Wednesday, May 9, 2012

I used to dream...

I dreamed a dream....
I dream a dream....

نمیخوام با بودنم دیگری رو آزار بدم. به صرف بودنم، به صرف نگار بودنم با شلختگی ها و بی‌برنامه ریزیها و بی‌توجهی‌هام... به صرف چیزی که خودم بی قید و رها بودن میخوانمش و دیگران بی‌مسئولیتی...
که صادق باشم، فکر میکنم دیگران درست میگن...
نمیخوام دیگری رو با بودنم آزار بدم و فکر میکنم که میدم. دیگرانی که دوستم دارند رو آزار میدم...

شاید هم نباید باهام حرف زد... حرفی که شنیده نشه، چه فایده داره گفتنش؟!....
- با خودت! می خوای حرف بزن و میخوای نزن...

خودم رو دوست ندارم.

و فکر نمیکنم توانایی زندگی کردن رؤیاهام رو داشته باشم...
کاش اینقدر دوست داشته نمیشدم! راحتتر میتونستم از خودم بگذرم...
*
امروز بعد از نخوابیدنها، در عین اینکه میدونستم چقدر کار مونده، عکس ادیت کردم و پرینت گرفتم و قاب کردم و الان به دیوار اتاقمه... شیرین بود این "وقت تلف کردن منطقی"... وقتی از خواب پاشدم و چشمم به تابلو افتاد... عمیقاً چسبید...
*
"I dreamed a dream in time gone by
When hopes were high and life worth living,
I dreamed that love would never die
I dreamed that God would be forgiving.

Then I was young and unafraid,
When dreams were made and used and wasted.
There was no ransom to be paid,
No song unsung, no wine untasted.

But the tigers come at night,
With their voices soft as thunder,
As they tear your hope apart
As they turn your dreams to shame"

احساس میکنم شور زندگیم پوچ ئه...
یه جورایی سرشار از حماقت و بلاهت...

خودم رو دوست ندارم.

***
نه... نه... ناتمام!
این کلمات، همین چند کلمه و دیگر هیچ... سیرابم نمیکنه...
باید بگم، از خودم، مغزم، تفاله روحم...
از اون نوشته های طولانی، که شیره ذهنم که نه، اما لااقل عرق ذهنم رو دربیاره و بکشه بیرون...

با موسیقی، با شعر، با فریاد... 12:10 شب...
و با معماری، عشق دیرین!

- Shit Happens!
- There is A difference between sh*# happening and living within sh*#, you know....

So paradoxical to live in shit and filled with... high-end of  feelings... peak of love symphony of ... of... nothing!

*
بیا و شاد بزی...
*
کنار رود دان، کنار رود پیدرا، کنار زاینده‌رود یا کنار همین کانال باریک آب شمپین بشینم و شک بریزم...
کنار رود... کنار آب.... 
کاش تهران بودم و روی کنال آب، خرید میکردم!... 
دختر تهرانی، زندگیش مقل شهرش تناقض داره... دختر تهرانی، روی آب، خرید میکرد... گوشواره میخرید...
تناقض هم نیست آخه... فقط بیربط ئه... مثل بیربط نوشت‌های من...

اوج میخواهم... اوج....

تمنای رفتن و یک شب کنار پارک نشستن... و نعره زدن... نعره سکوت شاید... دلم تنهایی اش را میخواهد عق بزند... 
تاحالا شده مست باشی و چیزی نباشه توی شکمت که بالا بیاری؟! دلم میخواد تنهایی ئی که دیگه تو شکمم نیست رو بالا بیارم...
*
فوتوشاپ... 
فوتوشاپ خوبه ها! خالق میشی... قاتل میشی... بی روح میشی و روح میدمی... 
میتونم بفهمم خدا چرا اینقدر خنثی است... وقتی فوتوشاپ کار میکنم، حسش میکنم... در عین حال، هیجانش رو هم درک میکنم از خلقت...
دم ادوبی گرم که خداشناسی من رو هم تقویت کرد... الان فقط مونده معاد...
خدام رو دوست دارم، حتی وقتی گاهی میبینم که مثل من، حوصله فوتوشاپ هم نداره... شاید مال اون هم کرک شده است...
*
پرده رو باز میکنم.
بیرون، بیرون این اتاق، زندگی هست. زندگی خوابه اما...
شهرکوچولوی ما چند روز بیشتر با جزیره اموات فاصله نداره... تابستون وقت داره که حسابی، بی حضور مزاحم هرجا که میخواد سرک بکشه...
سرک بکش! کی بخیله؟!...
*
اگه میشد با بلاگنویسی پول درآورد، اگه نگم که الان پولدار بودم، لااقل غم نون نداشتم!
- نه که الان داری!!!
- بی معرفت!
- هشت دلار هم که پول مالیات بهت برگشته... پولدار شدی! دیگه چی میخوای؟!
*
ساعت 3:27 و به نظر میرسه تازه فوتوشاپم درست شد! نظرم چیه؟!
-مساعد همراه با پوزخند!
-آره خب... ترم تموم شد و من  تازه از خواب پا شدم!!!!
*
انگشتهام لمس میره...
مچ دستهام درد میکنه...
کمردرد دارم...
پیر شدم!
-Jenny خندید...

خوابم نمیاد!
- دلت شاد باشه جوون!
*
حواست نیست....
حواست نیست: I used to dream!
حواست نیست و میمیری...
حواست نیست و میکشی...
حواست نیست و کمردرد دارم...
حواست نیست و کام میگیرم...
حواست نیست و من زندگی نمیکنم که بخوهم زنده باشم...

نیازمند توجهم. نیازمند خوانده شدنم. نیازمند اعترافی ام که میگوید میخواندم!
برای خودت فکر نکن! بلند بگو، حرف بزن، که زنده بمانم... به زور، اما بمانم...
*
چقدر از آدمهایی که زود قضاوت میکندد، کلاً آدمهای دیگه رو قضاوت میکنند، اصلاً این حق رو به خودشون میدن که قضاوت کنند، بدم میاد!
خودم سردرمدارشون...

شاید این آخرین یادداشت امشبه...
- شب؟ نور خورشید که افتاده تو چشمت، کورت کرده؟! یا نوازش آفتاب دم سحر، مستت؟....
- 7:17 صبحت مبارک...

No comments:

Post a Comment