Monday, April 25, 2011

ترنج

"We're all pretty bizarre. Some of us are just better at hiding it, that's all." ~ Andrew in The Breakfast Club (1985) 

or
"We are pretty ugly"....

تو، توی دنیای عجیبی زندگی می کنی... یکی پیدا می شه که صبح چشمهاشو باز می کنه می بینه تو بیابون های قم ولو شده از بی پولی، یکی دودوتا چهارتا می کنه که با چه حساب کتابی می تونه مدرک درسی اضافه کنه به مدرک هاش، یک دیگه هم صبح ها قهوه اش رو می خوره و از برج راکفلر بیرون رو نگاه می کنه که آیا چقدر میلیون دلار خیریه کمک کنم که اسمم قلمبه شه! 

یکی توی حلبی آباد ایرانی زندگی می کنه، یکی تو آمریکا درباره حلبی آبادهای هند درس می خونه، یکی استاد دانشگاهه و به خونه های حلبی آبادهای ترکیه حسودی می کنه...

تو هفته آخر درست تو این دانشگاه رو می گذرونی... و تازه شاید بفهمی خمینی چه حسی داشت وقتی گفت "هیچی"! از به پایان رسیدن این دفتر "هیچ" حسی ندارم... 

پرت می گم، خودم رو سرگرم می کنم، دیوانه وار می رقصم... و همچنان می دونم که وقت ندارم... که شاید از مسخ بودن بیام بیرون... شاید... 

خسته ام. از نوعی که با خواب درمان نمی شه. از نوعی که آرامش بچگی ام آرزوست... آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...

پینوشت بعد از تحریر: و از چهار روز پیش مانده بود بر دل بلاگم! 
 Just for remembrance:

I am not e sin, but I'm not a sinner either ...
 

1 comment:

  1. وقتی آخرین خط رو خوندم یهآن حس کردم یکی راجع به من نوشته این خط رو !
    " خسته ام. از نوعی که با خواب درمان نمیشه . از توعی که آرامش بچگی ام آرزوست... آنچه یافت می نشود، آنم ارزوست.... "
    نمیدونم چی بگم.... :)

    ReplyDelete