Thursday, April 14, 2011

حس خوب زنده بودن

دیشب:
"حس خوب" یعنی این که بدونی چندتا آدم خوب، به معنای واقعی کلمه خوب، اون بیرون هستن که خوشحالن که تو تو زندگیشون هستی. که تو دوستشونی و خوشحلند از بودنت و می خوان موندنت رو... یعنی اگه یه روزهایی مثل این روزها پیش بیاد که مدام گند زده بشه،(جمله رو حال کردین؟ نه این که فکر کنین من گند می زنم ها! نه! خودش "پیش می آد" که گند زده بشه!!!!)، در عین بی ربطی آدم ها و اتفاق های بیرون از خودت، این حس خوب رو داری که "جهنم... می دونی؟ فلانی و بهمان و اون یکی شخص ثالت اصلاً فکرش  رو هم نمی کنند که خوبیِ بودنِ تو، توی زندگیشون با این تعریف بشه که فلان گند رو زده باشی یا نه"... می گیری چی می گم؟ بی خیال! خلاصه اش اینه که در عین بدبختی زیاد از شدت کار، این روزها یه گوشه های ریزی از دوستهای قدیم و جدید می شنوم و می آد جلو چشمم... که خوشحال می شم هستم و بوده ام.

*
امشب:
بعد عمری خوب خوب خوابیدم. خیلی خوب.
اصلاً انگار فکر این که بهزاد دوباره می تونه کنارم باشه، من رو به آرامش می رسونه... تا بعد ببینیم چی می شه!

No comments:

Post a Comment