Tuesday, May 27, 2014

قاصدک! هان، خبر آوردم...

دارم پی می‌برم به یک روند بیمار میرسم توی دوستی‌هام...
جذب چیزی و کسی میشم که برای سلامتم خطر داره! به همین سادگی! در اوج حماقت! هنره آدم اینقدر خودش رو تکرار کنه...

-اینقدر فکر نکن!
- این هم مرض منه. زیادی فکر میکنم.
هاه.
فکر کنم مقصر را پیدا کردم. مامان و بابا....
*
اهدای خون، از معدود کارهای مفیدیه که میکنم. و چقدر هم آرومم میکنه. به فعل و به ذات.
*

جلوی در خونه نشستم... زل زدم به گلهای زرد و قاصدکها وسط چمنها که شادابی از برگها و تازگی از بوشون که فضار و پر کرده، میباره... به کامو فکر میکنم که نمیتونم اندازه بوبن یا کوندرا دوستش داشته باشم، اکا بلاگم پر شده از تک جمله‌های اون. به تک جمله‌های آدمها فکر میکنم. به زندگیم فکر میکنم. برمیگردم به کامو مثل یه حلقه بشته. سر خط... اکو میشه تو چشمهام جمله‌های کامو که روزگاری بهش میخندیدم:  «آدم های مبتلا به رنجی عمیق، وقتی که شاد هستند رنج شان فاش می شود: طوری به شادی می‌چسبند که انگار از سرِ حسد می خواهند بغلش کنند و خفه اش کنند.» شروع میکنم دنبال رنج عمیق گشتن در زندگی خودم... میخواهم ببینم این بیماری خفه کردن شادی و شادیها، در من، از کجا آمده... از کی سرطان خود-خوری توی من ریشه زده... میبینم که آدم کشته‌ام. جلویم آدم مرده، میبینم رنج کشیدن عادتم شده، رنج دادن، لذتم. میبینم که مدتهاست شده‌ام عشقه... پیچک کشنده‌ای به دور درختان سربلند... قصدی ندارم، اما روزانه خفه میکنم، میکشم... خودم و هر موجود زنده‌ای که سر راهم میاد... هر اثری که از زندگی، شور، سرزندگی جلوم پدیدار میشه رو مثل ماشین آسفالت‌ریزی، میبلعم، ذوب میکنم، و بد مثل یک تُف سیاه بالا میارومش... یادم میاد اون روزی رو که برای اولین بار ماشین آسفالت‌ریزی دیدم... همون روز که عاشقش شدم، باید میفهمیدم که جایی لنگ میزند... همان روز که عاشق گرمای بالاآوردن سفالت شدم... همان روز که دلبسته شدم...
جلوی در خونه نشسته‌ام و فکر میکنم چرا من از آسفالتهای جلوی خانه ایران، رسیده ام به این آجرفرش قرمز و جوانه‌های سبز لابه‌لایش... فکر میکنم چقدر همیشه آجر قرمز دوست داشته‌ام... فکر میکنم چقدر همیشه نمیدانسته‌ام که با آجر قرمز بیگانه‌ام... فکر میکنم کاش میدانستم که چقدر بالا آوردن یر سیاه، به سلیقه‌ام نزدیک‌تر است...
آدل داره توی گوشم میخونه... به کامو فکر میکنم که کامو رو دوست ندارم، اما وقتی کنار قاصدک میاید، انگار زندگی‌ام را تعریف میکند... لعنتی کسی و چیزی زندگی‌ام را تعریف میکند که دوست ندارم باهاش کوچکترین قرابتی داشته باشم. دارم اما. زیاد انگار.
دلم برای قاصدکِ توی خانه تنگ میشود... از مورچه های یک سانتی روی پاهایم هم زده شده‌ام. بلند میشوم، خودم و فکرهایم را میتکانم، فرار میکنم به خانه. به تخت. به آرامش اجباری. به مأمنی برای فکر نکردن...
*
از بیکاری است. "کار" را باید جدی گرفت.

No comments:

Post a Comment