Sunday, May 4, 2014

در جریان زندگی...

از پرشب نویسی‌ها:
این عکس و متنی که 5 دسامبر گذشته برایش نوشته‌ام، خیلی بیراه نیست به حس الانم...

Listening to Barbara's "Make Someone Happy", rereading the old favorite book after finding it among my old stuff of 4 years ago. And an unexpected happens: an old photo fell down... Poudeh of autumn 1952 is with me. I miss home and I am in tears...

PS. The book is entitled "The More than Alive" by Christian Bobin
 اما جدا از آن. تقریباً همیشه، حس همذات‌پنداری شدیدی میکنم با ژیسلن. اصلاً هم فکر نمیکنم که پررو یا بی‌ربطم. اصلاً! فکر میکنم حق خوبی دارم که دوست داشته شوم! نمیدانم اما چرا زندگی‌ام، کریستین کم دارم...
تو را در اين موسم آخرين يخ بندان و اولين شکوفه هاي سفيد، به صورت زن جواني مي بينم که زير رگبار باران قهقهه مي زند. دل ام براي خنده ات  تنگ مي شود... 
تو برای من همیشه دست نیافتنی بودی، حتی وقتی به من نزدیک بودی. من تو را با علم به این موضوع دوست داشتم. 
قلبي که تو ساختي، قلبي که تو هنوز مي سازی، قلبي که تو هنوز با دست هاي گم گشته ات شکل مي دهي، با صداي گم گشته ات آرام مي کني، با خنده گم گشته ات روشن مي سازي... 
برای صحبت کردن با مرده ها هزاران راه وجود دارد. بیش از آنکه با مرده ها صحبت کنیم باید به ایشان گوش دهیم. و مرده ها تنها یک مطلب را به ما می گویند: «باز هم زندگی کنید. همواره، بیش از پیش زندگی کنید و به خصوص خودتان را آزار ندهید و همیشه بخندید». 
تو در یک لحظه همان اندازه مادر مادرت هستی که مادر دخترت...  
اگر فقط دو کلمه براي توصيف تو در اختيار داشتم، اين دو کلمه را انتخاب مي کردم: «دل خراشيده و شاد» و اگر فقط يک کلمه در اختيار داشتم، آني را انتخاب مي کردم که اين دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوست‌داشتني» اين کلمه خيلي به تو مي آيد، درست مانند روسری هاي ابريشمي آبي که به دور گردن ات مي بستي يا مانند خنده چشم هايت وقتي کسي آزارت مي داد.

نمیدانم قبرستان پیتزبورگ کجاست. باید بروم بیرون. این خانه برای من زیادی بسته است...
کاش بوبن یا اشمیت همین الان کنارم بودند. همین الان. کاش کنار کتابخانه‌ام بودم....
کاش بزنم بیرون....

از امشب‌نویسیها:
زدم بیرون. خوب بود. این هوای سرد، برای روح و روانم لازم است. آواز خواندنم توی تاریکی شبهای شهر غریب، لازم‌تر....
*
"شب به شب
قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد......."
~ حامد عسگری
*
به دلایل متعدد، دارم پست‌های رضا دلپاک رو از نو میخوانم. این متن خاص، در زندگی من نقش پررنگی دارد! یکی برساند به گوش صاحبش! (رُک‌تر از این؟)


*
زندگی، تاریک، بی‌آینده، پرامید اما! بله! پر امید. چه تلخ و چه شیرین، هنوز پر امید....
ایران که بودم، کاغذ بزرگی روی دیوار زده بودم و جمله‌هایی که به دلم مینشست یا نیاز داشتم که بشنوم را، روی آن نوشته بودم. بزرگترینش همین بود: آدمیزاد به امید زنده است...
خوبه که هنوز این جمله بزرگترین درک من از زندگی باشد...

دیرتر نوشت: و خُب این هم خطاب به خودم:

Post by ‎رضا دلپاک‎.

دیرترنوشت دو: خیلی واضح و مبرهن است که من از این امکان امبد کردن پست فیسبوک در بلاگ، خوشم می‌آید؟ در همین راستا این را هم ببینید. سرعت اینترنت خوب میخواهد. اگر اجازه خواست برای پاپ آپ بدهید، بعد تکیه دهید و تا آخرش هم به کامپیوتر دست نزنید! به مائوس و کیبرد و همۀ اجزای کامپیوتر! اینطور!
http://e.m-bed.de/d/

No comments:

Post a Comment