Tuesday, June 21, 2011

پایان شب سیه، یه چی می شه بالاخره....

تاریکی بی پایان نیست...

این که دو کلمه نوشتن برای مامان اینقدر آرومترم می کنه، یعنی حتماً زیر آسمون آبی باز هم این اتفاق می تونه بیفته... یعنی حتماً کسایی هستن که "حرف زدن" رو می فهمن... اخلاق رو می فهمن... ارتباط متقابل رو می فهمن...

احتمالاً روزی می رسه که من اینقدر احساساتی خرکی نباشم... احساساتی که زیر ماسک سنگی قایم کرده باشم...
احتمالاً روزی روزگاری ابراهیمی پیدا می شه که سنگ های روی صورتم رو بشکونه... که به عقل سرخ من یرسه...

مامان، بابا، بهزاد، نینا، آقا فرداد دوستتون دارم...

No comments:

Post a Comment