Monday, June 20, 2011

خفگی

حرفم تو این مایه هاس انگار.... این پست نیلوفر....

"واژه گمشده
سکوتم از رضایت نیست! دلم اهل شکایت نیست...ـ
این جمله پرتم میکنه به روزای مشهد...به روزای دانشجویی...به میم و خیلی از بچه های دیگه...به روزای بد و خوب...به همه قصه هایی که پشت سر گذاشتیم...و به قصه هایی که با خودمون تا امروز کشوندیم و ادامه دادیم....ـ

هرکدوممون یه گوشه دنیا٬ هر کدوم یه جور زندگی٬ ولی هیچ کدوم راضی نیستیم...ـ
هر کدوم از ماها٬ یه طوری گیجیم...یه جوری راه رو گم کردیم یا وسط راه موندیم...نمی دونم ارزوهامون خیلی بزرگ بود یا ماها خیلی کوچیک؟!...همه‌مون خسته ایم...خسته ایم بس‌که پی گمشده‌هامون دویدیم...بس‌که نرسیدیم..حالا یکی دنبال کار میگرده٬ اون یکی دنبال همراه...یکی پی ادامه تحصیل٬ یکی دنبال ازادی...هرچی...خسته ایم از نرسیدن
واژه گمشده‌مون "رضایت" هست...ماها هیچ کدوم راضی نیستیم... نمیدونم ارزوهامون بزرگ بوده یا خودمون خیلی کوچیک؟ پرتوقع بودیم یا زندگی رو اشتباه گرفتیم؟....ـ

من این روزها خسته ام...هی با میم حرف میزنم...اون هم خسته است...هردومون ناراضی هستیم...گیجیم...گنگیم...نمیدونیم کجاییم و چی کار داریم میکنیم...ظاهرا همه چیز خوبه...ولی ته ته دلمون راضی نیست
وقتی راضی نباشی از خودت و زندگیت٬ ارامش هم نداری...عین مرغ سرکنده می مونه ادم...بی قراره..اروم نداره...مضطربه! گمشده داره...ـ

من این روزا مرغ سرکنده‌م...گمشده‌م رو پیدا نمیکنم...گمشده‌م رو نمیشناسم که پیدا کنم...ارزوهام توی بی قراری هام
گم شدن...یا من توی بی قراری هام شاید...ـ"

می دونی؟ بعد چند روز تازه تنها شدم. خونه تارام و چقدر عمیق تر از همیشه داغون!!! اینقدر صدا و حرف تو گوشها و ذهنم موج می زنه که فقط دلم می خواد برم "خونه"... "خونه"... دلم می خواد مامان یا بابا یا بهزاد رو بغل کنم و فقط زار بزنم... زار بزنم بی یه کلمه حرف... نه می خوام دیگه چیزی بشنوم، نه بگم... فقط زار بزنم....
کاَش می شد دنیارو mute کرد... ذهن رو خفه کرد...  
یه بار کاوه بهم گفت منم مثل صندلی می مونم. کاش بودم لااقل... کاش می تونستم باشم...
کاش "باهوش" نباشم که نمی خوام که باشم... 
می خوام بخوابم گریه می کنم... پا می شم، گریه می کنم... خودم رو از خودم مخفی می کنم... خودم رو، خفه می کنم... کسی نبینه، کسی نفهمه، مبادا کسی ناراحت شه... و این مخفی بودنم بدتر ناراحت کننده است... از خودم بدم می آد.... نمی خوام خودم رو... نمی خوام....

از چرت و پرت گفتن خسته ام... از این که حرفهایی بزنم که بهشون اعتقاد ندارم... حرفهایی بزنم که نشون ندم به چی فکر می کنم... من مریضم واقعاً!!!!! خیلی بده دروغگوی خوبی باشی! که خودت رو آنچنان پشت دیوارهای خودت قایم کنی... که مبادا کسی ببینتت! که درونت رو ببینه... می گندی از درون. عق می زنی و می ریزی رو خودت... کثافت می زنی به زندگیت... چون می ترسی... از دیده شدن می ترسی....

بدترین نوع ترس همینه... ترس از دیده شدن... ترس از دیده شدنن که برای این که اتفاق نیفته، با تمام وجود بری تو چشم همه!!! که اونقدر زیاد و پرسروصدا خودت رو بیان کنی که چشم و گوش و ذهن دوروبری هات بره اونجا که می خوای... که کورشون کنی از زهیر....
متنفرم از خودم.
ترس از خودِ ترسوم.........

امشب برمی گردم... روزی روزگاری، باید از نو شروع کنم. از صفر. امیدوارم این صفر زود برسه...

پینوشت یک: برای این که "دیگر شناس" خوبی باشی، باید آینه خوبی از خودشناسی ات باشی... من آدم بی اعتماد به نفس و حسودی ام...
پینوشت دو: سفر غریبی دارم که خوشحالم امشب تموم می شه... یکی از لذت بخش ترین و عذاب آورترین ها... فقط می دونم از لس آنجلس متنفرم... فضای تهران جلس خفه ام می کنه...

پینوشت بعد از تحریر: من واقعاً میزان نوشتنم، با میزان حال خرابم، رابطه مستقیم داره.... بازم به کلمات که همراهمند...
پینوشت بعد از تحریر دو و اعتراف: "باهوش بودن"، "هم صحبت خوب بودن"، "مهربون بودن"، "عاشق خوب بودن"، "معشوق خوب بودن"، "با انرژی بودن"، "experimental بودن"، "مشاور خوب بودن"، "شاد بودن"... توی این مملکت ازم انرژی زیادی می گیره... خیلی زیاد... به زوال می کشونتم... نمی خوامشون...

4 comments:

  1. پرت شدیم وسط یه گردبادی که اگرم بخوایم نمی تونیم کنار وایستیم و ماجرا رو نگاه کنیم.
    از دید یه عالمه آدم تو ایران و ینگه دنیا به خیلی چیزا رسیدم، ولی من هم گمشده دارم. این قدر زیاد که توی دلم خالی میشه وقتی بهش فکر می کنم. کاش این گردباد لعنتی رو نمی ساختیم. کاش این که من دلم می خواد برگردم ایران این همه بار حماقت بهم تحمیل نمی کرد. نگارم چیزی رو که میگی خیلی زیاد درک میکنم و بیماری مزمن نشخوارش این فکرا حتی لحظه ای راحتمون نمی ذاره.

    ReplyDelete
  2. اگه بارون به شیشه مشت می کوبه
    بیا اینجا بشین کنار این کرسی
    خدا با دست من دستاتو میگیره
    تو از چشم خدا حالم رو میپرسی
    نه اینکه بی خیال مزرعه باشم
    دیگه از باد پاییزی نمیترسم
    نگو این آسیاب از پایه ویرون شد
    خدا با ماست من از چیزی نمیترسم
    ...
    من این روزا یه حال دیگه ائی دارم...

    ReplyDelete
  3. این ها همه از عشق زیادیه...
    (:
    بخند دیگه...

    ReplyDelete
  4. نگارک... همون که يوما می گه...:)

    ReplyDelete