Saturday, May 19, 2012

بعضی آدمها...

بعضی آدمها....

یه موجودی وجود داره، یه پارچه آقا! دکترای مملکت، خوش بر و رو، قد و قامت سرو رو جیبش گذاشته، هنر از هر انگشتش میباره... فقط... مشکل بزرگی نیست ها، یه "فقط" کوچولو ئه! واسش اینجریه که کلاً چه نگار و چه سکس آبجکت!!!!!! شرمنده عفت کلام! خیلی شرمنده اما آخه عین سگ عصبانی می کنند آدم رو... کله سحر (هفت صبح)... چشم باز میکنی، میری تو فیسبوک، میبینی این آقای گل و بلبل، که سالی یه بار ازت خبر نمیگیره، باز تا شنیده که داری میری دور و برش... (واسه تزم باید برم سمت لس‌آنجلس، میخوام تنظیم کنم سر فارغ‌آلتحصیلی تارا برم) یهو بهت باز علاقه‌مند شده... اون هم نه هر علاقه‌آی که... ادبیات دلبریش... و تقریباً دستور داده‌اند که زمانم رو تنظیم کنم لان موقع که براشون راحتتره اونجا باشم!!!! من که برنامه و پلان خودم ندارم که! منتظر وقت ملاقات از ایشونم فقط!!!!!
اه! مرده‌شورش رو ببرند! خدایا من چرا از این لس‌آنجلس متنفرم؟ 

چرا؟! من که همیشه سعی میکنم خیلی خیلی عادی همه جا ظاهر بشم... حداقل خیلی عادی در مقیاس خودم...
خیلی زور داره که دختر باشی و آرزویی داشته باشی تو این مایه‌ها که کاش قیافه ‌ای نداشتم... یا بترسم از خوشپوشی، چون این آدمها رو اعصابند... چر آدم نباید بعضی نعمتهارو بخواد؟! از ترس همنوع، زیبایی و این شور و هیجان رو نخواد؟!
این رفیقمون آخه فقط یه نمونه است... واسه من اوجش شده و من حساس تر... اما کی میدونه که پر نیست اون مملکت و دیگر ممالک از این برادران ارزشمدار، سرشار از عقده... سرشار... سرشار....
بابا مرد حسابی... من آدمم! این مخ لعنتی هم کار میکنه، تمام "زن" بودنم تو جسمم خلاصه نشده... مطمئنم که نشده... چرا اصرار دارند بعضی ها...!؟! خیلی بده! به خدا درده! هنوز با همه تلاشی که برای "نرمال" نگه داشتن خودم کردم،گاهی پیش اومده که وقتی یکی از دوستان غیرمنتظره میاد و میخواد بغلم کنه، بدن من واکنش نشون میده... منقبض و مورمور میشه.... اون بنده خدا هم میترسه که چی شد! مگه چیکار کردم که ترسوندمش؟! 
که هنوز یه کم که فضا شلوغ میشه، تو صف باشی یا هرچی، یهو شلوغی های تهران و کیش واست زنده میشه... نگاه ها و لمسهای بیجا.... انگار دنبال شکار میگردند...
که هنوز نسبت به بعضی اعضای فامیل، با ترس نگاه میکنی... با ترس به یاد میاری... که مسن یا جوون، چه 9 ساله بودی و چه 18 ساله، باید "بالغ" میبودی که مراقب باشی... مراقب خودت باشی...
تازه خیلی هم اعتقاد دارم که من از بهترینهام... اعتقاد دارم که تأثیر مستقیم مامان بابام و فرصتهاییه که تو دوران بلوغ در اختیارمون گذشتن (بحث طولانیه)... اما این فوبیای "ترس از موجود مذکر" رو کم ندیدم که... این ترس که موجودات مذکر فقط یه جور زنهارو میبینند اون هم، همون که گفتم، سکس آبجکت! فکر نکنم برای واژه "زن"، در ذهن این جماعت کلمه دیگه‌ای تعریف شده باشه..... پوووووف... چیزها شنیده‌ام و دیدم.... اینقدر بگم که تو سختتر میتونی دختری از ایران پیدا کنی که بتونه خیلی ساده و راحت و "نرمال" با پسر ارتباط برقرار کنه... بی ترس... بی فوبیا... بی این نگرانی دائم که من همیشه باید "مراقب" باشم... و چقدر چقدر چقدر اسباب مشکلات روحی شده واسه جامعه نسوان سرزمین من...
میدونم  تک تک دختران ایران چنین بلاهایی سرشون اومده.. بلاهایی که یه ترس همره با انزجار از "مرد" واسشون ساخته! منی که شوت بودم و بوق، با اون مدل لباس پوشیدن گل و گشاد، با اون ریش و پشم و سبیلهای شاه عباسی رو صورتم، از لطف این برادران ارزشی در امان نبودم...چه برسه به بقیه... یک بار استاد مرسده اینها، تو کلاس ویرجینیا ازشون پرسیده بود چند نفرتون تاحالا assault رو تجربه کردین؟ هم ارزش با rape نیست خوب... یعنی به فیزیک ماجرا نمیرسه.... فقط این حس تجاوز... حس ناامنی... از اون کلاس 100 نفری، در این بلاد کفر، غیر از یک نفر، تمام دخترها، تماااام دخترها دستشون بالا بوده! اون یه نفر رو هم من میشناسم! مرسده هم میشناسه! بنده خدا به طرز بیمارگونه‌ای سرشاااار از ترس... سرشار از فوبیاست!... اینجا که آمریکا ئه و خداییش من نگار خیلی خیلی حس امنتری دارم، اینجوریه، ببین ایران من چه جوریه...
چرا موجودات مذکر، بدون اون نگاه های لعنتی، به اندام زنانه، کارشون نمیگذره؟! هرجای دنیا که باشن؟! ایرانیهاش بی‌تعارف بیشتر...؟!
یادمه یه بار از دست موجودی (از نوع مؤنث) عصبانی بودم در حد بنز! سر نمره و اینهای دانشگاه! تمام نمره های کلاسیش سر اون درس خاص، ناقص بود و از هرکی کمتر نبود، از تارا که کمتر بود... یه کاره، بی هیچ توضیحی نمره آخر ترمش شد 20!!!!! تنها بیست کلاس! فرشید که عصبانیت من رو دید و میخواست آرومم کنه، خیلی آروم و خونسرد اولین سؤالهاش این بود: -"خوشگله؟" -"آره، چطور؟" و دلم فشرد که میدونستم راه رو چه سریع رفت... و بعد "خب مطمئنی خدمات اضافه نداده؟".... دلم گرفته بود! میخواستم عررر بزنم... از این حقایق بود که آدم میخواست عق بزنه... خدمات اضافه تو مملکت ما لااقل اصلاً کار فیزیکی نیست که... فقط زن باشی... و کمی "مهربان تر"... و بعد ملتی انگشت به دهان که چه دختر خوبی داریم، زیبا و درسخوان!!! و ملتی انگشت به دهانتر، که چرا نگار که دوستهاش خرخون صداش میکردند، نمره هاش رو 15 میگرده! شخص من، باز با همون قیافه پاچه بز دو سه باز تو همون علم و صنعت مورد لطف و تقاضای اساتید قرار گرفتم... دیگه بخون تا ته ماجرا... تو اون درس خاص، من شدم 14 و تو درسی که 60-70 درصد نمره رو پروژه گروهی تعریف میکرد، همگروهی هام شدند 19.... نمیگم که هرکسی نمره خوب گرفت، خدمات اضافه داد، نــــــــــه به خدا... اما تمام نگاه آدم، پر میشه از شک دیگه.... خیلی خیلی خیلی سخته که همچنان فارغ‌التحصیل شی با این نمونه ها، و یا "مهربون" نشده باشی و یا همچنان بی عقده به آدمها نگاه کنی...
هه! زنانگی تو اون مملکت و این مملکت نمره ها بالا و پایین کرده که مپرس...

این دخترکانی که اینجا میبینم، سرشار از مشکلات عاطفی و روحی... دلم میسوزه... به خدا دلم میسوزه...

اه! دلم میسوزه... از این موضوع صحبت متنفرم! و دلم پررررررررررررره!

و البته که همچنان از لس‌آنجلس متنفرم! (و مار دم در خونه آدم سبز میشه! چرا موضوع تز من باید عدل بیفته اونجا خووو... (دست من نیست، مطالعات آماری من رو کشیده اونجا)

3 comments:

  1. داستان جالبيه...
    سرشار از تناقض درونی...

    پست خوبی بود،
    می خواستم چند ساعت پيش اين رو رو والت تو فيسبوک بنويسم، از صبح تا حالا تو ذهنم می چرخه...

    باران بر خاک پاکت زرینه ی تاکت
    جان می بخشد
    باران ، گل خنده زند شاد
    جان می شود آزاد
    ای وطنم
    گل همیشه بهارم
    بجز غم تو چه دارم
    باران تو ببار
    مگر مگر تو بشویی سیاهی از همه جا را
    باران تو ببار
    جاودان به نسیم سحر سوگند
    شادمان به تو پیوسته هستم
    تا تو شوی آباد ای ایران
    تو بخندی شاد ای ایران
    چو نسیم سحر گه آزاد ای ایران

    ReplyDelete
  2. pfffffffffffffffffffffff
    ما هم ازین استادا داشتیمو داریمو خواهیم داشت
    دخترا هم از شنیدن لاس هاشون نا آگاهانه یا آگاهانه استقبال می کنن!!

    ReplyDelete
  3. یه لیوان آب سرد...خیلی خوبه!

    ReplyDelete