Wednesday, January 12, 2011

افلیجی به قامت کوئیلو

سرعت رشد مهمه... تعادل مهمه... این ویدئوها رو می بینم و فکر می کنم جامعه ما در تاریخ معاصرش، رشد در آزادی سیاسی می خواست، چون سرعت به دست آوردنش کم بود، مثل بچه دوساله ای که وقتی چیزی می خواد، پا به زمین می کوبه و گریه و زاری می کنه، اعتراض کرد و فریاد بیهوده زد... و... چشمهاشو بست و ندید!... سرعت رشد اجتماعی را ندید... دوره ای دیگه چشمهاشو بست و رشد اقتصادی رو ندید... دوره ای دیگه رشد فرهنگی را ندید... اون قدر چشمهاشو بست تا دونه دونه ازش گرفتن اون چه رو که می شد حداقل به وقتش، قدرشون را بدونه.... انگار جامعه ما تعادل رو دوست داره... تعادل در نداشتن...

***

تناوب نمودار سینوسی احساسات من داره زیادی کم می شه... لحظه ای امیدور به غایت و لحظه ای مأیوس تا ته دره جهنم... خیلی ساده می پیچم! بالا می رم، پایین می آم... و به نگار چند دقیقه قبل نگاه می کنم و باورم نمی شه که اون، خودم بودم!... قبل از خواب، خوب بودم. احساساتم سر جاش بود، خوشحال از پروژه ای که داره خوب پیش می ره به نسبت... از خواب پا شدم، ترس عجیب غریب از فردا! از استاد راهنما!!! (یعنی احمقانه!) از اون نوع نگرانی ها که خودت واسه خودت درستشون می کنی و اون قدر بزرگش می کنی که خودت رو می بلعه... روژیار یک ویدنو/انیمیشن توی فیس بوک گذاشت... خیلی بد بود... تمام احساساتم رو شکوند و ریخت پایین... به اشتراک نمی ذاریمش... خیلی بد بود... سرگیجه دارم...

***

توی فیسبوک، باز، ابطحی نوشته: آثار پائولو کوئیلو در ایران ممنوع شده. این عجیب ترین خبر فرهنگی است. نویسنده معنا گرا و معنویت خواهی مثل او باید در ایرانی که این همه شعارهای ارزشی و معنوی داده میشود بیش از هر جای دنیا تقدیر شود. اینم از اون اتفاقها است.تاسف بار است وحشتناک. این عکس را هم از آرشیوم پیدا کردم... [عکسی از خودش و کوئیلو، وقتی ایران آمده بود، دو آدمی که توی زندگی من جزو آدم های قابل دیدن و تأمل محسوب می شن...]


آثار پائولو کوئیلو در ایران ممنوع شده. 

!!!

باز یک پتک دیگه... تو مملکتی که نشه حتی کوئیلو خوند... من کجا دوست دارم برگردم؟ واقعاً اگه برگردم می شناسمش؟ اگر من برنگردم، پس کی عوضش می کنه؟... من ایرانم رو دوست دارم... گاهی فکر می کنم: لعنت به این دوست داشتن و حس تعهد... دیوار را حت تر به وجود داشتنش ادامه می ده تا "آدمم"ئی که چه بخواد و چه نخواد، "فکر" می کنه و "حس"داره...

***

ریشه این ناامیدی که داره آروم آروم مضمن می شه رو می شناسم... از تعلیق بدم می آد! خیلی... خیلی خیلی... و این که نمی دونم 6ماه دیگه، کجام و دارم چیکار می کنم... این که نمی تونم برنامه بریزم... فلجم می کنه...

پینوشت بعد از تحریر: گاهی به خودم می گم مگه چقدر سخته آدم از لحظه لحظه هاش لذت ببره... بعد تعجب می کنم که کی به کی می گه!!! دیگ! به دیگ نگو روت سیاه!

2 comments:

  1. chiiiiiiiiiiiii boooodim.... chi mishod hamuno negah midashtim...badihasho bartaraf mikardim...akhe adam chi begeeeee...hame chiz az bikho bon kharab shod...

    ReplyDelete
  2. الانم همونه پریسا! عیناً همونه! کلاً استادیم در ندیدن، در افسوس گذشته خوردن، اما فکر به حالِ حال نکردن... هر روز، هرچی داریم، بیشتر از دست می دیم

    مگه دوره خاتمی نبود با رشد یکهویی فرهنگی اش؟ که حتی دوره شاه هم به اون شدت نبود؟ اون همه کتاب و فیلم و سینما و موسیقی...؟ گیرم که رشد سیاسی و اقتصادی اون قدر سرعتش خوب نبود... قدر دونستیم؟ حفظ کردیم؟... نکردیم! از ماست که بر ماست

    ReplyDelete