Monday, January 14, 2013

رؤیا

میر زی... ریشه در خاک....
به گمونم... میخوام یه قایق بسازم... از طنابهای زندگیم...
و "بِجَهَم"! بیرون... بیرونتر!
حتی به قیمت سری بر باد...
*
یه سری از عکسهام رو یه مدت بود پیدا نمیکردم...
کلی گشتم و بالاخره چیزهای غریبی رو پیدا کردم...
دیدن عکس، دیدن ویدئو و دیدن "خاطره" کلی آدم رو میبره به دنیاهای عجیب و غریب...
خندیدم، لبخند زدم و بغض کردم و متعجب شدم... خوب بود. خیلی خوب بود...
*
یک خاطره پس خروارها خاک، اما تازه مثل بوی نان سنگک.
و یک عالمه دیگه... خوشحالم که هاردم هست. آدمها -و بدتر از همه خودم- خیلی کم حافظه‌اند.
برای فردا توی فتوبلاگم یه عکس گذاشتم... از باغ رضوان...
خیلی چیزهای دیگه میشد بذارم... که شاید روزی روزگاری بذارم... اما فقط این عکس من رو به کلی خاطره میکشوند...
*
هیجان فردا رو دارم... خونه ام رو جمع و جور کردم... دو تا دفتر و یه سری خرت و پرت سفارش دادم. مثل کلاس اولیها، هنوز بعد از این همه سال، اول مهر که میشه (گیرم مهر کجا بود تو این بلاد کفر) پر میشم از لبخند، تپش قلب و هیجان...
*
در راستای خفه شدن از حرف نزدن (!) شروع کردم پادکست ساختن! خوب داره پیش میره، اما به خودم قول دادم این ترم رو کمی تا قسمتی منظم شروع کنم. معنیش اینه که زود بخوابم! و الان 12:13 نصفه شبه! بقیه اکتشاف پادکستی رو میذارم واسه بعد....
شب خوش...
نگار...

No comments:

Post a Comment