Wednesday, June 22, 2011

اِل اِی فهمی

حالا که دورتر شده ام، آروم آروم می فهمم که مشکلم با لس آنجلس بود.... لس آنجلس/تهرانجلس رو دوست داشتن، فرهنگ می خواد که من ندارم!!!!!

تو لس آنجلس، هرچند که اینجور نیست و هممون می فهمیم این رو، اما شهر رو که نگاه می کنی، انگار همه تو پیک نیک دائم زندگی می کنن... انگار الکی خوش بودن جزئی از پوسته شهره... واسه من که زندگی رو دوست دارم جدی بگیرم، حداقل توی پوسته و شادابی ام برعکس عمق داره، این تضاد آشکار ویرانگر بود و هست...

واسه من اون مغازه کتابفروشی ایرانی یه گنجینه بود... عشق کردم که دیدمش... و حس کردم چه تنهاست...

تو لس آنجلس کلاه آدمها و دماغشون بزرگتر از خودشونه! همه چی pop ئه...  همه چی فانتزیه... همه چی بزرگه... همه چی رو می شه جمع بست... همه رو می شه جمع بست... آدم بودن رو می شه خلاصه کرد... ماشینها و آدمها تعدادشون برابره... اینها هیچکدوم بد نیست... یعنی می تونه بد نباشه... چیزیه که من دیدم، اون هم تو یه مدت خیلی خیلی کوتاه... من لس آنجلس زندگی نکردم. هرچند نمی خواهم هم که بکنم...

جالبه لس آنجلسی که از بیرون شناخته شده، با لس آنجلسی که توش زندگی هست فرق داره... به سارا می گفتم، ماها تو کمدی هامون و تو تیکه هامون دخترهای لس آنجلسی رو تصویر می کنیم که همیشه لباس شناشون رو زیر لباسهاشون پوشیده اند، دامن کوتاه دارن و با  پنجاه تا ساک خرید، تو خیابونها ول می چرخن و آرامش رو زندگی می کنن... لس آنجلسی که من دیدم، کسی تو خیابونهاش ول نمی چرخه. آدمها با ماشینهاشون می چرخن... خوبه، اما من آدم هارو با پاهاشون ترجیح می دم جای چرخهاشون... دختر های لس آنجلس دامن می پوشن، اما همیشه لگینگز هم دارن... من سه تا شلوارک کوتاه (شورت) با خودم بردم و شوخی می کنی.... یکیش رو به زور پوشیدم و چقدر لرزیدم... هوا هیچ وقت گرم نیست... سرده! گرمای کلافه کننده تابستونهای شرق برام گنجی شدن که الان قدرشون خوب می دونم... دوست دارم فصلی که بتونم سه تا شالگردن رو هم بندازم و یه فصل دیگه شلوارک و تاپ داشته باشم و همین! بدون ترس از جا گذاشتن ژاکت یا چترم... تو تهرانجلس تو می دوتی تا یه سال تموم هم زندگی کنی بی اینکه لازم شه یه کلوم انگلیسی صحبت کنی... خیلی ها می گن خوبه، اما من دوستش ندارم... تو لس آنجلس، مثل اصفهان که دیدن جاهای دیدنی اش برای توریست هاست و نه خود اصفهانی ها، لب آب رفتن و شنا کردن برای مسافرهاست... همونطور که من تعجب کردم که سپیده دختر عمه ام حتی نمی دونست مدرسه چهارباغی وجود داره، من تعجب نمی کردم وقتی می شنیدم ماه هاست که بچه های ال ای لب آب نرفتن... و آرامش... فکرش رو نکن... من آرامش، بخصوص آرامش اعصاب رو تو لس آنجلس ندیدم...

خلاصه که آواز دهل شنیدن، حتی گاهی برای من از دور شنیدنش هم خوش نیست! یه جورایی شبیه حسی که نسبت به این ویدئو دارم:


این جمله برام سنگین بود: تو لس آنجلس همه توی open relationship به سر می برن، مگه این که خلافش ثابت شه... حداقل توی شرق آمریکایی که من می شناسم، این طور نیست و می پسندم که اینطور نباشه. این آزادی، از دید من، ارزونی شهر فرشته ها باد...

می دونی؟ این یه حقیقته که اگه کسی تو یه شهر باشه که دلت براش بتپه، چهره شهر هم برات تغییر می کنه...

پینوشت: هیچکدوم اینها معنیش این نیست که به من خوش نگذشت... من تارا و دقتش تو ریزکاری هارو دوست دارم. تمام انرژی و مایه ای که از خودش می ذاره تا به بهترینی که می تونه، دست پیدا کنه رو دوست دارم. تو این چند روز سیر رقصیدم و نوشیدم... خود درونم رو ریختم بیرون، آدمهای جدید دیدم و نظرهای جدید... رقص رقص رقص... شب های مهتابی... لرز... ماشین روباز و باد لای موها و باز هم رقص رقص رقص.. از حق نمی گذرم، خیلی خوب بود!

No comments:

Post a Comment