Thursday, May 1, 2014

کوره‌راه. انتها.

یک خونه دو نفره.
پیاده‌روی دونفره شبانه.
شام دونفره.
مسعود شعاری و شبهای دراز....

خوبه که بهزاد هست.
*
کفشهای کوچک من را کنار بگذار. وقتی میدانم چگونه به درد، با راه رفتن روی شنهای تیز کنار باغچه، تجسم بخشم...
کفشهای کوچک من را کنار بگذار. وقتی تأکید میکنی قدمهای سنگین تو در کنارم است. همراهم است...
کفشهای کوچک من را کنار بگذار. وقتی رهایم میکنی، تنها، چشم به راه یک بوسه تلخ و دور...

راه به حالم نمیبرد. نوشته‌هایم زیاد شده‌اند. دو دو زدن چشمهایم بیشتر. از خودم و از هرچه به من وابسته است، خسته‌ام.
خسته.

پینوشتی به خودم: وقتی نمیخواهی حرف بزنی، من چرا اصرار میکنم؟! خرفت!

آهان! و این:
+گاهی آدم میخواد با یکی 2 کلام حرف بزنه.
- حالا اگه اون نخواد 2 کلام حرف بشنوه چی؟
+خوب میره سراغ یه نفر دیگه.
-اگه نشد؟
+اونقدر میگرده تا پیدا کنه.
-راههای دیگه م هست.
+ مثلا؟
- مثلا از خودش بپرسه من چرا به یه نفر احتیاج داشته باشم که باش دو کلام حرف بزنم ؟ ...اصلا خودم با خودم میتونم بیشتر از 2 کلام حرف یزنم و حرفهای خودمو راحت تر بفهمم ...اگه کسی به اینجا برسه نه میگرده نه انتظار میکشه ...غیر از اینه؟ 
~ شب های روشن. فرزاد موتمن، 1381
و فکر کن در همین حد و حوالی، به قول Sedi:
روزهایی که چشمهام برق میزنند و شبهایی که هنجره‌ام رو با فریاد زنده نگه میدارم..............................
من آنم که زندگی‌اش را نوا سر داد... و تو پیامبری که خواندن نمیدانست...

لعنت.

No comments:

Post a Comment