Monday, April 8, 2013

ریه

این پست خیلی شخصیه. خیلی. اما به حد جنون میخوام فریاد بزنم...
هه!
انگار بگیر که کسی میشنوه!
*

Like a fool, like a soldier....
هزارباره گوش میدم و فحش میدم و اشکهام گولی گولی میان پایین... در تنهایی... مثل همیشه...
انگار نگاری ام تو آینه... آماده  برای وقوع فاجعه... برای از دست دادن همه چی... برای... 

گفت...
 then how about you? who protects you?

برای...
برای تنها بودن.

گفت فکر نمیکنی این خیلی چیزهارو توضیح میده؟ و لازم نبود بپرسه تا جواب این سؤال رو بدونم...
گفت فکر نمیکنی همین باعث میشه وقتی کوچکترین نشانه‌ای از حمایت میبینی، جذبش میشی؟
بیشتر ساکت شدم... 
جواب دلبستگیهای کوچکم... جواب سرابهایی که بهشون دل میبندم... چون نیاز دارم به دل بستن...
فکر کردم، آخرین بار کی به خودم اجازه دادم در جمع... جمع به درک، در حضور کسی گریه کنم؟ و بعد فکر کردم... آخرین بار کی کسی توی آغوشم گریه کرده؟ جواب سؤال دوم رو میدونستم... جمعه.
خسته‌ام. حق هم دارم خسته باشم. سالهاست به خودم حق نداده‌ام به شانه‌ای اعتماد کنم برای گریه کردن... کم کمش ضربه خورده‌ام اگه نخوام بگم که ضربه زده‌ام... این زره لعنتی آهنین... گرمم است. بس است... بس. خفه شده‌ام...
وقت فرار است... فرار...
از "دست‌انداز" خسته‌ام...
و خنده دار نیست که یکی از بهترین انشاهایی که نوشتم، از زبان دست‌انداز بود؟

دلم نمیاد تگ روانشناس رو دوباره استفاده کنم. اما میکنم. حق هم دارم... هرچند این روانشناس با اون پیانیست مهربون. زمین تا آسمون فرق داره.
*
امروز صبح فکر میکردم زندگی من رو کارتونهای دیزنی ساخته اند و لگوهام... لگوهام، منطقم رو و کارتونهای زندگیم، احساسم رو... همیشه تلاش کردم، سخت تلاش کردم. باور کرده‌ام که اگه من برای زندگی خوب، زندگی شاد، بجنگم، شاهزاده سوار بر اسب زندگی من، "محصول رؤیاهام" هم برای رسیدن به من میجنگه...
چقدر واقعیت از زندگی کارتونی من دوره... و من همچنان میجنگم... باور دارم که باید بجنگم. و این باور، روزی روزگاری، در رؤیا هم که شده، زندگی رو شکست میدم... ایمان دارم. یا نه، بهتر بگم... استحقاقش رو دارم.
امروز مدام این رو میخوندم... و خنده‌ام میگیره که دست خودم نیست انگار! جای Tramp، مدام میگم trap... چه صادقانه!
فاصله کمی مونده تا سراب رو برای همیشه پشت سر بذارم...
بسه... دیگه بسه... دیگه خیلی بسه...

-این یک تهدید ئه-

دلم زندگی آروم میخواد! ژان‌دارک هم دیگه در 19 سالگی کشته شد و خلاص... زندگی، بی‌انصاف... داره 30 سالم میشه! میفهمی؟
*
سرطان ریه
فردایی در کار نیست

فردانوشت: هرکسی آستانه تحملی داره. دیشب فکر کردم مال من سر اومده. فکر کردم شاید بخوابم بهتر شم. نچ. واقعاً سر اومده.

No comments:

Post a Comment