شادم.
از اون لبخندهای از سر خستگی، ولی همراه با رضایت از خود.... روی صورتمه و دوستش دارم. توی آینه لبخندم را نگاه می کنم و... بوسش می کنم.
این ترم اذیت شدم. زیاد. علی حده... اهل فشار آوردن به خودم هستم ولی این ترم حقیقتاً از ظرفیتم بیرون بود... و موضوع اینه که همه همش هم تقصیر من نبود... شرایط همه اش را پیش برد به این حالی که الان هست. درسهای سنگین تر از همیشه، تز. اپلای... همه اش بدجوری روی هم افتادند...
من فوق آدمیزاد عادی از خودم کار می کشم. و این ایده جزو بهترین ها بودن هم که خدایی نکرده محاله ولم کنه!!! حجم انتظاراتم از خودم، تو همه چی... توی ریز ترین موارد، ورای توانایی های انسان عادیه. تو نمی تونی، تو بهترین دانشگاه ها باشی، توی اون بهترین ها، یکی از بهترین دانشجوها باشی، فعالیت علمی خارج از برنامه (مقاله، سمینار، برقرار کردن ارتباطات بیشتر با شخصیت های علمی...) هم سر جاشون باشن، هم چنان خوش و خندون باشی و با تمام دوست هات ارتباطاتت رو حفظ کنی (تلفن، چت، فیس بوک، پارتی ها، گردش ها و حتی یه شام یا ناهار کوچک با هم خوردن و ...)، به علاقه های دیگه ات برسی (آواز بخونی، سینما بری، فیلم ببینی، موسیقی گوش کنی، اخبار رو دنبال کنی، شعر بخونی، داستان بخونی، فضولی کنی تو کار بقیه، حال و احوال اونها که برات مهمند رو بپرسی...)، به سلامتی و زیبایی خودت برسی، غذا و میوه خوب بخوری، برنامه ریزی برای سفر بکنی، چشم و گوشت پی پسرهای مردم باشه تا دوست پسر خوب پیدا بکنی و مهم تر از همه اپلای کنی! نمی شه آقا جون، نمی شه همه این سنگ را با هم برداشت و با هم و خوب و عالی هم به مقصد رسوند... می فهمی؟ دِ نمی فهمی دیگه!!! دخترم، خر همون خره، فقط پالونت عوض شده! قبلاً لیسانس بود، حالا فوق لیسانسه و فکر کنم حتی همین رو هم نمی فهمی!!! اون وقت احمقانه اش اینه که نمی تونی و می دونی که نمی تونی و وقتی نمی شه، زانوی غم بغل می گیری... خُب بسکه امحقی دیگه!!! (آخیـــــــــــــش! یک کم به خودم فحش دادم، ششم حال اومد!)
در مقابل، واقعاً فکر نمی کنم سطح توقع بالایی از دنیای خارج از خودم داشته باشم. یعنی دنیایی که هیچیش وابسته به من نیست. درخواستم از دنیا، مواجه شدن با چیزهای ریزی که شادم می کنند، خیلی کمه! این حس که یک عدد بابای خوب، سایه اش کنارته، نگران و مراقب، بعضی وقت ها بیشتر از خودت... زانوهای مامانی را کنار خودت ببینی که بتونی سرت را روشون بذاری و اطمینان از این که اگه یه لحظه هست که واقعاً می تونی چشمهاتو ببندی، همون موقع است... برادری داشته باشی که خیلی از لحظات زندگی ات اذیتش کردی، اما هنوز و همیشه می دونی که می تونی بهش تکیه کنی: یه صخره برای پشت همیشه خسته تو... یا حتی ساده تر: دیدن زیبایی استثنایی پاییز یک کوچه، یا یک آسمون پر ستاره بدون ابر انگار که الانه که دستت به ستاره ها برسه، صدای مریم را شنیدن، حرف زدن با آقای اورازانی، خبر گرفتن از آقای ترکاشوند، دیدن چراغونی های کریسمس، گرفتن یک کادوی خوب، بوی شیرکاکائوی داغ... هرکدوم، از اینها، که اخیراً کم گیرم می آد، شوری برای ادامه بهم می ده که نگو و نپرس...
امروز در اوج خستگی، همراه با درد ستون مهره ها ناشی از خستگی، یک بینی قرمز و یخ زده، انگشت های پای دردآلود از سوز سرما، لبخند اون شور برگشت بهم. چیز خاصی هم نبود... با ماشین دوستهای آمریکایی ام می رفتیم محل جایی که باید سمینار می دادیم. غر زدن های همه گیر آخر ترم و این حس خوب که تنها نیستی، چسبیدن به شومینه و از آسمون و زمین حرف زدن با یک دوست خوب، زل زدن به هیزم ها و شعله های آتش... خوب پیش رفتن پرزنتیشن، خنده های غش غش تو راه برگشت که یعنی "تمام شد"... همه اش خوب بود. آرامش بود... آرامش خوب... و اصلاً کم اهمیت نبود این که لابه لای حرفها فهمیدم رفتن سراغ دکتری معماری، انگار کار هرکسی نیست...
دارم خودم را زیادی امیدوار می کنم. آخرین بار اصلاً تجربه خوبی از این کار نداشتم... اما خب... جواب می ده آخه!... آه که این خود درگیری با خودم... آخرش منو می کشه!
شادم. بی خیال. لبخندم رو دوست دارم...
می خوابم... و بعد از مدت ها، لازم نیست ساعت بذارم. کاش بتونم تا لنگ ظهر بخوابم و با نور شدید آفتاب تو چشم هام پاشم... کاش از همون خواب ها برم که با بمب هم بیدار نمی شم... از این عادت جدید سرخود پریدن از خواب، اصلاً خوشم نمی آد...
می خوابم...
لبخند...
بی خیال...
خواب...
آخر پست چه آرامشي داشت!!!
ReplyDeleteدلم برای نوع نگات تنگ شده بود نگاری. منم این روزها بسیار اذیت میشم. کارام زیاده در حد فاجعه. امروز کنفرانس بود دانشگاه. جهانس. کلی نوستالژیک بود برام. اصلن برا همین حسش رفتم. جات خالی:)
ReplyDelete