Saturday, January 26, 2013

مرام

تو یه برهه از زمان دیشب خیلی خیلی حرص خوردم... به خاطر آکشیتا.
دیشب خیلی خوب بود. چهار-گاهی پنج نفر بودیم. همه هندی غیر از من. حرف زدیم، به میزان متنابهی خندیدیم... غذا درست کردن و کلی کلی خوردیم. خیلی شب خوبی بود، خیلی..... دوستهای جدید، همزبونهای جدید، آدهایی با دیدگاه و علاقه‌های مشترک... آدمهایی که ارزش لبخند و مهربونی و "دوست" داشتن رو میدونن...
فقط یه تیکه، اون نفر پنجم که فقط همخونه ویویک بود و عملاً بخشی از دعوت ما نبود، رفت که با تلفن حرف بزنه... برگشت گوشی به دست و با خنده به آکشیتا گفت فلانی میخواد باهات حرف بزنه... فلانی مست بود... و من میدونم فلانی فقط میخواست آکشیتارو بذاره وسط و بخنده. همین...
متنفرم، متنفرم، متنفررررررررم از آدمهایی که به این دخترک ساده میخندن... مه چقدر سخته قبول کردن (و نه درک کردن) آدمی که ساده است، همه چی رو عشق میبینه و درکی از غیر از اون نداره...کسی که خودش رو درگیر پیچیدگیهای دنیا نمیکنه... یا اصلاً بهتر بگم، نمیتونه بکنه... چقدر واسه خودش حسن نیت داره وقتی هنوز با اون مردک مست حرف میزد که ارشادش کنه سیگار نکش! و چقدر حرص میخوردم و میخورم از تک تک این نگاه‌هایی و تک نیشخندهایی که یا از سر دلسوزی و یا از سر شیطنت و تمسخر، بهش میخندن...
دوست ندارم که دختر ساده من، خودش رو در موقعیتی قرار بده که مضحکه دیگرانی اینقدر بیشعور بشه...
*
دیشب یکی از بهترین خوابهای زندگیم رو دیدم... خیلی خوب بود، خیلی خیلی خوب بود... و اصولاً هم خوابهای من خوبند، نه چون داستان خوبی پشتشونه، نه... فقط اون حس خوب و سرشار از هیجان و شادابی....
ماجرا خلاصه بود. با یک مرد که معلوم شد بعداً که شاه ئه، و خیلی هم قیافه اش شبیه جرج کلونی بود، اول دعوا کردم، بعد تو خونه‌ام به خودش و سه تا بچه اش جا دادم... بعد دوباره کلی باهاش بحث کردم از جمله اینکه من همینم که هستم و اگه فکر میکنه شلختگی من محیط مناسبی برای رشد بچه‌هاش نیست، میتونه بذاره و بره! تصمیم بر همین شد که همون موقع دوست دختر ننر و لوسش اومد و بساطها داشتن و داشتم... آخرش وقتی آقای مهربون به هزار دلیل از غصه ساکت شده بود و دیگه حرفی نمیزد (یکیش یادمه و این بود که دوست دختره میگفت وظیفه من نیست که از بچه‌های تو مراقبت کنم)، من نتونستم دیگه آروم بشینم و یه دعوای اساسی کردم و دختره رو که با یه مرد دیگه بود از خونه‌ام پرت کردم بیرون... آقا/شاه محترم هم طبق قرار قبلی یه کم بعدش رفت... چون به هرحال حرفش زده شده بود... اما بعد مامانش اومد، بعدش هم بچه کوچیکش و چقدر چقدر چقدر باهاش بازی کردم... و بعدش هم خودش... بغل کردن اون آدمیزاد که قیافه‌اش شکل جرج کلونی بود تو خواب خییییییلی خوب بود! بغل کردن اون پسرک شیطون هم همینطور... حرف زدن با اون دخترک 17-18 ساله هم همینطور... تمام اون شوخی و خنده‌ها و حواس پرتی‌های اون مرد/شاه هم همینطور... اون لحظه که با فندک گاز رو روشن کرد که مامانش دیگه دستش نسوزه هم همینطور... 
وای خیلی خوب بود!
من آرامش خوابهام رو دووووووست دارم!
و الان دارم فکر میکنم، چرا اون شاه/مرد اسم نداشت...
*
تولدم، خونه دختر مردم، 40 نفر دعوت کردم!!! امیدورم بیشتر از 30تا نیان که دیگه خیلی ضایـــــــــــــــع نباشه خو! :P 
*
کافه پارادیزو... این کافه دوست داشتنی... مقر جدید من. و صبحانه‌های من و آکشیتا....
*
من عاشق این عشق آکشیتام!
این نامه ایه که یهویی صبح از خواب پا شده و واسه سوهاس، نوشته... که بهش گفته مدتهاست که درسته با هم حرف میزنیم، اما مدتهاتره که برات ننوشتم.... دوست دارم... جمله جمله این نامه و احساسات خالصش رو دوست دارم:
Hi,
It has been so long since I wrote to you, even longer since I wrote something nice to you.
There was a time when I could absolutely not understand your silence. Somehow that sounded more chaotic than my own mind. After all these years, it was not about you tolerating me, but it was you loving me.
I could not understand any of this till I started living with you. Yes, precisely when I started living with you. Not even the first time when I came to visit you. But then, so much time we spent together that, I understood you better, your feelings better, your love better. There was no point in fighting with you or arguing or yelling. There is nothing in this world you would not do for me, there will never be a reason for you to stop loving me. So many insecurities I started growing out of. So much I started to trust myself to have faith in you, and you were so incredibly patient with me!!
So much I would think about us. It never bothered me that you would go for job for so long, it never bothers me when you dont answer my calls, i dont worry about us anymore. Just having breakfast and dinner with you was so much enough for me! I would live all my moments just sitting by your side and being you for those few minutes and it was so much satisfying.
How I did it, I dunno. But surely, it was your love which took me so far with you. I can't think of a life without you, I will never forget that mail in which you had told me, "Syk, if we breakup I am sure neither of us will be happy." And now, everyday I know you love me, I know nothing can change it. Nothing really ever could, now I finally have learnt to trust this about myself.
After I spent last Summer with you and got back, lot of my classmates would tell me that I look much happier and joyful all times now. I never knew why was that back then, but later I realized it was my confidence and trust in you which I finally gained after spending time with you.
Thank you is not sufficient, even if I dedicate my life to you it will be insufficient, but nevertheless just know that, I am very very very very honored to be with you...absolutely..
Love you
I hope you are doing fine
Syk
بوس... به این دختر... به این زن...
به بودنش...
به بودنش...
به فهمیدنش... 

No comments:

Post a Comment