Thursday, May 8, 2014

d.u.l.l

آشوبم...
و بلیطهای یک‌شنبه گرانند. من دوست ندارم سه شنبه به خانه برگردم. من «خانه» میخواهم. بیش از هرچیزی در دنیا.
«خانه»... 
«خانواده»...
و همچنان به سان سیب رسیده‌ای که اگر چیده نشود، میگندد... روی همان درخت، ذره ذره میگنند...








اینطور بگویمت:
I know our silence screams
I know confronting the unknown
I know singing our insolence
I know praying there’s hope for us

I know liking the time that advances
I know to savor our luck
I know empty hope
But why, I do not know
To hide in my voice
What trembles in me

But why, I do not know
To stop the wounds
Of a world that distorts
Where the air is no longer pure
To tell you the story
In the heat of the night
Which you want to believe
Without crying in the dark

روزی روزگاری، وقتی تمام کارهای ناتمام، تمام شد، زیان فرانسه یاد میگیرم... بعض از قریادهایم را انگار، با آن زبان بهتر میتوانم به کلام در بیاورم...
آن روز اما، هیچگاه نخواهد آمد. میدانم...
یا که نه، دل میسپارم به شعرهای بی‌منبع... بیت‌های هرجایی:
عشق و طغیان دو روی یک سکه اند...
کام از اولی برنیاید چاره در دومی خواهی جست

از خوشی های کوچک زندگی، اینکه سایه‌ام را گفتم خورشت لوبیاسبز بپزد...
خوب است. خوشمزه است. نه تلخ است و نه شور. کمی ترش است. برای زنده نگه داشتن درد بی‌دردی.....

درباره عکس: دختر چارده ساله ندیده‌ای؟ من! می دو ساله بیار.

No comments:

Post a Comment