Friday, May 18, 2012

موزیک ویدئو-نوشت

شهر من شمپین... شهر من لبخند...
سهر من یک شهر کوچیک با کارهای بزرگ...
شهر من بزرگ، زیر آسمون خاکستری...

"شهر من"... دارم یاد میگیرم که دیگه من نیستم برای انتخاب شهر من! شهر من خودش میاد! خودش برام تعریف میشه... و دیگه مهم نیست... مهم نیست اراده من برای اضافه کرد "من" به شهر...
دارم یاد میگیرم که دلخواه من محو میشه توی سرنوشت... که آرزوهای بزرگ، جون میبازند تو روزمرگیهای کوچیک...

شاید الان در بهترین حالت بتونم بگم "قاره" اروپا رو ترجیح میدم به "قاره" آمریکا... اما حتی اون هم دست من و دوستان من نیست، وقتی زندگی خودش بارش رو پهن میکنه رو شونه‌های آدم... شاید روزی زندگی بین کوچه فلان و خیابان بهمان دست خود آدم بود بیشتر... الان نیست! باید باور کنم نیست...
خاکستری... روز به روز رنگ قویتری میشه... تو زندگیِ محصولاتِ "زندگی" (life of the life's products)... که من باشم و تو...

تو این روزگار، کشف موسیقی، جون میده به آدم... به من... و به تو...
*

این اوج صدای من... فرصت پرواز میخواد... با تو.
*
نمیدونم... حکمت این داد زدن من چیه! خیلی بی‌انصافیه که بگم این ویژگی "طبیبیان"یه... مگه بهزاد طبیبیان نیست؟ مگه عمو محمود و عمه سودابه طبیبیان نیستن... اصلاً مگه داد زدن ارثیه؟! به فرض محال که باشه... مگه دلیل شد؟! آدم ارث بد رو هم میبره دکتر و درمان میکنه...
بدتر از این دلیل ظاهری، عصبی میشم از دلیلهای دیگه‌ای که تو ذهنم میان و میرند... "دلیل"... آدم دنبال دلیل میگرده که از بنیاد ماجرا، مسئله‌ای رو حل کنه... من انگار دنبال دلیل میگردم، تا کاری رو که میکنم، خودم و کارم رو، توجیح کنم...

من چه حقی دارم که چون کسی رو دوست دارم، چون کسی برام مهمه، سرش داد بزنم؟! اعتماد به نفسش رو ازش بگیرم؟ برای کسایی که دوستشون دارم، نگرانم، برای خودم بیشتر از بقیه... 
این اخلاق، این رفتار، بیشتر از هرچیزی، باعث تنهایی میشه... خودِ منِ نگار "طبیبیان" این رو خوب میدونم...
- حالا باز هی ادامه بده...
*
خیلی ابلهانه است اگه بگم «دلم برای توسکانی تنگ شده... برای آفتاب و صدای گاوها و بوی علف... »؟ دلم اخیراً برای جاهایی تنگه که جز اسم، چیزی ازشون نمیدونم... انگار که بهشتی ساخته باشم از اسم... از نام... از آوای یک کلمه...
فکر کنم من بیشتر دلم برای یک سری "حس" تنگ شده... همونطوری هم الان حس میکنم که مدتهاست تو لندن قرن 17 زندگی میکنم! هرچند یک ماهی هست که بعد از یه بارون طولانی و خیابونها و زندگی تو لباسهای خیس، آفتاب زده...

عصر تو فیسبوکم نوشتم «داشتم با کامپیوتر کار میکردم... یک لحظه انگار دنیام عوض شد... خیلی کمتر از یک لحظه. حس کردم الان از ماشین پیاده شدم، دارم عرض خیابون ولیعصر رو رد میشم که برم تو آرین جین، خرید... تازه از "باغ" اومده بودم... مامان هم بود. شدیداً زنده بود. خیلی زنده. حس نبود... زنده بود...»... و برای نگین نوشتم: « فکر نمیکنم دیگه بحث من، بحث احساسات زنده نسبت به خاکی که بهش میگم "وطن"، باشه... احساساتی که نزدیک سه سال ازشون میگذره، دیگه هرچی باشند، زنده نیستن! حسی که داشتم تو اون چند لحظه، نه دلتنگی بود و نه غم و نه شادی و نه دژاوو... فقط انگار یه لحظه تو زمان و مکان جابه‌جا شدم... برام خیلی خیلی عجیب بود...
در ضمن... تهران شدیداً خوش بگذره! حتماً خودت بهتر از من میدونی، اما سعی نکن خاطره های دیروز رو زندگی کنی! تهران امروز رو تجربه کن و حالش رو ببر!»

اعتقاد دارم به حرفی که زدم... اگه روزی روزگاری برگردم ایران، قول دادم به خودم که دنبال خاطراتم نگردم... فقط خلق کنم... چه خاطره و چه زیبایی و چه...
میخوام که برم ایران امروز رو ببینم...

و چقدر سخت بود نوشتن و اعتراف به اینکه خاطرات من دیگه "زنده" نیستند... نمی دونم دیگه چه چیزی رو "زنده" دارم... شاید یک لبخند... و چشمهایی که هنوز میدرخشند...
*
قدرت عشق رو با صدای بوچلی گوش نداده بودم...زیباست... هرچند انگار صدایی دارد که خفه شده تو این آهنگ... که آزاد نیست.. که شاید عَشَقۀ عشق کنترل و خفه کردتش... آزادی صدای سلین دیون رو نداره، اما صدای مردانه، برازنده این آهنگه... خدایی یه سری آهنگهارو مرد باید بخونه خو!!!
اون جاییش که شعر رو عوض کرده و میگه "Caues you're my lady and I'm your man".... دوووووست دارم!
من صدای این مرد رو دوست دارم... و کلماتش رو... و قامتش رو... و چشمهاش رو...
*
روزی روزگاری نگار موهای کلفت و سیاهی داشت... از شبق مشکی‌ترک! 
گذشت اون روزگار! موهام شدیداً نازک و شکننده شدن... رنگشون و بعضآ جنسشون من رو شدید یاد موهای مامان می‌اندازه اخیراً...
*
اگه آدم کار نکنه چی میشه؟! دارم اخیراً به این زیاد فکر میکنم، تو خودآگاه و ناخودآگاهم! بیخیال شدن تمام رؤیاها و جاه‌طلبی‌های زندگی چه مزه‌ای میده؟! که خانه دار بشم... 

"خانه"دار بشم! یه خونه مثل این:
فکر کنم به روحیاتم بخوره! تازه لازم نیست توش "آروم" باشم! حتی میتونم "وحشی" باشم... هر روز و هر لحظه...
دلم میخواد "خانه"دار باشم...
*
رقص در خیابانهای خالی، بی انتهای شمپینم آرزوست. ساعت دو نیمه شب...
با پیراهن مشکی دیشب، باد وزان لای ساق پاهایم، تق تق پاشنه های کشف روی آجرفرش خیابان... برقصم تا صبح، بخندی تا فرداها... با چشمهایت!

از رقص گفتم... یادم باشد آموزش دهم... آنچه را خود بلد نیستم... یادم باشد تکرار کنم، آنچه را در تمام عمر کرده‌ام: آموزش آنچه خود بلد نیستم! چه خلاقیت و معماری باشد و چه دیگرآزاری و چه رقص... چه باک!؟!

well... فوقش کوری عصاکش... زیبایی دگر!
میرقصم... میرقصانم... حتی اگر چشمهایم بسته باشد...
به هرحال، روزی، روزگاری... باید یاد بگیرم "زندگی را زندگی کنم"....

پینوشت اول: همچنان موی کوتاه به سلین خیلی میاد! بله!
پینوشت دوم: دیشب 12 تا امروز 11 خوابیدم، بعد 5 تا 8 خوابیدم، الان هم خوابم میاد! به نظرت که زیاد نیست، هست؟! (حالا من هی میگم در زمینه خواب عین شتر اقدام و ذخیره میکنم، بگو نه!)

***
بعد از تحریر نوشت:
در ساعت چهار صبح... من دلم چیپس میخواد، یک ساعته که گنجشک بیرون میخونه... و هوا تاریکه و چشمهای من خمار.. نامطمئن برای گذشتن از عرض کوچه به منظور... خرید چیپس!

No comments:

Post a Comment