هوالغیور
یکی از بدترین دوره های زندگی ام را سپری می کنم... اولش داشتم به افسردگی نزدیک می شدم. بعد دیدم، خب تهش که چی... الان فقط عصبانی ام و خسته. همراه با یک عالمه درد (فیزیکی از سر خستگی)... و.... منتظرم که بگذره! ... بگذره! ... فقط همین
امروز بالاخره 2/3 پروژه این خانوم روسه که روز به روز ازش بیشتر بدم می آد رو سابمیت کردم و خلاص... توی راه، عین مست ها تلو می خوردم سمت خونه. مخم برای خودش این طوری تصور کرد: خب... من دارم شبی 2-4 ساعت می خوابم. روزی یک وعده غذا می خورم. باسن مبارکم درد گرفته از پس پای این قوطی دیجیتال نشسته ام. ستون مهره هام درد می کنه و تکون که می خورم از بالا تا پایین ترق توروق صدا می ده... قبلاً ها فکر می کردم می ارزه؟ دوست داشتم جواب بدم آره. جاه طلبی هام همچنان می گن آره... اما آینه حرف دیگه ی داره برای گفتن... به افسردگی نزدیک می شدم... توی راه فکر کردم شده ام مثل یک سربازی که شدیداً زخمی شده توی جنگ. (جالبه از جنگ حرف می زنم وقتی بهزاد هم همزمان احساسی مشابه داره) خلاصه وقتی تلو می خوردم احساس همون سرباز رو داشتم. که خودش را می کشه به سمت سرپناه. می دونه این کشیده شدن، زخمهاشو عفونی تر می کنه و شانس سالم موندنش را کمتر، اما اگر نکشه هم حتماً در تنهایی می میره: جنگ رو به خودش باخته. بازی دوسرباخته و در عین حال دوسربرد. آن چنان نفس نداره که به خودش می گه آخرش که چی. اگر کاری می کنه از سر وظیفه است...
دیگه حس افسردگی باهام نیست. از سر وظیفه می جنگم. با زندگی. جلو می رم. عصبانی ام. خسته ام. اما جلو می رم. از عالم و آدم عصبانی ام. هر تنابنده ای جلوم بیاد تیکه پاره اش می کنم (به خصوص این خانوم روسه)... اما نه نمی کنم. انرژی ام را نگه می دارم تا به وظیفه ام عمل کنم.
می دونم که به زودی همه چی تموم می شه. این دوره گذار لعنتی که یکی از پرفشارترین دوره های زندگی ام یود و هست تموم می شه... چه به اون جایی که می خوام برسم و چه نرسم... می دونم که به زودی یه دوره آرامش پیش رومه. مثل تعلیق، سکوت... مثل وقتی که کله ات را بکنی تو آب، تا وقتی نفس داری نیای بیرون و لذت ببری از موهات که خیس جولی چشمهات معلقند، موج می خورند... به زودی می آد پیش روم... این دوره فعلی، حتی به عصبانیتش هم نمی ارزه
عجب سال ببری داریم ها...
پینوشت یک: جالبه که مراحل گذار تو زندگی من، هم زمان می شن با تغییر فضای آموزشی ام... شروع خواندن، رفتن به (راهنمایی) فرزانگان، رفتن به دانشگاه، آمدن به آمریکا... همه این فصل ها با شروع یک مدرسه جدید، یک فضای آموزشی جدید هم زمان بودند و هستند... چقدر هم هر فصل من بعد جدیدی از بلوغ را بیشتر دیدم و فهمیدم...
"نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت - - - به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد"
"طرب سرای محبت کنون شود معمور - - - که طاق ابروی یار منش مهندس شد"
پینوشت دو: از من نپرسید می آیم یا می مانم؟ می گویم می آیم. اما حقیقت این است که واقعاً خودم هم نمی دانم... اگر می دانستم، این قدر بحثش را نمی کردم! می کردم؟
پینوشت سه: من تو دستورزبان خودم گیرم، چه جوری دستور زبان فارسی رو ترجمه کنم به انگلیسی و یاد بدم به بچه مردم؟ پوووووف...
توضیح عکس: یاد فیلم دویلز ادووکیت (وکیل مدافع شیطان) می افتم. چقدر من این فیلم رو دوست دارم ... به خصوص اون استخر بالای برج... و چقدر وقته که ندیدمش... بیشتز از یک سال و نیم... ایران اگر قرار بود خیلی کم ببینم، ماهی یک بار بود!!! واشتگتن کتدرال. دی - سی
تازمانی که از غيور حرف می زنی يعنی هنوز پر از انرژی هستی، جنگ هست درست اما باور داريم بزودی چهره اش عوض می شه و اين آرامش خواهد بود که جايگزين می شه. هرچی بيشتر مقاومت کنيم نزديکتر خواهد بود دوره ای که اين آرامش به سراغمون مياد
ReplyDeleteهيچ آرامشي بدون زحمت بدست نياد. جنگيدن با اين همه انرژي يه بازي دو سر برده. چه پيروز بشيم و چه شکست بخوريم سود برديم.
ReplyDeleteدر ضمن وقتي حرف جنگ و سرباز شد، ياد بازي call of duty افتادم که خيلي دوسش دارم و سري 7 تازه اومده و هنوز نتونستم بازي کنم.
به هر حال مي جنگيم و مي دانيم همواره يکي هست که هوامونو داره!