Monday, January 21, 2013

ارزش دوست

تخم طلا رو میفروشی... باهاش زندگی میخری!
*
یعنی یه مامان دارم تا نداره! 
یه عـــــــــــــــــــــــــــــالمه رفیق دارم، تا ندارن...
خیلی خوبه این همه احساس خوشبختی... وقتی از ورای کلمه‌ها، آدمهارو به هم پیوند میده... یکپارچه میکنه... محکم میکنه...
داشتن دوست، خیلی خوبه!
*
خواب دیدم. خیلی خوب بود. کلاً داستانش یه جورایی تموم شدن دنیا بود!!! زلزله و رانش زمین و برف و بهمن و... اما حس محکم "دوستی"، حس محکم کنار هم بودن... خیلی خوب بود!
اینروزها خوابهام رو خیــــــــــــــلی دوست میدارم...
*
به گمونم نیاز به تنوع توی خوندن‌هام دارم... 
شفیعی کدکنی چی میگه؟
*
آواز خوندن هم اضافه شد به برنامه‌های این ترم...
یعنی مدام و مدام و مدام فکر میکنم، من اگه دوستهام رو نداشتم، چی میشد واقعاً؟
*
یه کم "از خود"-نویسی:
من خیلی خاصم!!!
این جمله، برعکس ظاهر جذابش، کلی توش میتونه خستگی و حتی غم داشته باشه!

نگار میتونه دیوانگی کنه. میتونه تو یه زمین بسکتبال خالی، تو یه روز سرد زمستونی برقصه... تو یه شب سردتر زمستونی توی پارک نعره بزنه اونقدر که خالی شه، میتونه موهاش رو رنگ کنه، نه از روی نداشتن اعتماد به نفس، فقط از روی خاص بودن... میتونه وسط استودیو برقصه... میتونه... میتونه...
نگار میتونه خودش مفهوم "هنر" باشه. اگه...
نگار میتونه یک گوش خوب باشه (تو این دنیایی که گوش خوب کمه!).
نگار میتونه تا اعماق وجودش صادق باشه! با خودش و با بقیه! (باز هم تو این دنیا که صادق بودن هم سخته هم کم. هم با خودت، هم با بقیه).
نگار خودش رو خوب میشناسه، نه از طریق منطقش، بلکه از طریق احساساتش. (اینم خیلی کمه، کلاً آدمها خیلی کم به خودشون اجازه میدن که با خودشون مواجه بشن... چه برسه به شناخت!) 
نگار طی چندین سال روی چیزهایی که توی وجودش دوست نداشته کار کرده و بهینه‌شان کرده... به خودش افتخار میکنه!
نگار دوست داره آدمهایی که تو زندگیش میان و میرن رو بشناسه، آنالیزشون کنه و درکشون کنه (این نه تنها کمه، بلکه میتونه آزاردهنده باشه برای همون آدمها... آدمها دیوارهای بلند و غارهایی رو که واسه خودشون به سختی میسازن و توش قایم میشن رو دوست دارن! نمیخوان باور کنن که کسی میتونه فتحشون کنه و بیاد داخل... بخصوص اگه فقط تصور کنن که این داخل اومدن بدون دعوت و از سر تفریح بوده!!!)
کلی توانایی دارم (در کنار ناتواناییهام) بعضیهاش رو جدی میگیرم و خیلیهاش رو نه. انگیزه نیاز دارم برای بارور شدن این تواناییها و این انگیزه باز هم به صورتهای "خاصـ"ـی به وجود میاد... من میمونم و یک عالمه کارهای "بالقوه"شدنی، که با بالفعل نشدنوشون توی من گندیده‌ان و بوی مستراح ازم بلند میکنند...
نگار یک آدم اجتماعیه و روابط اجتماعیش عجیب غریب و خوب و بدند...
نگار، روابط شخصیش رو "خاص" میسازه و نیازهاش رو برآورده میکنه.
نگار فکر میکنه! کاری که خیلیها نمیکنند.
نگار به احساساتش اجازه بارور شدن میده! بازم کاری که خیلیها نمیکنند... نگار قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میدونه.
نگار قدر خانواده‌اش رو، اونجور که هستن، نه اونجور که باید باشن یا دوست داره که باشن، میدونه.
نگار بی‌وفاست. 
نگار حافظه، GPS، کینه، غل‌وغش و خیلی چیزهای دیگه نداره...
نگار ساده است. و فکر میکنه بقیه هم ساده‌اند. در این زمینه خیلی احمقه!
نگار پرحرفه و با حرف زدن، فکرش رو منظم میکنه. خودش رو منظم میکنه. نیازش به دیده شدن و شنیده شدن رو برآورده میکنه... نگار با حرف زدن خودش رو از دیالوگهای بی‌انتهای ذهنش خلاص میکنه.
نگار "بازیگر" خوبیه... چون ترجیح میده بگه بازیگره تا دروغگو...
نگار اعتماد به نفس خوبی داره، که این اعتماد به نفس به چندتا مو بنده!
نگار قدر "لحظه" رو میدونه. در "الان" زندگی میکنه! گذشته رو میبینه، آینده رو هم همینطور... اما درک لحظه همیشه واسش ارزشمند بوده. (نه لزوماً لذتبخش)
نگار چیزهایی که دوست نداره رو فراموش میکنه. این هم خودش و هم بقیه رو زیاد اذیت کرده... اما به قول فائزه یه سیستم تدافعیه که خوب جواب میده.
نگار با رقصیدن، با هرچی و هرکی و هروقت، ذهن و جسمش رو متعادل میکنه.
نگار قدر ذهنش رو میدونه. ارزشمند حسابش میکنه...
نگار خوابیدن رو دوست داره. اگه میتونه چند روز بگذره و غذا نخوره، این خوابه که زنده نگهش میداره... نگار خیلی آروم میخوابه...
روح نگار، آرومه!

نگار کلی دوست داره. هرکی بخشی از وجودش رو درک میکنه و کمکش میکنه که اغنا بشه... و نگار قدر تک تکشون رو میدونه... اما...
نگار تنهاست!


هرکسی توانایی تحمل این همه "خاص" بودن رو نداره... آدمها به روی خودشون هم که نیارند، "معمولی" رو دوست دارند!
من اما، "خاص"ِ خودم رو دوست دارم. نه میتونم و نه میخوام که ازش جدا شدم. قدرش رو میدونم و بهش پر و بال هم میدم... 
درک میکنم که این نگار برای خیلیها "زیادی" ئه! 
آدمها گناه دارند! همونطور که من گناه دارم!
درک میکنم.

اما فکر کنم این توانایی رو دارم که زندگیم رو هم مثل خوابهام کنم... آروم! در اوج دیوانگی... نگار، وقتی در اوج خودشه، زیباست... نگاری که خفه بشه، مرده! و من نگار زنده رو دوست‌تر دارم.
من به دنیا انرژی میدم، دنیا هم به دنیا انرژی میده.... باید دنبال همبازی جدید بگردم!

زندگی رقص واژگان است یکی به جرم تفاوت تنهاست یکی به جرم تنهایی متفاوت...

پینوشت: مینوشتم و بعضی آدمها جلوم رژه میرفتند... مریم، نرگس، شیده...
پینوشت دوم: 12 روز دیگه، یک نفر، یک آدم ارزشمند توی این دنیا، یک سال بزرگتر میشه... یه سال با تجربه‌تر... یک سال عاقلتر... یک سال دیوانه‌تر...

1 comment:

  1. آدمها دیوارهای بلند و غارهایی رو که واسه خودشون به سختی میسازن و توش قایم میشن رو دوست دارن! نمیخوان باور کنن که کسی میتونه فتحشون کنه و بیاد داخل... بخصوص اگه فقط تصور کنن که این داخل اومدن بدون دعوت و از سر تفریح بوده!!!

    ReplyDelete