Sunday, April 7, 2013

نداریم

حال مرغوبی ندارم. درست هم نیست اینطوری. اما چندان هم دست خودم نیست... فکر کنم پیر شدم برای مبارزه کردن. مشکل اینه که عادت کردم. به مبارزه کردن برای چیزی که درسته عادت کردم. حتی اگه من رو از پا بندازه. که داره میندازه.
شاید اوج خودخواهی باشه... اما خودم رو همون تندر میبینم... برای روشن کردن خانه‌ای که... لااقل از آن خودم هم نیست.

امروز رفتیم تئاتر The Normal Heart. اجرای قوی‌ای بود. بسیار بسیار قوی. از اجراهای دیگه‌ای که دیدم و گشتم و پیدا کردم تو یوتوب به نظرم خیلی بهتر بود...
و صحنه هاییش... عمیقاً همذات پنداری کردم با Ned. و آدمهای دیگه دور و برم رو میدیدم توی Felix, Bruce, Ben, Micky و.... 
درک میکردم لحظه لحطه مبارزه کردن Ned رو. درک میکردم بی طاقتیش رو. درک میکردم پریشان احوالی و به نامیدی کشیده شدنش رو... حسش از اینکه چیزها و کسایی که میتونن زنده باشن، جلوی چشمهاش و بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد، پرپر میشن... درک میکردم اخلاق سگش رو. روانی شدنهاش رو... درک میکردم به قول خودش، asshole بودنش رو...
و میدیدم و درک میکردم که چرا میشه ترسید... چرا میشه محافظه کار بود... چرا میشه حرف نزد... چرا میشه مرگ رو به حرکت کردن ترجیح داد...
نه. دروغ گفتم. میدیدم. الان میتونم باور کنم که شدنی هم هست... اما هنوز از پس درکش بر نمیام....
درک نمیکنم...
"Yes, I am a fighter. and If I can fight, I cannot see why others can't"
Ned Weeks ~ Normal Heart
و باز سرشار از ناامیدی، پر از خشم میشم...
که فقط اگه هنر کنم، میتونم جلوی ابرازش رو بگیرم...

ما.... هیچ نداریم.
هفت آپریل. مبارک. هه.

هه.
که فقط اگه هنر کنم، بلایی سر خودم، چیزی، کسی نیارم...
که فقط اگه هنر کنم، یادم بیاد چه جوری میشد و میشه به این نداشته‌ها خندید...

"صبر" نداریم...

(روزهایی دارن میگذرند و از دست میرند که... من هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم... این روزها همش تو سرم اکو میشه که "ما را که... کشتند!")
*
دیرتر نوشت:
....
و فکر کردم...
برخلاف فروید، به Karen Horney بیشتر اعتقاد دارم.... با منطق بیشتر جور درمیاد که بگیم ریشه شخصیت آدمیزاد محیط دوران کودکی ئه... تا سرکوبهای جنسی و بیولوژی! فروید منسوخ شده... چه بخوایم و چه نخوایم. این مرد پیر، وقت خوابش سر رسیده...

دیرتر نوشت دوم: احتمالش هست که همچنان "صبر" نداریم! اما بلاگم رو میخوندم و فکر میکنم اینقدر که من حرف میزنم، با دیوار حرف میزدم، امروز به حرف افتاده بود....
sigh

No comments:

Post a Comment