Friday, January 25, 2013

نگاری در این روزها

سر کلاس الن، بهترین جاست برای خواندن، عمیق خواندن. فکر کردن، عمیق فکر کردن. بودن، خود بودن....
و دیوید رو "تماشا" کردن...
و نشنیدن...
*
قروغ چشمانم را... انارباران خواهم کرد.
خواهم درخشید، مثل یک گلابی پر از اکلیل...
و همیشه فکر کرده‌ام "اکنون" میوه‌ای هستم که زمان چیدنش شده...
شاید هم نه.
نقطه.
*
و وقتی وحشی، از نوع بافقی جواب میدهد که باش... اینگونه باش...
که...
که...

نمیدونم چرا اینقدر خودم رو سانسور میکنم. میگن سانسور خوبه! سانسور میکنم و خواهم کرد... اما مثل خیلی چیزهای دیگه، نمیدونم چرا... فکر کنم باید دوتا چیز رو یاد بگیرم: "صبر"، "ندونستن"!

فقط چند مصرع...
نه... فقط یک مصرع...
"یــار اغیار دل آزار نمی باید بـود"
....

و بعد فکر میکنم... بر باد رفته خواهم شد: "فردا بهش فکر میکنم..."
*
به گمونم باید راه وسطی وجود داشته باشه. نه فرار و نه جنگ.... 
اما من میخوام برم ایران! خسته‌ام از این بلاد کفر... نمیخوام بیشتر از این که هستم، "اجنبی" شوم! نمیخوام بیشتر از این که هست، خوابهایم انگلیسی زبان باشند تا فارسی...
من میخوام برم ایران....
*
امروز تو دستشویی استودیو بسی رقصیدم... 
بسی شادابی زندگی الان رو دوست دارم...
یعنی ثانیه به ثانیه قدر دوستهام رو میدونم... دخترکان و پسرکان مهربونی که نمیتونن صورت بدون لبخند من رو تحمل کنن... لیست بچه‌هایی که دارم دعوت رو دارم مینویسم... و چه لذت عمیقی دارم موقع نوشتن تک تک اسمها... تک تک اسن 36 نفر... و بیشتر... آدمهای دوری که خیلی نزدیکتر از نزدیکند...
*
رؤیای زندگی  ام را آرزوست...
*
برم... "شام" دعوتم...
به صرف چاقو.

مهم‌نوشت: رفتن سر کلاس "viewing dance" شاید یکی از مهمترین تصمیمهای اخیر من بود... زندگی میکنم... با حرکتهایی که زندگیند...

No comments:

Post a Comment