزه و من، دو مجرم خوشحالیم... غرق در بوی خوش بهار...
و من عجولترین زن زمینم. آنقدر که زنانگی‌ام را به حراج گذاشته‌ام...
بی‌خرد.
*
از نوشته‌های حنا عابدینی.... که به هوای عکس عالی (که قبلاً هم دیده بودم) و چند جمله آخرش بازنویسی‌اش میکنم....
دستم رو به سمتش دراز کردم و آروم روی شکمش گذاشتم .
- نه اینجا نه اینجا نیست!... انگار خوابیده... آهان!! وایسا ایناهاش ببین ببین!!
دستم رو گرفت و روی شکمش جابه جا کرد...
- اینجاست ...می‌تونی حسش کنی؟ اِه اِه ببین! ببین! داره تکون می خوره.
جالب بود که 2 تا آدم توی هم قرار داشتند.یکی توی دل یکی دیگه! یادمه تو بچگی نقاشی که بیشتر از همه به کشیدنش علاقه داشتم یه آدم با یه شکم گنده بود که دقیقا توی شکمش یه آدم شکم گنده دیگه بود و این جریان تا جایی که کاغذ 2 بعدی بهم اجازه میداد ادامه داشت (فک کنم از بچگی به فراکتال ها علاقه داشتم)
اما اون از کجا می فهمید که دست منو دقیقا باید روی کدام قسمت شکمش بزاره، یعنی اگه ما هم یه ماهی زنده رو بخوریم تا زمانی که تو شکممون در حال وول خوردنه می تونیم بفهمیم تو کجای معدمونه! 
کاش میشد وقتی میخوای یه احساس خاص رو به یکی حالی کنی که هیچی نمی فهمه دستشو برداری و بذاری روی نقطه مشخصی از قلبت و اینجوری شیرفهمش کنی!

*
میگویم زنده‌ام.
میگوید خودش خوب است... و من دارم فکر میکنم چه بی‌معنی حرف میزنم...
دیشب قبرها میگفتند زنده‌ای که زندگی نکند، مردگی کند، همان زنده نبودنش، به!
*
روزگاری با موسیقی فیلم ارتش سری، دردم می‌آمد.... امروز اما... با چه دردم نمیاید؟ ندانم...
روزگاری در خیابانهای تهران بی هوا و با هوا راه میرفتم و لبخند از صورتم ترک نمیشد... به آدمها با لبخند سلام میکردم... روزگاری از تعجب کردن آدم‌بزرگها تعجب میکردم...
امروز اما میدویدم تا لبخند را بازیابم. نبود... نیست... نمیدانم کجا فرار کرده... باز هم میدوم. پیدایش خواهم کرد... و از لبخند بیهوای پسرکی که روز پاک را به من درخیابان تبریک میگوید، تعجب نخواهم کرد...
امروز دنبال کتاب میگشتم توی کتابخانه. نبود. نیست. کلمات شادم را گم کرده‌ام... تا به We feel Fine رسیدم. خوب بود. خوبه. 

البته هیجان بود. هست. موسیقی درمان درد بیدرمان من است....
اینکه بگردم دنبال موسیقی رابرت فرنون و در نهایت به این موسیقی جذاب، برداشتی آلمانی از بازارهای ایرانی برسم... جذاب بود! هست:
ورژن اجرای فرنون که توی اسپاتیفای هست، خیلی جذابتر به نظرم اومد...
در همون اسپاتیفای، از فرنون، این کار هم هست: Persian Nocturne 
و در همون راستا کارهای دیگه‌ای هم کشف شد که فعلاً مشغولیم...

برم که خودم رو به موسیقی گرم و سرگرم کنم....
- و کارهای دگر.
- صد البته.
- هه.

پینوشت به خودم: روزی روزگاری تحقیقی در راستای زیباییشناسی پاپ خواهم کرد، بر اساس لایکهای عکسهای پروفایلم...
بسیار جدی!

No comments:

Post a Comment