Thursday, January 10, 2013

یک شانس مهم

از صفحه یک دوست:
با اینکه حدود بیست سالشه ولی هنوز هم گاهی اوقات صبحها با ترس و اضطراب از خواب بیدار میشه و ناخداگاه توی رختخوابش دست میکشه که ببینه مثل اون زمانها که پنج شش سال بیشتر نداشت جاش رو خیس کرده یا نه. 
از خودش خجالت می کشید . میدونست سیزده چهارده ساله که دیگه اون اتفاق نیفتاده اما هنوز هم از یادآوری خاطرات کتکهائی که از پدرش بخاطر این موضوع خورده بود بدنش بلرزه می افتاد. وقتی یادش می افتاد که مادرش برای این اتفاق ساده که ممکنه برای خیلی از بچه ها توی اون سن و شاید سنی بزرگتر از هفت سال رخ بده چقدر اون رو تحقیر و چند بار توی حمام حبسش کرده بود بغض گلوش رو می گرفت و اشک توی چشماش حلقه میزد. آروم و با احتیاط جوری که اطرافیانش متوجه نشن دست چپش رو بالا آورد و رسوند به بازوی دست راستش. تنها کاری که می تونست بکنه تا کسی متوجه اشکی که بی اختیار از چشمش غلطید و روی گونه اش روان شد این بود که سرش رو پائین بندازه و بغضش رو قورت بده. کاری که همیشه میکرد. هر وقت که پدرش می اومد توی حمام و اون رو بخاطر کاری که کرده بود با شلنگ دستشوئی تنبیه اش میکرد اون سرش رو مینداخت پائین بغضش رو فرو میداد و بی صدا اشک می ریخت. حتی اون روز که پدرش برخلاف تنبیه همیشگی بجای اینکه توی حمام با شلنگ بزنش، چنگ انداخت توی موهای دختر هفت ساله اش و اون رو کشون کشون برد توی آشپزخونه و قاشق غذاخوری رو که روی اجاق سرخ شده بود چسبوند روی بازوش، اونروز هم فقط سرش رو انداخت پائین و بغضش رو فرو خورد. اما دیگه نفهمید چطور شد . چون از شدت درد بیهوش شده بود. وقتی یادش میومد که اون تنبیه برای این بوده که عروسک خواهر بزرگترش رو با خودش برده بوده مدرسه، دردی هولناکتر از سوزش یه قاشق داغ روی بازو رو توی قلبش حس میکرد. دردی که سالهای سال عذابش میداد.
چند نفر از ما، به دلایل مختلف، با شدتهای مختلف... چنین اشک‌هایی رو تجربه کردیم... یا برای یکی دیگه ساختیم...؟ آگاهانه یا ناآگاهانه...
دلم میلرزه... میترسم...
این مقاله واشنگتن پست رو چند وقت پیش خوندم و تو ذهنم حک شده که "ایران" یکی از بدترین کشورهاییه که بچه میتونه توش به دنیا بیاد.
فکر میکنم واقعاً ایران به دنیا اومدن مسئله است یا ایرانی به دنیا اومدن؟
یادم میاد که مامان و بابا نمیذاشتن هرجایی برم و هرجایی بمونم. ترسی که تو چشمهاشون میدیم بابت تنها موندن من با حتی بعضی از افراد خانواده که 500 برابر سن من رو داشتن... ترس مامان تو چشمهاش وقتی بعضی چیزهارو واسش تعریف میکردم از حرفها و کارهای دیگران، وقتی خودم میفهمیدم یه جوریه، اما دیگه اونقدرها هم ترسناک نمیدونستمشون... عصبانیتی که از دست بابا داشتم که فکر میکردم همش میخواد من رو زیر ذره‌بین داشته باشه... به ندرت تنهام میذاشتن و چقدر هم حرص میخوردم از دستشون. هنوز خشمم از کلی کارهایی که نذاشتن بکنم یادمه! چرا من رو جدا میکردن؟!
همیشه باعث تعجب و خنده‌ام میشه که تا 18-19 سالگی ذهنم به خیلی چیزها نرسیده بود! یعنی اساساً تو ذهنم نبود که خیلی چیزهای "شخصی" وجود داره... یا بنیادیتر از اون، تفاوتهایی بین پسر و دختر وجود داره! تفاوتها و نیازهایی بیشتر از "چشم خوشگل"... یاد اولین "عاشق" شدنم میفتم و هزااااار بار به خودم میخندم و از دست خودم به حد کفر عصبانی میشم که آخه آدم اینقدر احمق؟!
الان میدونم چرا...
الان خیلی چیزهارو میدونم چرا...
و الان خوشحالم که من رو جدا میکردن... مراقبم بودن. با وسواس مراقبم بودن. فکر میکنم حتی اگه روزی مثل الان هم نمیرسید، که من نمیفهمیدم "چرا"... باز هم مامان و بابا، کار خیلی درستی کردن... حتی اگه به قیمت خندیدن بچه‌ها تو دبیرستان تموم میشد که همیشه مجبور بودم وایسم تا آژانس بیاد دنبالم که یهو لولو من رو نخوره و اونها با دخترک سوسول دم در خداحافظی میکردن و خودشون میرفتن خونه و منی میموندم که همیشه خیال میبافتم که شاید سر راه یه سینما هم برن! (چقدر حرص میخوردم) حتی اگه به قیمت "هیچی" ندونستنم تو دانشگاه تموم شه، وقتی تقریباً از همه همه دوره‌ای هام بزرگتر بودم... حتی اگه به قیمت اون دعواها و بحث کردنهای بی انتها بود واسه با دوستهام رستوران رفتن، سینما رفتن، سفر رفتن، خوابگاه رفتن، آرایشگاه رفتن تموم میشد... حتی وقتی به این قیمت تموم شد که من اول دوست پسر پیدا کردم و خیلی خیلی بعد خیلی چیزهارو فهمیدم! حتی... به قیمت "تمسخر"های زیادی که از سمت خودم و دوستهام تجربه کردم و همیشه باهام مونده و احتمالاً خواهد موند و یا حتی به قیمت خشمی که میتونستم همیشه از مامان و بابام داشته باشم، اگه تو برهه‌های زمانی مختلف نمیشستم و با خودم کلی کلی فکر نمیکردم...

فکر میکنم اگه روزی مسئولیت یه بچه رو داشته باشم، ورش میدارم و بر اساس این نقشه و شنیده‌ها و دیده‌هام میبرمش استرالیا! اگه امکانش رو نداشته باشم، اگه ایران بودم، یا حتی اگه آمریکا بودم، عین همون کارهارو میکنم... عین اونهارو! شاید با یه کم نرمخویی بیشتر... اما همون کارها رو! حتی اگه به قیمت خشم اون بچه از من منجر بشه... میدونم که کار درستیه! خشمش از من، می‌ارزه به خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگه‌ای که یه بچه کنار ایرانیهای دیگه (نمیگم ایران، میگم کنار ایرانیها) ممکنه تجربه کنه... و همیشه باهاش میمونن... وشاید هیچوقت نتونه از شرشون خلاص شه... کمترینش، خودش رو ببخشه...
وای که چقدر خوبه که من امروز توانایی این رو دارم که بشینم و خودم و دنیای دور و برم رو ببخشم! چون عملاً غیر از تمسخری که تجربه کردم و بیشترش رو هم غیر از خودم کسی یادش نمونده، چیزی نیست که بخوام ببخشم!!!

میگم ایرانیها، چون اینجا هم بچه ایرانی میبینم... بچه هندی میبینم... و منظورم از بچه، زیر 10-15 ساله... رفتار مامان باباهاشون رو باهاشون میبینم... خطر دوستهای ایرانی مامان باباها و و اون نگاه هایی که نباید ببینم رو به بچه ها میبینم... اتفاقهایی که بین بچه‌های ایرانی میفته رو میبینم....
فکر میکنم شاید هم خاله لیلا حق داره که اینقدر ایزوله میکنه خودش و خانواده‌اش رو از ایرانیها...

به هر حال. ممنونم از شانسی که توی زندگیم به واسطه مامان بابام آوردم!
و فکر میکنم و لرز برم میداره وقتی به کسایی فکر میکنم که شانس نیاوردن و نمیارن...
و فکر میکنم بخشیدن آسون نیست. ولی الزامیه.

بعد از تحریر نوشت:
و باز با خودم فکر میکنم، خب که چی؟ با دل لرزیدن و دل سوختن و دل دل کردن که چیزی نمیشه.... باید "کار"ی کرد...

3 comments:

  1. ترس همیشه عقب گرده...اما کی نمی ترسه؟
    این ترس گاهی از سر حفظ کردن و از دست ندادنه...گاهی از سر درد...گاهی از سر ضعف......گاهی حفظ شرایط موجود به هر قیمت....حاصل رو به جلو نیست تا زمانی که به این درک برسی که ریشه ترس از کجا بوده...شاید آن لحظه به آرامش برسیم و قضاوت برای واکنش ها را باز هم به تاخیر بیندازیم...چون ناشناخته ها هنوز به روز و روشنائی نرسیده اند...

    ReplyDelete
  2. یوما، خیـــــــــــــلی موافقم!

    موازی با بحثهای آرامش و بخشیدن، امروز این مطلب فخری محتشمی پور رو هم خوندم که خیلی برام جالب بود:
    http://norooznews.org/note/2013/01/4/2776

    ReplyDelete
  3. و این پست:
    نامه‌ای به ازاردهنده‌ام...
    http://noorjahanakbar.wordpress.com/2012/11/27/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%D9%87%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D9%85/

    ReplyDelete