Sunday, April 28, 2013

تنگ

لذت زندگی خانوادگی...
خوب بود خونه آزی و محمد... نمیدونم آزی، محمد، غزال، کیوان، مینا، یاشار خودشون میفهمند چه فرشته‌های نجات بخشی هستن واسه یه موجودی که حس راه رفتن روی طناب داره و با تمام وجود دلش میخواد خودش رو رها کنه توی جهنم بی‌تفاوتی... اما هنوز خودش رو میکشه... و هنوز روی طناب راه میره...
چقدر سخت خواهد بود برام دل کندن از این فضا.....
پای هر خداحافظی محکم باش ...
کم کم ياد خواهی گرفت
تفاوت ظريف ميان نگهداشتن يک دست
و زنجير کردن يک روح را
اينکه عشق تکيه کردن نيست
و رفاقت، اطمينان خاطر
و ياد مي‌گيری که بوسه‌ها قرارداد نيستند
و هديه‌ها، معني عهد و پيمان نمي‌دهند ...
کم کم ياد مي گيری
که حتي نور خورشيد هم مي‌سوزاند
اگر زياد آفتاب بگيری بايد باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اينکه منتظر کسي باشی
تا برايت گل بياورد...
ياد ميگيری که ميتواني تحمل کني
که محکم باشی پای هر خداحافظی
ياد می گيری که خيلی می ارزی ... 
~ خورخه لوییس بورخس
دلم تنگ است. اونقدر که میخواهد نگار رو زندانی کند توی خونه، توی خودش، حتی فرصت تماشا هم بهش نده...
دلم برای فرناز و علی تنگه... دلم برای بچه های فارغ‌التحصیل امسال، پیشاپیش تنگه... دلم برای بچه‌های ایران تنگه... دلم برای بچه‌های ویرجینیا تنگه... دلم برای آغوش گرم، تنگه...
پیر شده‌ام برای این همه خداحافظی...

و من، با نگار، زیاد خداحافظی میکنم...
باید رها کنم خودم را... رها...

*

خوابهای غریبی دارم. روی مبل میخوابم که تکیه‌گاهی داشته باشم. سرم را به پشتی میسایم که نوازشی داشته باشم...
دوستان میگویند «آفرین آفرین. رؤیاهایمان را زندگی کن.» اشک حلقه میزند که... پس رؤیای من کو؟
*
خودم را خفه کرده ام با شوق. انگار که میشود شوقی را با شوق دیگر جایگزین کرد. زهی خیال باطل.

فکر کنم این انیمیشن رو قبلاً هم گذاشته بودم... برای خودم جالبه که چقدر این بار متفاوت میبینمش... بخصوص با صدای آدل...
با موسیقی اصلیش، اینجا پیدا میشه.
*

تلخ نوشتنم را...
دوست نمیدارم.
*
از قبل...
خوندم:
برق رفته بود , بهياری که برای کمک به زائو آمده بود ناچار شد از دختر سه ساله زائو کمک بگيره. دخترک سه ساله چراغ قوه را نگه داشت و با چشم هاي گردشده شاهد تولد برادرش بود.
بهيار بچه را از دو پا گرفت چند بار روي پشتش زد و بچه گريه کرد.
بهيار از دختر که مبهوت مانده بود پرسيد: به چي فکر مي کني دخمره؟ 
دختر بچه گفت: اون از اول هم نبايد مي رفت اون تو. دوباره بزنش.
فکر میکنم شاید منم همون دختر بچه ام، میدونی؟ یه جورایی دنیا برام قابل درک نیست...
*
دیشب، بعد از یک روز خسته، خستۀ خسته... به لطف رضوان زدم از خونه بیرون و رفتم بار... خوب بود. مدتها بود نرفته بودم. تعجب کردم. از این تعجبها، این اواخر زیاد میکنم...
*

همچنان کارهای ریز و درشت دام. انگیزه میخوام... زیاد...


باز خوبه این موبایل جدید هست... که بشه یه روز کامل باهاش بازی کرد...
و حس بیفایده‌گی هم به هجوم حسهای دیگه اضافه نشه...
*
این دل دیوانه...
بازی با رنگ میخواد...
*
فهمیده‌ام قبلاً ها که این مینی شعرها نبودند، بیشتر عکس میذاشتم... الان اما، عکسهایم هم جمله و کلمه اند! چقدر حرف دارد این دل کوچک...
*
دانشگاهمون یه شبکه رادیویی داره که موسیقی کلاسیک پخش میکنه...
خیلی خوبه.

فقط...
کاش من اینقدر سرشار نشده بودم از خاطره. آخه من کم حافظه رو به خاطره داشتن چه کار...

** میدونم و نمیدونم چرا این پست قدیمی رو نفرستاده بودم تو بلاگ. امروز 17 آوریل 2014 بالاخره جرأتش رو کردم. شاید هم دیوانگی اش رو...
فکر کن. بعد از حدود یک سال....

No comments:

Post a Comment