Sunday, January 30, 2011

کاش می شد "نیاز" رو سروته نوشت

از فیسبوک خودم:

"زندگی صحنه یکتای هنرمندی:
1. ماست
2. من است
3. تو است
4. آنهاست
5. گندش بگیرند"

از خدا پنهوون نیست، از شما چه پنهون، حال استانداردی ندارم. خیلی سالها قبل تولدم یه چنین شبهایی دارم. اما پکیدم امروز ییهو...
موسیقی متن داریوش گذاشتم. جواب داد. ترکیدم و ریخت اون که باید بریزه...

آنچنان دروغگوی بزرگی ام که خودم گاهی از خودم می ترسم. که خودم هم خودمو باور می کنم... نیست! اون چیزهایی که می گم نیست! چرا باور می کنید منو؟ چرا می ذارید دروغگو باشم؟ چرا؟؟؟؟ 
چه احمقانه...
نمی خوام زندگی ام دروغ باشه. اما این به این معنی نیست که دروغگو نخواهم بود... بهتره زندگی خودشو با دروغهام هماهنگ کنه... 

از شادابی و شادی احمقانه ام حالم به هم می خوره. اما الان بیشترین چیزیه که بهش نیاز دارم.

پینوشت بعد از تحریر: چشمهام می سوزه.

No comments:

Post a Comment