Sunday, May 6, 2012

دماغم را بریدی...

دیروز معبد بهایی های آمریکا رو دیدم. شیکائوئه... از حجی و شیخیه‌ها و بابا، بخصوص بابا کلی یاد کردم... به باورهاشون، و بیشتر از اون به شیوه ارائه باورهاشون توی تنها معبد این قاره کلی غر زدم...
اما...
روز خوبی بود. از صبح تا شب...

توذهنم از دیروز میگیرده که وقتش بود آروم بگیرم.... آرامش بگیرم... با اخم و بی اخم... وقتش بود و هست...
و من همان نگار ناآرام... زندگیم آرام گرفته...

موسیقی... موسیقی... طراحی رقص... رقص و شعر و آینه... زمزمه... فریاد...

تن من زیر خاکستر...

و من... بانوی خیال... و من رقاص محشر... محشر کبری...
نه چپ و نه سرخ... فریاد رو دوست دارم...

و لبخندی به یاد موسیقی و رقص Mamushka که به لطف علاقه عمو امیرم به فیلم Addams Family، تو ذهنم مونده....
یا بگیر به شادابی تانگویی مازوخیسموار....

No comments:

Post a Comment