Tuesday, May 13, 2014

Don't underestimate the things I would do...

من به جلو، تو به عقب... او به تماشا...
یا که نه. نه.... تو به جلو، من به عقب... ما به تماشا...
زندگی درد دارد. چه من به عقب و چه تو به عقب، تماشا، درد دارد.
آه.
باز میخوانم: Don't underestimate the things I would do... ولی تو بدان: تماشا، درد دارد.
لعنت به من. لعنت به نسرینا.
بدان... کوه استواری از شن بودن، درد دارد...
*
رفت. بهزاد رفت. نتوانستم غروبهای پشت پنجره را تحمل کنم. من هم رفتم...
او خوشحال است اما...
میدانی؟ من هم خیلی ناراحت نیستم... زیاد هم فرق نمیکند یار عزیز گوش کنم یا کوچ عاشقان...


*
فکر میکنم دو ساعتی هست که Evgeny Grinko ساز میزند... کتاب را تمام میکنم، میبندم، و میروم راه بروم. «دیوانه‌بازی» بوبن را بلعیده‌ام... الان نوبت بلعیدن هوای تازه است... نوبت بلعیدن برگهای سبز...  نوبت دانه دانه نخودچی انداختن در گلو...
دلم برای پارکهای این گوشه و آن گوشۀ شهرم، برای تنهایی‌های اربانا تنگ شده... خوشحالم که تابستان شروع شده. تابستان، اینجا، پر از تنهاییست... نیاز دارم به این تنهایی و این نسیم...
اینجا بهارش، فقط یک بدی دارد. شبهایش روشنند... درک حضور خورشید را در ساعت هشت شب، ندارم. از خورشید دلخور میشوم... نخودچی میخورم و دلخور میشوم... راه رفتنهای شبانه را دوست دارم چون میتوانم در تاریکی شب گم بشوم... حضور نابهجای خورشید، گم شدن را از من میگیرد... راهی‌ام میکند به تخت... به روی تخت، نشستن و تایپ کردن... به زل زدن به بیرون پنجره... به گم شدن لابه‌لای صدای تق تق صفحه کلید...
همیشه صفحه کلیدهای تق‌تق‌کن را بیشتر دوست داشته‌ام از این صفحه‌ها که بی‌صدا میخزند و وارد زندگی‌ات میشوند...از اینها که نبودنت را بیشتر و مجکمتر به تو یادآور میشوند... صفحه کلیدهای تق‌تق‌کن من را یاد ماشینهای تایپ می‌اندازند... یاد حضور زندگی. یاد شادمانه زنده بودن و تق تق تولید صدا کردن! یاد دارکوب! یاد پسربچه‌ای که سر کلاس پایش را به لبه نیمکت میزند... یاد میخ به دیوار کوبیدن برای آویزون کردن یک تابلوی جدید... یاد تخمه شکستن...

برم راه برم....
وقتی که بلبلان میخوانند:

No comments:

Post a Comment