Sunday, June 5, 2011

دختر بابایی

گاهی برام جالبه... تنها "اتفاق" زمستونی خونه منم. لوس خونه. بهزاد، بابا، مامان... خرداد و تیر! حتی سالگرد ازدواج مامان بابا، حتی تمام پسرهایی که تاحالا باهاشون رابط جدی برقرار کردم...شهریور، تیر، مرداد... خنده داره گاهی... واقعاً فکر کنم یه "اتفاق" بودم و هستم... حداقل تو زندگی خیلی ها! بیشتر از همه، خودم!

بابایی. تولدت مبارک! دوستت دارم. قدر همه همه همه زندگیم. قدر همه همه همه زندگیمون.
کاش زودتر بیای.

پینوشت اول: بابا سالگرد ازدواجتون یادت نره ها!!! احتمالاً مامان موهاش رو هم رنگ کرده تا اون موقع! خلاصه یه دقتی بکن D:
پینوشت دوم:
Good Will Hunting (1997)....
makes me hates myself. makes me feel like a big "I don't know"!

I don 't know what I want, and I know what I want!
I don't know what's wrong with me, and I know what's wrong with me...
I don't wanna talk... and... goddamn it! I wanna yell!

see what am I sayin'?
I am good in sth... goddamn it.. I don't want this gift... 
"It's not your fault" girl... hear me? It's not your fault...
I don't want to be special cuz I am! yet I don't have any other choice and... that's it! 
though,... am hanging around, wastin' myself! ...hate it! hate myself...!
... and
... yet, the life is good! 

I will chose the way that it should be... the way of happiness! ...for all,... you know?

پینوشت سوم: دوست دارم خودم رو لوس کنم! و اون موقع جدی جدی باید نازم رو بکشی... بی تعارف!

1 comment:

  1. I don 't know what I want, and I know what I want!

    ReplyDelete