Wednesday, April 10, 2013

غسل

یادم اومد که از دانشور توی ساربان سرگردان خوندم: "هر کس هر چیز را عاشقانه بخواهد به آن می رسد." به خودم گفتم نچ. و یادم اومد دلیلهای محکمی داشتم که جزیره سرگردانی رو به ساربان سرگردان ترجیح داده و میدهم...

باز برمیگردم به خودم. به آنچه نوشته‌ام. چندین ماه اخیر زیاد زیاد زیاد نوشته ام. شکی توش نیست که نوشتم، که هرکس میخواد بخونه، اما دلیل اصلی نوشتنم همیشه بلند فکر کردن خودم بوده... اما آدم ته تهش، خسته میشه دیگه... همین چند پست قبل نوشتم که با دیوار اگه اینقدر حرف میزدم، به حرف افتاده بود...
گاهی آدم چیزهایی رو دوست داره که براش مثل سم میمونند. دوست داریها... ولی باید رژیم بگیری... حالا من هم باید بعضی آدمها رو رژیم بگیرم. بشنوم و ببینمشان اما حتی اگه نگم برای خودشان، برای خودمم هم که شده، درگیرشان نشوم. 
بعضی کارها، بعضی حرفها، بعضی زندگیها، بیشعوری ئه. بدون اینکه خود فرد بیشعور متوجهشون باشه! حالا من نگار، میتونم بشم خانم معلم و ترکه دستم بگیرم و شعور زندگی یاد بدم... یا بیخیال! رژیم بگیرم.
خسته شدم از با دیوار حرف زدن.

زیادی فرسوده شدم برای معلم بودن. گوش شنوایی هم که نیست... ادامه بدم که چی... 
رژیم میگیرم...

بسه.
برای بار هزارم، بسه.
:-)
*
وسط هعه کارها، دارم میرم یه سر شیکاگو... لازمه هوا عوض کنم. و چه هوایی بهتر از شیکاگو؟ اونم با دیوانه‌ای به اسم پرناز؟
*
شیرجه های نرفته، گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارند .
~ سقوط، آلبر کامو
و من اضافه میکنم: بخصوص برای تماشاچیان...

کوفته‌ام. و مسئولیتهایم اول می تمام میشوند...
اونموقع فکر میکنم...
*
باران و هوای خوب Chambana، برای غسل جسدم کافیست.

پینوشت: آخ.
دیرتر نوشت:
‌شما نمی‌دانید چه قدر خوب است که دوست در استفاده از ما زیاده روی کند.آنچه می‌کشدمان آن است که آن کسی که دوستش می‌داریم از ما استفاده نکند!
~  جان شیفته، رومن رولان
و فکر میکنم زیاد خوندن کار خوبی نیست... جمله هایی هجوم میارن به ذهنت که نمیخوای باهاشون مواجه بشی...

No comments:

Post a Comment