Thursday, May 3, 2012

باهوش

اینهارو دیروز نوشتم، قبل نهار:

همونقدر که مطمئنم از جامعه شناسی، انسان‌شناسی و روانشناسی خوشم میاد، مطمئن نیستم که از آدم باهوش خوشم میاد!!! دوست دارم فرض کنم آدم باهوشی‌ام. -حتی اگه هوش یک ارزش مردانه باشه برای قضاوت آدمها، در مقابل داشتن احساس که یک ارزش زنانه تلقی میشه! (بماند که چقدر مخالفم یا موافق با این گزاره)- منظورم،هوش اجتماعی ئه. آدمهای باهوش یادم می‌اندازند که هوش متوسطی دارم. و آزارم میده. جدی آزارم میده! درگیر میشم با خودم... و خیلی بیشتر میرم تو فکر... چون نگار طبیبیان نیاز داره به خودش ثابت کنه که چیزی هست که توش خوبه. و هوش اجتماعی‌اش یکی از همون زمینه هاست که میتونه توش مانور بده... لااقل در چندین سال گذشته داده. با فروتنی همراه با دروغگویی، خودش رو تو چشم ملت کرده...
شاید هم همین بوده که میخواستم از زندگی... هان؟!
به هرحال تکلیفم رو با آدم باهوشی که گاهی من رو از خودم بهتر میخونه، نمی دونم!
اما صادق باشم با خودم، همون "آگاهی" و "دونستن" که تو پست قبلی ازش حرف زدم، بیشتر دونستن از بقیه یا حداقل اطرافیانم، عملاً تنبلم کرده بود. ذهنی تنبلم کرده بود. و شاکی شده بودم از خودم... الان برگشته ام یا لااقل دارم برمیگردم به دورانی که حس میکنم زمانهایی پیش میاد که ذهنم مثل آذرخش کار میکنه... نمیتونم هیچ جوره دیگه اون لحظات رو توصیف کنم غیر از "مثل آذرخش کار میکنه"... سریع، تند، روشن، برق‌آسا و خیلی خیلی روشن... این حس، بهم رضایت از خودی میده که اون شکایت از فرد باهوش رو میپوشونه واسم... به نوعی، انگیزه‌ام زیاد شده... خوبه دیگه...

فکر کنم میتونم درمجموع بگم که از زندگی راضیم.

*

الان آکشیتا نوشت واسم: آکشیتا به پلالوما (در زبان تایلندی یعنی دلفین. و چقدر هماهنگه با روح این دختر مهربون) گفته نگار خل‌وچل (crazy) ئه. پلالوما تصحیحش کرده که نه، نگار وحشی (WILD) ئه. درست میگه... نگار همیشه میخواسته یک کولی وحشی دوره‌گرد باشه... با لبخندی به پهنای گلهای وحشی سبزه‌زارها... به شادابی رطوبت قطره های چمن... به آزادی پرهای قاصدک که  تو باد مواجند... بی هدف... رها...
و فکر میکنم، نسل انسانهای وحشی، منقرض شده... تو این دنیا به وحشی ها "کار" نمیدن... و من نگرانم... که نکنه روزی بیاد که مجبور شم بین "نگار بودن" و "زندگی" انتخاب کنم...
این دنیا، بی من یا با من، به "نگار" به "دیوانه"، به "روح سرگردان" نیاز داره... بدجوری هم نیاز داره...

*

یه موسیقی تو ذهنمه. هیچی ازش نمیدونم. همش منتظرم [رادیو] کافه تهرانزیت بذارتش تا کپی اش کنم...

*

معیارها و ارزشهای یک جامعه مردانه چیه؟ هوش؟ و نه احساس؟ و اینکه آدم خودش این گزاره‌هارو درست بدونه یا غلط، خودش به تنهایی یک ارزش‌گذاری نیست؟ 
"من ارزشهای بالایی رو در جامعه مردانه تو خودم میبینم"... من زیاد فکر میکنم... احمقانه به نظم میاد این جمله! میتونم بفهمم ریشه این کلمات از کجا میاد...
--------------------------------------------
حرفهام ناتموم موند و رفتم سمینار کن اسمیت و مراسم جایزه دانشکده و شام و...
دیشب، بعد از شام، دیگه مطمئن نبودم که با خیلی از حرفهای خودم موافق بودم... هنوز هم فکر نمی کنم... نمیدونم....

--------------------------------------------
و حرفهای الان:

یکی از روزهای زیبای من تو علم و صنعت، روزی بود که پریسا و باوقار اومدن و بهم گفتن چرا عضو انجمن علمی نیستم. جمله بیشتر دستوری-تعجبی-خبری بود: چرا نیستم؟! که یعنی خیلی بدیهیه که باید باشم. و بخصوص که عضو دفتر فرهنگی هم بودم...
امروز لبخند زدم وقتی Anna Hochhalter، من رو کاندید کرد برای مسئول روابط عمومی ای‌اس‌ال‌ای. (Social Chair of ASLA)... لبخند....
نگار، دخترک ایرانی، با زبان داغونش، قراره بشه مسئول روابط عمومی واحد دانشجوی ای‌اس‌ال‌ای... دوست دارم... نمیدونم... انرژی دارم... باز... دوباره... لبخند دارم...

برم شام...

No comments:

Post a Comment