Tuesday, May 15, 2012

The hunger is feeding me

بعد از مدتها شاید، یه موج شدید یأس فلسفی حمله کرده.
دیشب افتضاح خوابیدم... نه که عمیق نباشه یا چی، اتفاقاً عمیق بود و همه چی! اما با بغض پا شدم و حضور آکشیتا هم هیچ کمکی نمیکنه. یه فشار "درد" بزرگه که انگار قرار نیست رفع شه... رفع نمیشه...
احساس میکنم  خودم و زندگیم و لبخندهام مصنوعیه. احساس میکنم دارم به زمین و زمان دروغ میگم... احساس میکنم نیستم اون چیزی که نشون میدم. نیستم اون چیزی که باید باشم... یک آدم متظاهر خودرأی... جاه‌طب ابله...

کاش حضور آکشیتا و خنده های زیاد، بدون عمق و حتی جفتمون از دیشب تا حالا کمک میکرد... کاش...

خودم رو دوست ندارم. و این یک مسئله جدیه!

*
یأس فلسفیه دیگه. میآد و میگذره... اما دااااغون میکنه ها..... داغون که... فرسوده میکنه...
*
این روزهام رو، این جور روزهام رو دوست ندارم. خودم که هیچ، دیگرانی رو آزار میدم که واقعاً نمیخوام... نمیخوام... گفتم هزار بار: از آزار دیگرانی که دوستشون دارم متنفرم... اما کنترل این فشاری فروخورده، بدترم میکنه... 
نگار باا یا پایین بره، دوست داشته باشه یا نه، باید لااقل به خودش اعتراف کنه که این بعد  افسرده وجودش، این بعد ناکام هم وجود داره... بهش بها نده، آزادش نذاره... طوفان راه می‌اندازه....

باید تنها باشم. کمی تنهایی برای گریه کردن و خودم رو بیرون ریختن و... شاید خلاص!

اشک...
کاش راه حل بود.

**

اضافه شد: 


از کارهای ناتمام متنفرم! و خودم سرشام از ناتمامی... ناتمامی...

دلم زخمه خاک میخواد... راه رفتن و حس کردن خاک داغ کویر... رفتن و ترکهای زمین دیدن و کوه‌های دور دست... قله‌های دست نیافتنی... باور حضور "دست‌نیافتنی"...
دلم نسیم میخواد لای لباس توری... تنهایی کویر... کویر... تنهایی... تنهایی خودم با جسم خودم... با خاک... با آفتاب... تن داغ...

موهای قرمز وحشی، جمع شده تمثال یک گوجه بالای ابرو... اخم عاشقانه... آ زادی یک انتخاب...
دلم دویدن در کویر میخواد... که چشمه ها بجوشند از سر تماس سرانگشت پاهای زمخت من و خاک پاک کویر...
کویر...
لیزای تنها... فریاد میخواد... که کمتر متنفر باشه از خودش...
کمی کمتر... کمی...

جهان بیهمتا... آسمان آبی... روز عادی... نگار... نگار... نگار...
شاید اینقدر تکرا، بدتر باشه... اما خودم رو دوست ندارم.

تقصیر خودمه. "گناه" خودمه... کوتاهی های خودمه...

*

بیدار شو مرد! من رو بکش بیرون از این حال لعنتی خودم... آفتاب زده! نمیبینی؟!
- دوستت دارم!

*
به گمونم دلم یا "تهوع" سارتر رو میخواد، یا خوندن رمانی از ساد، و یا برگشتن به فروید...

No comments:

Post a Comment